۱۱۴ مطلب توسط «هلیکس» ثبت شده است

حسرت-۱

خیلی خوشحال بودم که بعد از مدتها امشب رو از ساعت یازده به بعد بیکارم و میتونم یا انیمیشن مورد علاقه م (توتورو) رو ببینم یا پس از مدتها دنیای سوفی رو شروع کنم. اما حدس میزنید چی شد؟
 خب بذارید از دیشب شروع کنم.
دیشب در کمال خستگی و البته در کمال عطش به رنگ، نصفه شب به مداد رنگیام پناه بردم و با همون چشمای خسته دیدم یه جونور ریز داره رو کاغذم راه میره،
سریع انداختمش تو یه قوطی و با یادداشتی گذاشتمش برای پدر که صبح به خطرناک بودن یا نبودن این جوونور رسیدگی کنه.
پدر اعلام کرد که چیزی نیست و چون خونه مون حاشیه شهره دیدن اینا عادیه. صحت حرف پدر تا ساعت یازده امشب ادامه داشت و چیزی از یازده نگذشته بود که با پنج تا از این موجودا تو تختم رو به رو شدم و عرضم به حضورتون که تا الان که ساعت یک و نیم بامداد هست داشتم اتاقم رو سم پاشی میکردم.
در حال حاضر با حالت تهوع و سرگیجه شدید، تبعید شده به هال و به حالت افقی دارم اینو مینویسم.
چقدر دلمو صابون زده بودم😔

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هلیکس

step 1

I have learned to learn the people who live around me,maybe cause that makes life much easier.

I can remember the conversation I had with M. He told me he wants to run a new mag.
I told him: u know I'm with u, no matter what. but i ask u to think again. he told me he won't, he said it was important to him, he said he needs to find out so many things... i told him... i said... oh i sad that I knew his reasons... I approve his reasons but I have my  reasons, too when I ask u not to do so.
I knew every reason he had. I got him surprised.
and I got me surprised.
After that night, he became a much better friend... as if he could trust me with any thing... he could tell me any thing.
 ...this habit of mine, has earned me a lot of good friends 
and I do enjoy when I see the trust they put in me.
but it's dangerous,too.I have also lost so many friends because I knew them too well... because I could remember too much details about them.

but this is not the reason why I'm gonna quit this.

it takes too much time, too much energy.
i need to spend that time  on just one person : the dear me.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هلیکس

to dear me-2

Im a person of large scales. I do appreciate small scales but they don’t attract me to a large extent. I am a person of big dreams, of big jobs.
But here lies the point: in order to achieve big, in order to think big, u need to see urself big at first.
Well, tell me baby.
How big are u? whats ur scale?

Due: 6 weeks.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هلیکس

سوم شخص؛ مفرد، غایب، غریب.

پیش‌نوشته: عادت ندارم از چیزهایی که بعد از وقوع‌شان تاثیر عمیقی می‌گیرم، سریع بنویسم و ذهنم را خالی کنم. همین است که تا سالیان سال می‌توانم راجع به یک‌اتفاق حرف بزنم و تا روزها از آن‌چه پیش آمده بنویسم.

کنکور ارشد و تعطیلات بعدش، برایم چنین حالتی را دارند.

پس آرام آرام می‌نویسم. از هر آن‌چه که بشود نوشت و نیاز به پردازش بیشتر نداشته‌باشد.

پیش‌نوشته دوم: مثلا امروز می‌توانم از تویی بنویسم که او شد و از اجتناب‌ناپذیر بودن این گسست.

من، کنار تو ممکن است که روزی ما بشود و یا روزی ما بوده‌باشد. اما جمع‌شدن من و او بعیدتر است. وقتی که می‌گویم او، کمتر گمان می‌رود که مایی بوده‌باشد.

نوشته: عرض خیابان را زیر باران می‌دویدم. او هم می‌دوید. با اینکه دامن‌م را کمی بالا کشیده‌بودم، اما باز هم نمی‌توانستم پا به پای او بدوم. دامن‌م مانع می‌شد. خودم را به او رساندم و بدون فکر و ناخودآگاه دستش را گرفتم. نمی‌خواستم جا بمانم. لحظه‌ای بر جا ماند. دستش را کشیدم که یادش بیاید باید بدود. دستم را سخت در دستان‌ش گرفت. به پیاده‌راه که رسیدم دستش را رها کردم. انگار نه انگار که بندبند انگشتان‌ش داشتند فریاد می‌کشیدند. او، غریبه بود. غریبه‌ای که با من عرض یک‌خیابان را در شبی بارانی دویده‌بود.

