۱۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

آن روزها، رفتند...

و من حالا بیشتر از هر زمان دیگری معتقدم که کنار تو، هیچ چیز ختم به خیر نخواهد شد.
حتی حال من.
کاش میتوانستم دست ببرم به تار و پود گذشته ام و تورا بیرون بکشم
یا مثلا گذشته ام را میچلاندم حسابی  که از تارو پودش بریزی بیرون بعد پهنش میکردم روی بند که هیچ اثری از نمناکی وجودت باقی نماند و بعد اتویش میکشیدم و خاطره بودنت، نیست می شد و حالِ حالم خوش میشد.
نمی شود که نمی شود.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هلیکس

رویای خواب و بیدار- دوم

نشسته‌ام و تو سرت را بر روی پای من گذاشته‌ای و چشم به موهایم دوخته‌ای و من برایت آهنگی از ادل را زمزمه می‌کنم و تو لبخند می‌زنی.
طاقت نمی‌آوری آهنگ تمام شود. می‌پرسی چطور است که این همه آهنگ را از حفظ می‌خوانی؟
لبخند می‌زنم و رازم را دوباره نگفته باقی می‌گذارم و ادامه آهنگ را می‌خوانم.
دهان باز می‌کنی دوباره چیزی بگویی.
چشمانم را درشت می‌کنم و اخمی می‌کنم و ساکت می‌شوی...
نگاهت را به رو‌به‌رو می‌اندازی...
آهنگ که تمام شد، تو هم شعر خود را می‌خوانی:
چگونه می‌توان به تاول‌های کف پا فهماند،
که کل مسیر طی‌شده اشتباه بوده‌است؟

می‌خندم و می‌گویم: کفش‌هایت را عوض کن، نمی‌خواهد با پاهایت بحث کنی.
برمی‌گردی و لبخند می‌زنی. از آن لبخندهایی که من نمی‌شناختم‌شان. که نمی‌دانستم پشت‌شان چه حسی را قایم می‌کنی.

با ویبره گوشی از خواب می‌پرم. باز هم یادم رفت وای‌فای‌ش را خاموش کنم.
تو نیستی و من از خرده خاطراتت، خاطرات جدید می‌سازم، تویی جدید می‌سازم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هلیکس

نمک بر زخم!

جان مادرتان ور نروید با این زخم ما.
فکر میکنید چه حسی پیدا میکند آدم وقتی راه میفتید و می آیید و خاطراتی را که برای شما هنوز خنده دار است و برای من دیگر تلخ شده اند یادآوری میکنید؟
نه خیر، من هیچ آن کلاس را به خاطر ندارم.
نه، من اصلا خاطره خوشی از آن روز ندارم.
دست از سر این زخم بردارید شمارا بخدا.

باور کنید اگر شما هم نیایید و نپرسید که چه شد و چرا تمام شد، این قضیه همینطور تمام شده باقی می ماند و دل ما هم هنوز عذابش را می کشد.

دلیل برای فرار کردن خواب از چشمانم کم ندارم که شما هم هی نمک بپاشید به این زخم ما و بی خواب ترمان کنید.

رهایمان کنید.
بگذارید با تنهاییم، تنها باشم.
من به هیچ خاطره ای از او، دیگر دلخوش نمی شوم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هلیکس

دلتنگی عجیب نیمه‌شب

دلم برای اکانت فیس‌بوکم تنگ می‌شود. برای دل نوشته‌ها، برای عکس‌ها. برای لیست فیلم‌ها و کتاب‌هایم. برای دوستانم. چت‌هایی که با دوستانم داشتم. آلبوم عکسی که این اواخر راه‌انداخته بودم و عکس‌های خودم را درش نگه‌می‌داشتم.
بیشتر از همه، برای یادداشت هایم.
دلنوشته های قشنگی داشتم آنجا که هیچ کدام را هیچ جای دیگری ندارم. این چهار سال گذشته را خوب در فیس‌بوک ثبت کرده بودم. حیف شد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هلیکس

I wont give up!

در این یک سال اخیر هروقت خستگی پدر را می‌دیدم، با خودم می‌گفتم که دیگر وقت بازنشستگی‌ش فرا رسیده و طبیعی است که از کار خسته شده‌باشد. در این یک‌سال که به خانه‌مان برگشته‌ام، ندیده‌ام که پدر خطی بنویسد، یا کتابی بخواند. پدر حتی دیگر به ندرت حافظ باز می‌کند. به ندرت شجریان گوش می‌دهد.
پدرم خسته شده‌است. دلیل این خستگی اما فرا رسیدن زمان بازنشستگی‌ش نیست. دلیلش رکود بازار است.

یعنی، فکر می‌کنم که می‌نشیند و با خودش فکر می‌کند به اینکه بیشتر از یک سوم از زمان هر روز را، کار می‌کند، این همه وقت می‌گذارد اما درآمدش روز به روز کمتر می‌شود. یعنی به ازای وقتی که می‌گذارد، نتیجه‌ای نمی‌گیرد.

می‌دانی،
همچین شرایطی خب آدم را خسته می‌کند.

آدم اگر خسته شود، شکل تلاش‌هایش عوض می‌شود. اینجاست که باید یک‌چیزی باشد که آدم را سرپا نگه‌دارد. که نگذارد تسلیم شود. که آدم به خودش بگوید: می‌توانی خسته شوی، می‌توانی برای لحظاتی امیدت را از دست بدهی، اما حق نداری دست از تلاش‌کردن برداری. حق نداری تسلیم شوی.

