۳ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

not meant to survive

روز آخر، قبل از رفتنش، کاکتوسی برایم خرید.
میدانست چقدر کاکتوسها را دوست دارم.

بلاهای زیادی بر سر این کاکتوس آمد: دوبار گلدانش برگشت، یکبار گلدانش عوض شد، چندبار بدون آب ماند اما هربار دوام آورد.

همیشه در دلم میگفتم، روزی که با پشیمانی برگردد کاکتوس را میدهم دستش برود.

او پشیمان هست، اما... برنگشته.

من رهایش کرده ام و حال کاکتوس اصلا خوش نیست...
کاکتوس قشنگم ریشه اش پوسیده.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱
هلیکس

خرید کردن از سوپر مارکت محله

پیش نوشته: راستش نمیدانم چه شد که دلم خواست بیایم اینجا و این را برایتان بنویسم اما حالا که می نویسم دلم میخواهد بدانید که کلی انرژی و فکر خوب و یک لبخند پشت این نوشته هست.

نوشته: همدان که بودم، یکی از بزرگترین لذت ها را در خرید کردن از فروشگاه های بزرگ تجربه میکردم. خب برای اولین بار مستقل و تنها شده بودم و خرید بیشتر مایحتاج روزانه ام بر عهده خودم بود. از قدم زدن در فروشگاهها لذت میبردم، از مقایسه قیمت ها لذت میبردم، از تنوع محصولات لذت میبردم. کم کم این عادت، به تسلی تبدیل شد. هروقت دلم میگرفت و اجازه نداشتم مدت زمان زیادی را بیرون از خوابگاه بمانم، به فروشگاه بزرگ پشت خوابگاهمان میرفتم و برای خودم مینی ویفر شکلاتی و چند جور بیسکوییت و نوشیدنی میخریدم و کمی ارام می شدم و به خوابگاه برمیگشتم.

همین عادت باعث شده بود که در هفته حتی یک بار هم به سراغ عمو منصف نروم. عمو منصف مغازه دار خوش اخلاق و منصف سر میدان بود. همیشه هم وقت داشت کمی سر به سرت بگذارد. همیشه هم حسابش درست و بود کم فروشی نمیکرد. 

عادت را با خودم به خانه آوردم. اما خانواده ام روش خرید کردنشان متفاوت بود: از همسایه و آشنا خرید میکردند. از سوپرمارکت سر محله خرید میکردند. من هم به مرور زمان به روش خرید کردن خانواده خو گرفتم. 
این تغییر باعث شد کمی به مرور کردن عادت خودم بپردازم. به نظرم خرید کردن از سوپر مارکت های بزرگ، میوه فروشی های بزرگ، مجتمع های پخت نان بزرگ بسیار لذت بخش خواهد بود اما کیفیت اجناس خریداری شده تفاوتی نخواهد داشت. در مورد نانوایی حتی میتوانم بگویم نان خریداری شده از نانوایی های سنتی و کوچک کیفت بهتری خواهد داشت.

دلایل اقتصادی دیگری هم دارم که به احتمال بالا چندان درست نباشند اما حس میکنم اگر از سوپرمارکت محله خرید کنم کمی گردش مالی را منصفانه تر کرده ام و همین دلیل باعث می شود که هم با خرید کردن از این سوپرمارکت حس خیلی خوبی را تجربه کنم و هم با مغازه دار کمی خوش و بش کنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هلیکس

i had a flashback

سرم تیر کشید
من هیچ وقت سابقه سردرد را نداشتم
نهایتا چشمانم درد میگرفت
گوشم درد میگرفت
فکم درد میگرفت
اما سردرد؟
هیچ وقت!

پشت سرم درد گرفت، شدیدا تیر میکشید
و ناخودآگاه با هر دودستم سرم را گرفتم و فشردم
همین سردرد صدای خنده ام را قطع کرد
هیچکس نفهمید
اما او برگشت و نگاهم کرد

با نگرانی

لعنتی! نگرانی؟ چرا؟ به تو چه ربطی داره آخه؟


به خانه رسیدم، کمی فکر کردم
به سینا پیام دادم
سینا همیشه کار درست لعنتی را میداند.

تشویقم کرد به دیدارش بروم
 و حرف بزنیم

با اکراه به پای میز محاکمه آمد.
ساعت ها با هم صحبت کردیم. عوض شده بود. به اندازه دوسال عوض شده بود.
اما هنوز هم زبانش را میدانستم


زبانش را باز کردم
گفت حسادت میکند، به هرکسی که به من نزدیک می شود و او نیست
گفت یک سال تمام هر روز که چشمانش را باز میکرده به من فکر میکرده
و هرشب قبل خواب فکرهای صبحش را مرور میکرده

ضربه کاری بود
انتظارش را نداشتم
باید محاکمه میشد
حال دلم میخواست ببخشمش


نبخشیدم. دستانش را گرفتم، آرامش کردم. باز هم حرف زدیم. ساعت ها.

باز هم حرف زدیم
ساعت ها و ساعت ها و ساعت ها


و من فهمیدم که او برای من تمام شده است. ما فقط هردو خاطره ای را سخت در آغوش کشیده ایم و با عطرش مست می شویم.
نبخشیدمش.

اگر ببخشمش راه را برای بازگشتش باز میکنم.
نمی بخشمش.

ما نباید هیچ وقت برگردیم. این راه اشتباه است. سراب است. هیچ چیز آنجا نیست. هیچ چیز.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هلیکس