برای غریب‌شدن، زمان لازم است. زمان زیادی لازم است. آنقدر که نتوانی جمله‌هایش را تمام کنی. آنقدر که نتواند نگاه‌ت را تعبیر کند. آنقدر که نداند کی‌ آمده‌ای و کی عازم می‌شوی.

پشت فرمان می‌نشیند و عادت‌ش را که مخصوص لحظات اضطراب است، از سر می‌گیرد. نگاهش می‌کنم، لبخند می‌زنم و سکوت می‌کنم. به برف‌ پاک‌کن‌های تنبل نگاه می‌کنم که خودشان را بر روی شیشه کش می‌آورند. به او فکر می‌کنم. به این‌که هیچ متوجه ظاهرش نشدم. به هیچ تغییری در او پی نبردم. مگر عوض‌شدن خط ریش‌ش، که آن را هم اگر بچه‌ها نگفته‌بودند، نمی‌دیدم.

برای غریب‌شدن، فاصله لازم است. آنقدر که وابستگی‌ها، در این دوری هلاک‌شوند. آنقدر که دلبستگی‌ها رها شوند زیر آفتاب سوزان این جاده طولانی که بسوزند، که بخشکند. که یادشان برود اصلا چه شد که پا گذاشتند به این راه خشک سوزان بایر.

جمع بشوید ای انسانها! می‌خواهم بر بالکنی بروم و فریاد بزنم: یافتم! یافتم!

فریاد بزنم که حال می‌دانم، اولین نفری نبوده‌ام که عاشق شده‌است. آخرین باری نبوده که عاشق شده‌ام.

فریاد بزنم که حال از هیچ تجربه‌ای هراسی ندارم.

می‌خواهم فریاد بزنم که پیروز شده‌ام.

 

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
هلیکس

کمی بعد از نیمه بهار

از سفر برگشته ام و کم کم دارم به روال عادی روزها میرسم؛ از ساعت مطالعه م چیزی کم نشده است و تنها کتابهایم عوض شده اند.

سفر، خوب بود. کمی بیشتر از همیشه همه چیز را آسان گرفتم و کمی بیشتر از همیشه لذت بردم از همه چیز. چقدر خودم را عذاب داده بودم در این سالها که بیش از حد به خودم سخت گرفته بودم، بیش از حد سخت دیده بودم و بیش از حد سخت فکر کرده بودم.


امروز و دیروز کمد لباسهایم را مرتب کردم. زمستانی ها را جمع کردم ته کمد و داخل چمدان و از رنگ های روشن بهاری و تابستانی که کمد را در خود غرق کرده اند لذت بردم. میزم را هم حسابی بزک و دوزک کردم. جای کتابهای قطور و بزرگ را، رمانها و کتابهای شعر گرفته اند و مداد ها و ماژیک های رنگیم. از دیدن این منظره رنگی رنگی کلی ذوق زده شدم.

امروز، باز هم پیاده روی کردم، کمی بیشتر از همیشه. جدای از درد آن قسمت از بدنم که حالش خوش نیست، همه چیز لذت بخش بود. خصوصا دیدن شقایق ها و سرسبزی کوهها و دشت ها. امروز کمی خوشحال شدم که خانه جدیدمان در گوشه شهر قرار دارد. این عکس را هم گرفتم که قشنگی این روزِ کمی بعد از نیمه بهار از یادم نرود.


پی نوشت: یادم باشد راجع به جریان معکوس زمان، فیلم های مورد علاقه و کتابهای مورد علاقه ام حتما بنویسم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هلیکس

