۶۴ مطلب با موضوع «روزانه ها» ثبت شده است

پایان یک فرار

احتمالا این دوره، طولانی ترین دوره سکوت من در تمام دوره های ناخوشایند زندگی بوده.
هیچ دوره ای رو به یاد ندارم که تونسته باشم در برابر نوشتن انقدر مقاومت کنم و حتی ازش فرار کنم.

عمیقا حس میکنم تقلیل پیدا کردم. از همه لحاظ. و بیشتر از این به چند و چون و چرایی ش نمیپردازم که از حوصله خودم هم بسیار خارجه.

اما
نگرانم.
نگران پیوند های از دست رفته م هستم.
پیوندم با آدمها
پیوندم با اتفاقات
پیوندم با یک سرخوشی 26 ساله
پیوند عمیقم با خودم ...
و پیوندم با نوشتن... با کلمات... با هزاران و میلیون ها کلمه فارسی و انگلیسی...

تقلیل یافتن... کم شدن... موضوع بسیار پر تکراری هست. همه تجربه ش کردیم، حتی اگر نمیدونستیم داریم چه چیزی رو تجربه میکنیم. بعضی ها حتی زندگیش کردن و درنتیجه سالها کم و کمتر شدن، بسیار کمرنگ شدن... حتی در زندگی خودشون. 
من کم شدن رو چطور میبینم؟... هوم... بذارین تلاش کنم توضیحش بدم...
از نظر من زندگی هرکدوم از ما یک تعادل ظریفی از تسلط هست... تسلطی اشتراکی: تسلط ما بر ما و زندگی ما و تسلط تمام پدیده ها و اتفاقات و جریان های زندگی ما بر ما و تصمیم های ما
سهم هرکدوم، بسته به فرد فرق میکنه ... هرکدوممون یک جایی- بگی نگی- تصمیم میگیریم سهم ایده آل از تسلط ما به زندگیمون چقدر هست و برای رسیدن بهش و حفطش تلاش میکنیم.

کم شدن یعنی بر هم خوردن این تعادل به نفع جریان های و اتفاقات اطراف.
و من حس میکنم تقلیل پیدا کردم.
اما هنوز هم کمی سرسختی در وجودم حس میکنم و قطعا همون سرسختی باعث شد بعد از شش ماه با نوشتن به صلح برسم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هلیکس

اولین بار

برای اولین بار است که در زندگی دچار حس شاد نبودن شده ام!
این را که میگویم معنی اش این نیست که هیچ وقت غم نداشته ام و درد نداشته ام و همیشه همه چیز بر وفق مرادم بوده و چرخ روزگار را گرفته بودم دستم و به هر سو دلم میخواسته میچرخانده ام
اصلا هیچ وقت اینطور نبوده

اما همیشه،
نوع خاصی از سرسختی
نوع خاصی از غرور
مانع از این میشد که قطع امید کنم... مانع از این میشد که بترسم، مانع از این میشد که به سکون برسم.
همیشه راهی بود. همیشه تسکینی بود


اینبار اما کم آورده ام. بی دلیل ناراحتم. بی دلیل بی حوصله ام.
یکبار حتی به روانکاوی و روان درمانی فکر کرده ام.


البته نمی شود گفت چندان بی دلیل! اتفاق های ناخواسته و نامطلوب زندگی از همه طرف محاصره ام کرده اند و متاسفانه نه راهی میبینم و نه وقتی در طول روز برای خودم میماند که بخواهم حال خودم را جلا بدهم و خوشش کنم.
گیر افتاده ام.

بدجور گیر افتاده ام.


برای اولین بار در تمام زندگیم از تمام نشدن ها خسته ام. از تمام نبودن ها خسته ام. از تمام نرسیدن ها، دیر رسیدن ها، دیر فهمیدن ها...
از همه چیز خسته ام.

بیشتر از هرچیزی از تمام دویدن ها، خسته ام.
سخت است، اینکه در تمام زندگیت معتقد باشی همیشه راه حلی هست و این را به هر دوست نا امیدی هم یاد بدهی
همیشه سعی بکنی بهترین درس را از دل هر شکست و از دل هر نرسیدن بکشی بیرون
و بعدش گیر بیفتی

سخت است.


