۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

وقتی که دردت را میدانم

سخت است، این که آدم زبان خودش را یاد بگیرد خیلی سخت است.
حداقل برای من که سخت بود.
که بدانم دلیل بهانه هایم چیست. که بدانم هر هوایی که به دلم میفتد را چطور آرامش کنم.
که بدانم چه وقتهایی اگر خودم را رها کنم اشکم روان میشود و چه وقتهایی میتوانم خودم را گول بزنم که یادم برود.
که خودم را ارام کنم، خودم را دلداری بدهم. کلاه بگذارم سر خودم حتی.

همه اینها را یادگرفته ام، اما هنوز نمیتوانم هجوم یکباره خاطرات را کنترل کنم.
مثل وقتی که خسته از سرکار میرسم، به اتاق خودم پا میگذارم و غرق در عطری آشنا میشوم و پایم از روی خط زمان میلغزد و همه خاطراتی برای کمرنگ شدنشان جنگیده ام یکباره جان میگیرند...
مهمان عزیزم میرود، عطرش در اتاق میماند و من هنوز باید با شبیخون خاطرات بجنگم. عقب برانمشان و مغلوبشان کنم.

این را هم یادبگیرم، به خودم یک جایزه درست و حسابی میدهم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هلیکس

the point...

i pretend to love people
It's embarrassing but real.
I think its a consequence of loving too much...
What do u expect when u love someone more than u love yourself? This ain't right and it wont come to something right.
This is why balance matters!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هلیکس