اعتراف-دوم

همیشه از جنسیت زدگی در هر موقعیت و به هر شکلی نفرت داشته ام. این را به گمانم از همان پنج-شش سالگی دارم. از همان موقع که پسرخاله بزرگترم حق هایی داشت که من نداشتم و پسرخاله هم سن من دوبرابر من پول توجیبی میگرفت صرفا به این دلیل که پسر بود.
همیشه بسیار تلاش کرده ام که جنسیتم قبل از ذهنیتم معرفم نباشد، هرچه باشد همه ابتدا انسان و بعد زن و یا مرد هستیم و من همیشه سعی کرده ام انسان باشم و بعد اگر لازم شد، زن باشم.
این خوب است، این خیلی خوب است. همین، دوستان خوبی نصیبم کرده که همیشه از حضورشان و از محبتشان غرق لذت می شوم؛ دوستانی واقعی که می توانی عمیق ترین دردها را برایشان بازگو کنی و دوتا هم فحش بدهی به همه چیز و همه کس و حالت هم خوب بشود و فردایش هم انگار نه انگار که تو چه گفتی و آنها چه شنیده و دیده اند. دوستانی که میتوانی در آغوششان بگیری و سخت فشارشان بدهی و بگویی دلتنگت بودم و لبخندی تحویل بگیری و دلت باز شود، آنقدر که همان غم ها و همان دردها و همان فحش ها فراموش شوند، انگار که هیچ بلدشان نبوده ای.
اینها همه خوب هستند، عالی هستند و لذت هایی را نصیب آدم میکنند که کمیابند. اما قراردادن جنسیت در اولویت دوم همیشه هم خوب نیست.
این را روزی فهمیدم که بهم گفتند:
جدی هستی،
دوست خوبی هستی،
مهربان هستی،
سنگ صبور هستی،
مدیر خوبی هستی،
منظم هستی،
این و آن و چنان و چنین هستی.
این ها را،  در یک مرد هم می شود یافت.
این هم، نوعی از جنسیت زدگی است به هر حال.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هلیکس

امید به تسلی کلمات

خاطرات خاطرات این خاطرات لعنتی که در هر کلمه ای، در هر هوایی و در هر صدایی کمین کرده اند که مسیرت بهشان بخورد و به وجودت چنگ بزنند و از تو تغذیه کنند.
لعنتی من می نشینم کتاب بخوانم حالم بهتر شود، روزم خوش شود، شبم ارام سپری شود. کتاب نمیگیرم دستم که کمین کنی در کلماتش و چنگ بیندازی به وجودم. خاطره... ای خاطره لعنتی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هلیکس

از سفرنامه

اول: هر ذهنیتی روابط انسانی را در ابعاد خودش می بیند و تفسیر می کند.
فردی که تنها سرمایه زندگیش، فردی دیگر -همسرش- باشد، با چنگ و دندان او را از هرآنچه که روابط مضر به شمار برود، حفظ خواهد کرد. حتی اگر بهایش محکم کاری بی دلیل باشد.
دوم: در هفته اخیر، پر بودم از فکر های آشفته و ذره ای تمرکز برای ساماندهی به این پرونده های پراکنده نداشته ام. نتیجه شده است فشاری که خود آشفتگی بیشتری می آفریند.
سوم: پدربزرگ نحیفم، دستم را رها نمیکرد. حالش خوش نبود، دایی زیر بغلش را گرفته بود و از سرویس بهداشتی به سمت مبل هدایتش میکرد و در این مسیر هیچ مشکلی نداشت. اما پدر بزرگ مرا صدا زد و گفت دستم را بگیر. کمکم کن. دستهایش داغ داغ بودند. حتماً دوباره فشارش بالا رفته بود. چند قدمی که رفتیم، دایی اشاره کرد که کمی آب خنک برای پدربزرگ بیاورم.
اما پدربزرگ دستم را رها نمی کرد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هلیکس

یهویی

بدون شک من از تغییر واهمه دارم.
از اینکه کنترلی بر اوضاع نداشته باشم، اذیت میشم.
اخیرا به این نتیجه رسیده بودم ک چقدر این پروسه کنترل ازم انرژی میگیره! هرچند مزایایی داره که لذت بخشه. مثلا معمولاً تو اکثر جمع ها یک قدم از بقیه تو سنجیدن اوضاع و تصمیم گیری جلوتر هستم، معمولاً(اما نه همیشه) علاج واقعه رو قبل از وقوع میکنم. معمولا یک تابع بهینه سازی برای هر اوضاع و احوالی تعریف و تعبیه میکنم و از نتیجه ش لذت میبرم.
اما خب همه این مزایا نمیرره که بخوام خودمو پیش از موعد پیر کنم و روی چیزی انرژی بذارم که هزینه ش بسیار بیشتر از نتیجه شه.
در راستای کاهش این وسواس و با وجود مهیا نبودن شرایط اولیه، پیشنهاد یهویی یه سفر یهویی رو قبول کردم. سفری که طبق برنامه من، حداقل سه ماه بعد قرار بود باشه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هلیکس

on the road again

این شهر،
بوی تو را میدهد.
هوایش، هوای تو است.
این جاده صد و خورده ای کیلومتری هم، لحظه لحظه اش خاطره است. متر به مترش آغشته است به شوق و انتظار تو.
بگذریم، من پرونده تو را مدتهاست که بسته ام.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هلیکس