گیر افتاده ام.
میان تمام نامطلوب های زندگی گیر افتاده ام.
با تمام دوستان، با تمام کسانی که میشناختمشان غریبه ام و تلاش کردن، و جنگیدن، روز به ورز سخت تر میشود.
تمام سخت گیری هایم را، تمام اصول سفت و سختم را خم کرده ام، انعطاف پذیر کرده ام و باز هم نمی شود.
اینها را هیچ کجا نمیشود گفت ... نه در 2 پیج اینستاگرام، نه در کانال تلگرام، نه در هیچ گروهی از دوستان نه در گوش هیچ آشنایی
اما اینها را باید بنویسم
باید ثبت کنم.
باید بدانم این قصه جدید از کجا شروع شده و قرار است ته ش به کجا برسد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هلیکس

صرفا یک آپدیت

دلم برای نوشتن تنگ میشه. خیلی زیاد. 
چون خیلی به خودم سخت میگرفتم موقع نوشتن و همین باعث میشد خیلی از ایده ها و دلنوشته هامو ننویسم اصلا، یه کانال درست کردم و توی تلگرام مینویسم و اصلا برای نوشتن به خودم سخت نمیگیرم. حتی به یک جمله هم رضایت میدم.


اما باز هم دلم برای بلند نوشتن خیلی تنگ میشه.

من هیچ وقت آدم خیلی نترسی نبودم. درواقع خیلی ترس داشتم... ترس های متنوعی در موارد مختلفی که اصلا فکرش رو هم نمیتونید بکنید... اما کم کم دارم به تک تکشون غلبه میکنم.

یکی از ترسهایی که خیلی بازدارنده بود، ترس از اشتباه بودن بود. نه، منظورم اشتباه کردن نیست... دقیقا منظورم اشتباه بودنه: افکارم، احساساتم، خودم... میترسیدم که اشتباه باشم.

اصلا این ترسم رو ریشه یابی نکردم، چون میدونستم دانشش رو ندارم و قطعا ریشه یابی این ترس به جاهای خوبی ختم نمیشد.

فقط یک روزی فهمیدم که از این همه لایه و محافظه کاری خسته شدم. تلاش کردم بیشتر خودم واقعیم رو ابراز کنم...

من هیچ وقت آدم شوخی نبودم، اما بعد از کنار گذاشتن این ترس تونستم خیلی از اطرافیانم رو بارها بخندونم. و این لذت بخشه.

نترسیدم از اینکه شاد باشم، از اینکه غمگین باشم، از اینکه کسی رو دوست داشته باشم و دیگران اینو بفهمن، ببینن... درک کردم میتونم اشتباه کنم اما نمیتونم اشتباه باشم.

دوره مقابله با این ترسم دقیقا مصادف شد با شروع مجدد زبان... و من در کلاس زبان به آدم محبوبی تبدیل شدم.

البته که خیلی محبوب بودن یا نبودن -اخیرا- برام اهمیت نداره اما قطعا این محبوبیت ناشی از واقعی بودنه... ناشی از کنار گذاشتن این ترس عمیقه.

یک همکلاسی نوجوان 15-16 ساله در کلاس زبان دارم که از دیدنش بسیار لذت میبرم و بسیار حرص میخورم. آرسام، هملاسی باهوش نوجوان منه که امروز فهمیدم که منو دقیقا یاد نوجوانی خودم میندازه...

جلسات قبل خیلی سر به سرش میذاشتم، از حاضر جواب بودنش لذت میبردم، از هوشش، از انعطافش و حتی از مواقعی که اصلا انعطاف پذیر نبود چون مطمئن بود حق با اونه... از همه اینها لذت میبردم. و بعد که بیشتر فکر کردم متوجه شدم آرسام دقیقا یک کپی مذکر از دوران نوجوانی منه.


امروز هم سر به سرش گذاشتم. از افق ها و چشم اندازهاش باهاش صحبت کردم. و آخر صحبت بهش گفتم اینکه انقدر سر به سرت میذارم واسه اینه که منو یاد نوجوانی خودم میندازی...

و آرسام ازم تشکر کرد و خوشحال شد.

و من لذت بردم... از نترسیدنم.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
هلیکس

stream of consciousness

خواب بعد از ظهر رو دوست دارم! نه به این دلیل که خوابیدن یکی از لذت بخش ترین کاراییه که میشه کرد.
بلکه به این دلیل که همیشه بعد از بیدار شدن به مدت نیم ساعت فقط به سقف زل میزنم و فکر میکنم
و از این افکار چقدر لذت میبرم... چقدر آرامش و چقدر ایده میگیرم. مغزم معمولا خیلی فعال میشه و پشت سر هم و با سرعت بالا مسایلی رو که چند روزی ذهنم رو درگیر خودشون کرده بودن به سادگی حل میکنه.

