۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

دانستن!

یک وقت‌هایی هم نفهمی خوب است.

اصلا آدم که نباید هر چیزی را بفهمد، بداند. باید یک چیزهایی را نفهمیده گذاشت.

اصلا می‌دانی مشکل کجاست؟ مشکل این است که وقتی یک چیزی را فهمیدی، دیگر نمی‌توانی نفهمیش.
وقتی یک چیزی را دیدی، دیگر نمی‌توانی نبینیش.

وقتی یک چیزی را دانستی، دیگر نمی‌توانی به لحظه ندانستنش برگردی.

یک حرف‌هایی را نباید بلد بود. یک حرف‌هایی را نباید شنید. و اتفاقا یک جاهایی باید به تعبیر شعبانعلی به این مغز مبارک فشار نیاورد بلکه دو تا سلول خاکستری سالم‌تر بر سر سفره کرم‌های خاکی نازل شود.

فهمیدن، بها دارد. دانستن و بلد بودن شجاعت می‌خواهد.

اما یک جاهایی هست که فهمیدن فقط حماقت می‌خواهد. دانستن و بلد بودن، حماقت می‌خواهد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هلیکس

هندونه

امروز، از آخرین دقایق:
یکم:

When I see all of my friends getting on their lives, I become so happy I can't even explain. But deep deep deep inside, I get all jealous. Then I start to convince myself, I'd explain life to myself:

Well honey u know it! That's just the way it is. It’s the way it is planned to be, u have ur share too, I promise! Don’t worry. Don’t get jealous, u'll be there, ur life is totally different and u well know it!

Oh sweet lies sweet sweeeet lies!
My share!? Oh dear wake up!
u've gotta make that share of urs!
Go on baby!
Be what u designed today!

دوم:

باید باید باید برنامه ده ساله رو حتما اینجا بنویسم.

سوم:
تاتی تاتی کنان دارم یاد میگیرم یه چیزایی رو، یه چیزای خوبی رو.

چهارم:
من تا به حال به هیچ چیزی و هیچ کسی جز علاقه ای که به او داشتم متعهد نبودم، اما همه چیز داره تغییر میکنه.


پنجم:

یادم نمیاد این جمله از کیه، ولی خوشحالم که یادمه، البته اگه درست یادم مونده باشه: درد اجباری است و رنج کشیدن اختیاری.


ششم:
هر موی سپید پدر و هر چروک دور چشم مادر، یک یادآور است.


هفتم:
وقتی میدونی من به هندونه حساسیت دارم و کیلو کیلو هندونه میدی زیر بغلم، قصد جونمو داری لابد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هلیکس

خرقه زهد و جام‌ می گرچه نه درخور همند*

اگر از اول عادت داشته‌باشی که تنهایی بروی تا ملس و برای خودت یک کوکتل میوه بگیری و از خوردنش لذت‌ببری، تنها بودنت چندان به چشم نمی‌آید و برجسته نمی‌شود. اما اگر مدت‌ها باشد که اصلا رفتن به ملس و گرفتن کوکتل، بهانه باشد برای همدم شدن با یاری، رفیقی، همدمی، خب یکهو که تنها بروی آنجا، تنهایی می‌بلعدت.

خلأ! این خلأ ایجاد شده پر کردنش سخت است.
آشفتگی می‌آورد.
خوب می‌دانم که بسیار آشفته‌ام. خوب می‌دانم که باید خودم را –بیشتر از این‌ها- عادت بدهم به همدم
های کاغذی و جوهری‌ام. خوب می‌دانم که باید به خودم حالی کنم که عزیز من! برنامه عوض شده‌است. باید هربار که به ملس رسیدی به قورباغه سبزش لبخند بزنی و مسیرت را کج کنی و راه‌بیفتی بروی سراغ کار خودت.

مهمتر از همه‌ی این‌ها،
خوب می‌دانم که باید بنشینم یک برنامه اساسی بریزم. یک برنامه برای ده سال آینده‌ام. همین حالا هم خوب دیر شده. تاس انداختن بیشتر از این، خطرناک است.

فکر می‌کنم یک هفته زمان خوبی باشد برای بازآرایی جزییات.
یک هفته. فقط یک هفته زمان داری.

پی نوشت نامربوط: این روزها، وقت‌هایی که سرم گرم کارهایی است که نیازی به تمرکز ندارند(مثل ظرف‌شستن و آشپزی‌کردن و صبحانه‌خوردن و ...) تلویزیون را روشن می‌کنم و می‌زنم پرس تی‌وی و با صدای بلند به اخبار غالبا سیاسی و اقتصادی گوش می‌دهم و لذت می‌برم از اینکه می‌بینم وقتی که برای حفظ لغت گذاشته‌ام، دارد نتیجه می‌دهد.


