دیشب یکی از آهنگ های قدیمی فرانک سیناترا را کشف کردم، strangers in the night.

بسیار غرق لذتم کرد، بخصوص زمانی که نصف شب در تاریکی پشت پنجره ایستاده بودم و برف را نگاه میکردم که چگونه حواسش بود همه جا را به یک اندازه سفید کند.

آهنگش اصلا طوریست که بعد از یک بار گوش کردن حفظش می شوی و بار دوم میبینی توهم داری همراه سیناترا می خوانی آهنگ را.
قشنگترین قسمت آهنگ همان جایی است که سیناترا میخواند دوبی دوبی دو...تو هم میخوانی دوبی دوبی دو
ولی اینجا را نمیتوانی مثل سیناترا بخوانی... اصلا اینجایش برای هرکسی یک جوری است.
این دوبی دوبی دو ی سیناترا را، باید پای زندگیم بزنم.
زندگیم این دوبی دوبی دو را کم دارد.

راستی امروز را تنهایی رفتم پیاده روی.
دستش درد نکند برف، کمکاری نکرده بود. همه جا یکدست سفید بود.

پی نوشت اول: دلم برای سبک خاص نوشتنم تنگ می شود. می توانم هنوز هم همانجور بنویسم ها، اما چیزهایی هست که هیچ وقت نباید راجع بهشان نوشت. پس نمی نویسم.

پی نوشت دوم: امروز لیوان بلور خاصم را از کابینت بالایی درش آوردم و توش شیر گرم خوردم و لذت بردم.

پی نوشت سوم: روند جریان معکوس زمان تا به حال موثر بوده. بعدا از این روند بیشتر حرف میزنم.

پی نوشت چهارم: اهمال کاریم به مقدار خوبی کمتر شده است.