معمولا خیلی دستم به خواب بعد از ظهر نمیرسه... ولی وقتی که میرسه... خیلی لذت میبرم ازش. 


به نظرم،یکی دیگه از چیزایی که به فعال شدن مغزم کمک میکنه خوندن زبان هستش... از خوندن زبان هم به مقدار زیادی لذت میبرم. واقعا نمیدونم چی باعث شد که سوم دبیرستان بیخیال زبان بشم، اما خوشحالم که به فکر ادامه دادنش افتادم و از وضعیتی که الان زبانم داره راضیم و البته سعی هم میکنم خیلی بهتر بشه.


هفته پیش کسری بعد از اینکه متوجه شد به انیمیشن خیلی علاقه دارم به اصرار خودش یک سریال انیمیشنی رو برام کپی کرد. سریال ریک و مورتی...

و من بعد از تموم شدن فصل اول این سریال هنوز نمیدونم دوستش دارم یا نه. هر بار بعد از دیدن سریال سردرد میگیرم... ولی همزمان دلم میخواد بیشتر و بیشتر ببینم... اتفاقایی که توی یه داستان فشرده شده خیلی زیاده و اصلا نمیذاره روی یک اتفاق یا یک حقیقت تمرکز کنی. هر بار بعد از دیدن این سریال، مغزم به مدت نیم ساعت حداقل غیر فعال میشه و جز فرمان به کارای روتین کار دیگه ای نمیتونه انجام بده...

اما باز هم دوست دارم قسمت بعدیش رو هم ببینم. بعدا بیشتر از این سریال مینویسم



خب خب
فک کنم از این همه نوشته پراکنده به خوبی مشخص باشه که حالم خوش نیست...

ولی خب، چاره چیه... باید یه جوری با این حال هم کنار بیام.


راستی، رفتم کلاس اواز ثبت نام کردم و قراره از دوشنبه کلاس هام شروع بشه... نمیدونم دقیقا انتظار چه چیزی رو داشته باشم، ولی حس خیلی خوبی به این تصمیمم دارم.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
هلیکس

قول

امشب خیلی حس بدی به خودم دارم.
معمولا آدمی نیستم که بدجنسی کنم یا دیگران رو حتی آزرده خاطر کنم. اما دوسالی میشه که فهمیدم اگر بخوام همیشه با همه چیز کنار بیام، خودم رو آروم کنم و در برابر همه چیز شکوت کنم، ظاهری ساده لوح از خودم میسازم و این درحالیه که من اصلا ساده لوح نیستم و فقط جسارت و شجاعت کافی رو برای قاطع بودن ندارم...
به همین دلیل، حتی قاطع و سنگ دل بودن در برابر کسایی که آزارم دادن برام سخته!
حتی یادم هست وقتی که به محل کار قبلیم رفتم نتونستم همه حرفام رو به مدیر بزنم، نه به این دلیل که کارم گیرشون بود... بلکه ترسیدم از اینکه برنجونمش یا آزارش بدم...
اما امروز، جواب رفتار های توهین آمیز کسی رو با زرنگی زیادی دادم و عملا ناراحت شدنش رو دیدم...
میدونم که کمی به عقب هلش دادم... میدونم که حالا میدونه از پس من نمیتونه بر بیاد و شاید دست از توهین هاش برداره، اما من اذیت شدم! برام سخت بود و خیلی ازم انرژی گرفت و وقتی که به خونه رسیدم فقط یک ساعت و نیم داشتم برای خودم توضیح میدادم که قطعا آدم خوب و بی آزاری هستم و این فقط کاری بود که انجام دادنش لازم بود.