*حافظ شیرازی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هلیکس

to dear me

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
هلیکس

دوبی دوبی دو

دیشب یکی از آهنگ های قدیمی فرانک سیناترا را کشف کردم، strangers in the night.

بسیار غرق لذتم کرد، بخصوص زمانی که نصف شب در تاریکی پشت پنجره ایستاده بودم و برف را نگاه میکردم که چگونه حواسش بود همه جا را به یک اندازه سفید کند.

آهنگش اصلا طوریست که بعد از یک بار گوش کردن حفظش می شوی و بار دوم میبینی توهم داری همراه سیناترا می خوانی آهنگ را.
قشنگترین قسمت آهنگ همان جایی است که سیناترا میخواند دوبی دوبی دو...تو هم میخوانی دوبی دوبی دو
ولی اینجا را نمیتوانی مثل سیناترا بخوانی... اصلا اینجایش برای هرکسی یک جوری است.
این دوبی دوبی دو ی سیناترا را، باید پای زندگیم بزنم.
زندگیم این دوبی دوبی دو را کم دارد.

راستی امروز را تنهایی رفتم پیاده روی.
دستش درد نکند برف، کمکاری نکرده بود. همه جا یکدست سفید بود.

پی نوشت اول: دلم برای سبک خاص نوشتنم تنگ می شود. می توانم هنوز هم همانجور بنویسم ها، اما چیزهایی هست که هیچ وقت نباید راجع بهشان نوشت. پس نمی نویسم.

پی نوشت دوم: امروز لیوان بلور خاصم را از کابینت بالایی درش آوردم و توش شیر گرم خوردم و لذت بردم.

پی نوشت سوم: روند جریان معکوس زمان تا به حال موثر بوده. بعدا از این روند بیشتر حرف میزنم.

پی نوشت چهارم: اهمال کاریم به مقدار خوبی کمتر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هلیکس

#1

هنوز نمیدانم،
قرار است اینجا بنویسم یا کوچ کنم به جایی دیگر اما از همین حالت تعلیق استفاده میکنم و حرف میزنم.
روزهاست که حرف نزدم
ساعتهاست که حرف نزده ام

همدم و مونس من شده اند لیوان های پشت سر هم چای و کیبورد های مختلف و صفحه های دیجیتالی.
چقدر حالم بد است از این عشق های امروزی...
از همین ها که خیلی ها در پی شان هستند که زندگیشان بدون سوژه نباشد.
یا همین ها که خیلی ها میخواهند صرفا فقط تجربه اش کنند که وقتی پرسیدند ازشان عاشق شدی تابه حال، محکوم نشوند به بی عاطفه بودن.

گذرم به صفحه زن اوکراینی می افتد که همسرش ایرانی است. انقدر صفحه اش شاد است که من را هم دقایقی شاد می کند. تهران را به قدری زیبا دیده است که باورم نمی شود. می گوید عاشق شده است... عاشق خانواده اش. خیلی از پست هایش را هم از یک نقطه مشخصی به زبان روسی نوشته است، به گمانم حالش بد بوده است.

پیگیر دل خودم می شوم. میروم و از 3200 خاطره ای که با تو ثبت کرده ام، هفت هشت تا را انتخاب میکنم و می بینم.
حال دلم خوش نیست.
یک حساب سر انگشتی میکنم و میبینم هر روز حداقل 2 خاطره برای ثبت کردن با تو داشته ام. و میبینم چقدر جان سختم! خوب دوام آورده ام.

وضع دلم مشخص نیست. باید سر و سامانش بدهم. باید ببینم با خودم چند چندم.
در این آشفتگی ها اما، یاد گرفته ام غرق در لذت شوم از لحظه های شادی که نصیبم می شود.
امشب برف می بارد. منظره پنجره ام را دوست دارم.
فکر کنم فردا صبح تنهایی برم در برف قدم بزنم و بعد از مدتها به صدای فشرده شدن برف زیر پایم گوش بدهم.

امشب در یکی از کابینت ها، یک بطری مربعی چینی گل سرخی پیدا کردم. مادر گفت مال جهازش بوده. ازش خواستم بدهدش به من و غرق در لذت شدم. مادر خندید که چینی جهاز من به چه کارت می آید؟ گفتم دوستش دارم. بعدش هم راه افتادم کمی آویشن برای خودم دم کردم و آوردم سر میزم. و بعد از عطر آویشن کوهی غرق لذت شدم.

می توانم گام هایم را ببینم.
می توانم مسیرم را ببینم.
عوض شده است... دارم به راه دیگری می روم خودم
دلم اما ایستاده است.
به آمدنش اصراری هم ندارم. اگر می تواند همانجا بی سر و صدا بماند، بگذار بماند... آزاری به من نمی رساند.
حداقل ساکت می شود.

صبور شده ام. آرام شده ام.
نمیدانم
شاید هم افسرده شده ام و خبر ندارم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هلیکس