پدر،تسلیم نمی‌شود. تلاش می‌کند.

این‌ها را، امروز است که می‌توانم ببینم.

من، حق ندارم که تسلیم بشوم. من تسلیم نمی‌شوم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هلیکس

عیدنگاری

اول:

پرده یکم:

            با خاله میان‌سالم -که تعطیلات نوروزی را برای آب و هوا عوض کردن از تهران به کردستان آمده‌است- هم‌کلام می‌شوم. همه رفته‌اند سر کار و فقط من و خاله مانده‌ایم در خانه. همیشه از بین چهار خاله‌ای که دارم، خاله کبری را بیش‌تر دوست داشته‌ام. حرف می‌زنیم و حرف می‌زنیم و حرف می‌زنیم و آنقدر صبر می‌کند تا به موقعیت مناسب برسد و بعد می‌پرسد که چرا به مهدی جواب رد دادم؟ ادامه می‌دهد:

-          زیاد نداره خاله جون، ولی دستش به دهنش می‌رسه. انقدری‌م دوستت داشت که نذاره بری سر کار.

ناخودآگاه بر صورتم لبخند می‌نشیند. دلم می‌خواهد خاله عزیزم و همه سادگی‌ها و مهربانی‌هایش را در آغوش بکشم. برایش توضیح می‌دهم. همه‌چیز را برایش می‌گویم. همانطور که تخمه می‌شکاند، آرام و صبور به حرف‌هایم گوش می‌دهد. حرف‌هایم که تمام شد، مکثی کرد و گفت:

-          می‌دونی خاله جون، ما بچه بودیم شوهرمون دادن. از اینا سر در نمی‌آوردیم. کاشکی ماهم اینا رو می‌دونستیم.

خاله عزیزم راست می‌گوید. فکر کنم وقتی شوهرش دادند آنقدر بچه بوده که نیمی از جهازش، اسباب بازی بوده. وقتی هم که در جوانی بیوه شده، از پا نیفتاده. شوهر نکرده، کار کرده و خودش تنهایی خرج عروس آوردن و عروس شدن بچه‌هایش را داده.

پرده دوم:

بعد از عیددیدنی نشسته‌ایم و راجع به پیش‌آمدهای اخیر حرف می‌زنیم. من، آنچه را که به نظرم بدیهی می‌آید می‌گویم. خاله جان باز هم مکثی می‌کند. بعد حرفش را از سر می‌گیرد و می‌گوید:

-          بزرگی که به این نیست که آدم هرکاری خواست بکنه. چه عیبی داره اگه بچه‌ت حرفی می‌زنه به حرفش گوش بدی. شاید اون چیزی بدونه که تو ندونی.

لبخند می‌زنم و با خودم می‌گویم: بیخود نیست که انقدر دوستت دارم خاله جان.

خاله عزیز میان‌سالم آنقدر سختی کشیده، که جواهر شده، الماس شده. از وجودش، عزت نفس می‌بارد.

دوم:

بعد از کمی چانه‌زدن، بالاخره با فروشنده دوره گرد کنار می‌آیم. باقی پولم را می‌دهد و می‌گوید:

-          بفرما عزیزم. چیز دیگه‌ای هم خواستی در خدمتم.

متعجب می‌شوم. تشکر می‌کنم. خسته نباشید می‌گویم و واکنش بیش‌تری نشان نمی‌دهم.

به من گفت عزیزم! چقدر عجیب.

این عزیزم را باید خرج بچه‌هایش کند. خرج همسرش کند. خرج خواهرش کند.

حتما کیسه محبتش باد کرده، یا خریداری نداشته و یا فراموش کرده کجا باید محبتش را خرج کند.

اصلا شاید انقدر با محبت بوده و به همه گفته عزیزم، تکیه کلامش شده... حرف که میزند، محبتش ناخودآگاه گل می‌کند.

چقدر عجیب بود مردک.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هلیکس

Day -25

برگشته م به روال عادی روزهام.
این اغتشاش نوروز خیلی همه چیزو به هم ریخت
من اما تسلیم نشدم.
خیلی عقبم، اما هنوز هستم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هلیکس

رویای خواب و بیدار- اول

-بیداری؟
+...
-بیداری.
+بستگی داره.
-پاشو. بارون میاد.
+بگو بره، نیاد. مهمون چه وقتی.
-پاشو تنبل. پاشو بریم تو بالکن.
+بالکن چیه بابا؟! خیس میشیم جون تو. بیا به همین پشت پنجره رضایت بده.
-به شرطی که باز باشه...
+باشه. باز باشه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هلیکس

...دخترک با یک خواب بیمار شد...

یادش بخیر.
یک شب خواب دیدم.
خواب فرزندت را و مادرش را.
و چون در آینه نگاه نمیکردم، از فردای آن شب، یک هفته در تب سوختم.
یادش بخیر،

 بسیار دوستت داشتم.


پی نوشت: این ساعت از شب، نوشتن دردنامه بسیار آسیب پذیرم خواهد کرد. فردا. فردا می نویسم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هلیکس

...

راست میگویند که بعد از گذشت مدتی، خاطرات آدمها  از خودشان شیرین تر می شوند.
گمان نمی کنم بتوانم خودت را انقدری دوست بدارم که خاطراتت را عزیز میدارم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هلیکس