من این فرد رو کمی میشناسم، میدونم ضربه خورده، میدونم آسیب دیده و حتی حدس میزنم همین الان داره ازش سو استفاده میشه و داره بازی میخوره بدون اینکه خبر داشته باشه... یعنی امیدوارم خبر نداشته باشه
چون اگر خبر داشته باشه و پذیرفته باشه این موضوع رو خیلی ناراحت کننده میشه برام...
من کمی میشناسمش و میدونم شاید ناخودآگاهه که داره این کارا رو میکنه و همین شاید، امانم رو بریده... 
اما باز هم حس میکنم لازم بود که بدونه نمیتونه راه بیفته و هرجور دلش خواست رفتار کنه و دیگران رو به راحتی زیر سوال ببره...
اما اومدم اینو بنویسم اینجا که به خودم بگم تو به من قول دادی هلیکس!
تو قرار نیست دیگه خودت رو در برابرش قرار بدی و باهاش دست و پنجه نرم کنی- حتی اگر مطمئنی که شکستش میدی.
قول دادی که جای اینکه به عقب هولش بدی، نذاری بتونه بهت نزدیک بشه...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
هلیکس

اندازه جبران لطف و حرفهایی که برای زدن داره

به نظرم دو دسته از آدما هستن که باید -برای حفاظت از خودمون و خودشون- ازشون فاصله گرفت. و در ادامه توضیح میدم دقیقا چه کسانی

اما اول بیاید به موقعیتی فکر کنید که میخواستین لطفی رو که در حقتون شده جبران کنید.

چطور جبران میکنید؟

بله، قطعا به طرف مقابل، نوع رابطه شما با اون فرد و لطفی که کرده خیلی ربط داره... ولی بیاید چند موقعیت مختلف رو در نظر بگیرید...

به نظر من آدمها در این موقعیت سه دسته رفتار دارن:

- آدم هایی که جبران نمیکنند و یا با یک تشکر ساده، از شما قدر دانی میکنند.

- آدم هایی که به موقع و در فرصت مناسب هوای شما رو دارند و متقابلا نقش منجی رو (در ابعاد مناسب) برای شما ایفا میکنند

- آدم هایی که بلافاصله و در اولین موقعیت ممکن تلاش میکنند لطف شما رو به هر روشی جبران کنند.


به نظر من آدمهای دسته اول و سوم کمی خطرناک هستند. مخصوصا آدم های دسته سوم.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هلیکس

overestimating whilst underestimating

i have been underestimating myself, my abilities and my dreams for a long time,

years maybe.


and i have realized that i have been overestimating my abilities whilst underestimating them and this prevented me from making corrections and improvements.

u see, the math is simple! u underestimate something then u lose faith in it. 

u lose faith in something, then'll give up on it.

and if u give up on something and forget about it, it will be weakened and it will decay!

doing this, u have to overcome the lack of that quality... then u overestimate your abilities to overcome the feeling of emptiness...

and this could turn into an infinity loop!

the good news is that ... i just broke the loop!

im out.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
هلیکس

جهان را باید گشت

اولین باری که فهمیدم چقدر دلم میخواهد کل کشورها را ببینم شاید ده سال بیشتر نداشتم، زمانی بود که کتاب "دور دنیا در هشتاد روز" را برای اولین بار خواندم.

البته بماند بعدش که با دنیای ژول ورن و ایزاک آسیموف آشنا شدم، دلم میخواست تمام کرّات و حتی کهکشان ها را بگردم و رویای سفر به سحابی هلیکس را سالیان سال به صورت تکراری در خواب میدیدم...

اما سفر به دور دنیا را شاید بتوان دست یافتنی ترین رویای بزرگی که همیشه داشته م، دانست- و یا حتی بزرگترین رویای دست یافتنی ام. همیشه هم به خودم قول میدادم که اول باید سراسر ایران قشنگ را بگردم و بعد بروم دور دنیا را بگردم  اما هیچ وقت از این رویا و تصمیم دست نکشیده ام: جهانگردان زیادی را دنبال کرده ام و با دیدن عکسها و ویدئو ها و خواندن نوشته هاشان غرق لذت شده ام و بعضا غرق نا امیدی. یکی از آنها جان هست که در ایران به اسم بردر جانکی یا جی. پی. شناخته شده است. جان 157 کشور جهان را با کمترین هزینه ممکن گشته است و امروز در صفحه اینستاگرامش نوشت که هیچ گاه از این تصمیمش پشیمان نخواهد شد.


رضای دوست داشتنی مان هم که برای تحصیل به فرانسه رفته، امروز عکسهایی را از سفرش به ونیز و میلان و... فرستاده بود که ببینیم و راستش را بخواهید من را غرق لذت و حسرت کرد.

کمی خودم را سرزنش کردم... کمی به خودم سخت گرفتم، که چطور توانستم این همه مدت را به بیخیالی و بی توجهی به رویای عزیزم بگذرانم. 

اما خب، شاید زمانش فرا نرسیده بود.

مدتی است که ذهنم کمی بیدار تر شده، مدتی است که فهمیده ام چقدر آهسته و بیخیال حرکت میکردم و کمی پشیمانم. اما همه چیز به لطف اقای چیز، بهتر شده و سرعت بیشتری گرفته.

آقای چیز را که میبینم، حسرت میخورم! چطور میتواند این همه بداند؟ این همه زرنگ باشد؟ 

او، یکی از بزرگترین تلنگر هایی بوده که زندگی بهم زده و از بابتش نمیدانید که چقدر خوشحالم :))

به لطف آقای چیز، در مسیر بهتر و سریعتری قرار گرفته ام و ذهنم کمی سریعتر شده... گزینه های بیشتری را میبینم و تصمیمات بلند مدت تری میگیرم...

مثلا دوست دارم در زمینه تبلیغات دیجیتال و تولید محتوا، به یک فریلنسر خوب تبدیل شوم. و راستش را بخواهید، همین فریلنسر شدن را، گام خوبی در نزدیک شدن به رویای عزیزم میبینم.

قطعا مسیر سختی را انتخاب کرده ام، اما همه یک روزی، یک جایی، از صفر شروع کرده اند، تلاش کرده اند، به خودشان ایمان داشته اند و رشد کرده اند.


راستی، به روز های خوب زندگی برگشته ام!

امروز موفق شدم مدیر را متقاعد کنم که استراتژی دو ماه گذشته شان کاملا اشتباه بوده و اگر از همین امروز تصمیم به تغییر و اصلاح مسیر نگیرد، خیلی بیشتر از مبلغی که تا به حال پرداخته، ضرر خواهد کرد. و او پذیرفت!

از من راهکار خواست. و من در حد دانش خودم به او راهکارهای عملی پیشنهاد دادم که یکی از آنها، مشاوره گرفتن از آقای چیز بود.

امیدوارم حالا در این زمینه مساوی شده باشیم آقای چیز :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هلیکس

شغل جدید، یک قدم نزدیک تر به صفر

شغل قبلیم رو با همه سختیاش خیلی دوست داشتم : پر از چالش بود!

و خیلی خوشحالم که اولین شغل رسمیم رو تو یه فضای ناسالم و شلوغ داشتم. البته الان خوشحالم، قطعا وقتی که توی اون محیط کار میکردم به اندازه ای عذاب میکشیدم که فضایی برای خوشحالی نمی موند.

نکته جالب اینه که همین ناسالم بودن فضا باعث شد که شغلم رو از دست بدم... خب صادق باشیم! من هم خیلی خام بودم البته.

فرض کن یک ادم ساده و رک که همیشه رو بازی میکنه، وارد فضایی بشه که انقدر حزب و حزب بازی و سیاست های حزبی داره که شمارش از دست هرکسی خارجه! عذابش رو که فاکتور بگیریم، کلی نکته هست برای دیدن و یادگرفتن.


بهترین چیزی که من توی شغل قبلیم یاد گرفتم، کنترل شدت درخشش بود: باید بی نظیر باشی و صداشو در نیاری. بله، بی نظیر باشی- حداقل توی اون فضا...

این بی نظیر بودن بیشتر از چیزی که فکرش رو بکنید از من وقت و انرژی میگرفت. چیزی در حدود 14 ساعت کار در شبانه روز!

(که البته همین موضوع باعث شد حدودا دو ماه بعد از خاتمه همکاری غیر اخلاقی که باهام داشتن، مجدد باهام برای ادامه همکاری تماس بگیرن)


علاوه بر همه چیز های دیگه ای که راجع به خودم، کار و روابط کاری یادگرفتم، الان به سادگی میتونم یه محیط کاری سالم رو از یک محیط ناسالم جدا کنم.

و محیط کاری جدیدم، خوشبختانه محیط سالمی هست- سالم و تنبل.


شغل جدیدم رو خیلی دوست دارم، چون چالش هاش حتی از شغل قبلی بیشتره...

در شغل قبلی، بستر مهیا بود، مسیر ترسیم شده بود و فقط یک نفر رو میخواستن که توانایی هدایت خودش و اعضای تیمش توی این مسیر رو داشته باشه و هرجاکه لازم دید مانع ها و میانبر ها رو گزارش بده که اگر مدیریت صلاح دید، مسیر عوض بشه.

اما در شغل جدید، مسیری وجود نداره... فقط یک هدف ترسیم شده. تیمی وجود نداره، حجم کار مشخص نیست، هویتی تعریف نشده.

و این، بی اندازه لذت بخشه! اینکه قرار هست هدف های کوتاه مدت و میان مدت تعریف کنم، این که قرار هست مسیر رسیدن به این هدف ها رو ترسیم کنم، اینکه قرار هست یک هویت تعریف کنم، علاوه بر اینکه خیلی خیلی خیلی سخت هست، خیلی هم لذت بخشه!

این شغل، علاوه بر لذت بخش بودنش برام سرشار از مزیته: به من کمک میکنه که یک مرحله به صفر، به آغاز نزدیکتر بشم و اگر بتونم خوب توی این کار عمل کنم، 

اگر 

اگر بتونم مسیر خوبی براش تعریف کنم و به هدف تعریف شده برسونمش، قطعا روزی میرسه که میتونم هم هدف، هم مسیر و هم نقطه ی آغاز رو، خودم تعریف و طراحی کنم.

به همین دلیل تصمیم گرفتم وقایع و آموخته های کاریم رو با جزییات بیشتری اینجا بنویسم.


پی نوشت نامربوط: مدت زیادی هست که یک فرد "هیجان انگیز" به زندگی من وارد شده. کسی که روش کراش داشتم، تونستم به کراشم بهش غلبه کنم، و بعد از اینکه من کراشم رو گذاشتم کنار، اون روی من کراش داشت و این چرخه چند مرتبه دیگه تکرار شده و حالا دیگه به یه بازی تبدیل شده... یه بازی لذت بخش که هر دو طرف میدونن چه خبره و دارن ادامه میدن این بازی رو.

سینا به دلیل اینکه اسم این فرد رو فراموش کرده بود، بهش گفت آقای چیز... از این به بعد قصد دارم به دلیل تاثیرات زیادی که تو زندگیم داره از این فرد بیشتر بنویسم. اسمی که سینا انتخاب کرده، اسم با معنی نیست، اما بی معنی هم نیست. از این به بعد قراره از آقای چیز بیشتر بنویسم.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
هلیکس

این شتاب زدگی دائمی

به پیشنهاد یکی از دوستان مجازی جدیدم، دوباره تست IMTB رو اینبار به هدف خوندن توضیحات و توصیه هاش انجام دادم.

این تست رو تا حد زیادی قبول دارم. توضیحاتش به مقدار زیادی درست بود... و یا حداقل من میتونستم 80 درصد از توضیحاتش و خصوصیت های توصیف شده رو در خودم پیدا کنم و شاید هنوز نتونستم به اندازه ای خودم رو بشناسم که ببینم آیا بقیه ش هم درست هست یا نه.


بعد از اینکه متن رو کامل مطالعه کردم، فهمیدم که چقدر شناختن شخصیت فعلی خودم خوب هست... چقدر اگر با خودم آشنایی بیشتری داشتم، میتونستم توی موقعیت های مختلف تصمیم های بهتری بگیرم و واکنش های بهتری هم نشون بدم و در نتیجه، موقعیت رو به حالت بهتری تموم کنم.


یکی از خصوصیاتی که قطعا خیلی حواسم بهش نبود، بیش از اندازه شتابزده بودنم هست. همین خصوصیت خیلی جاها باعث شده نتونم همه گزینه های ممکن و یا حداقل بیشتر گزینه های ممکن رو ببینم و سرع بر اساس گزینه هایی که در دیدم بوده تصمیم  گرفتم، قضاوت کردم، رد کردم و انتخاب کردم.

این شتابزدگی با توجه به اینکه غالبا ادم دقیقه 90یی هستم در خیلی از موارد کمکم کرده، اما همیشه هم مفید نبوده. باید بتونم با صبر و ارامش بیشتری تصمیم بگیرم و گزینه ها رو بررسی کنم.


و نکته جالبتری که فهمیدم اینه که دقیقا همین شتابزدگی باعث میشه ادم بسیار سنگدل و بداخلاقی به نظر بیام. چرا که معمولا عجله دارم خیلی سریع به نتیجه برسم و تصمیم بگیرم و همین جلوه ای بی احساس ازم برجا گذاشته و باعث شده قضاوت های خیلی بدی روم بشه.

بنابراین، شتابزدگی هم به لیست پروژه های در دست اقدام اضافه میشه...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
هلیکس