۱۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

اعتراف-سوم

im drowning

could u take my hand?

would u show me a rope i can grasp?

هلیکس

Ad hoc step 2

fewer words, are the best words.
PS: u cant just change a habit, but u can decide on it and try to change it
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هلیکس

قبل از خرداد

امشب را،
امشب را،
همین امشب را، خیلی دوست دارم.
همین امشب را که همه ایران، یک نفرند. همین امشب را که همه ایران، عاشق یکدیگرند.
همین امشب را که همه این 80 میلیون نفر چشمانشان پر است از امید و پر است از انگیزه و برنامه.
همین امشب، که حتی تمام آنهایی که سالهاست رفته اند در کنج عزلت خودشان نشسته اند و در را به روی همه دنیا بسته اند، خود را بخشی از ایران می دانند.

همین امشب را که شنیدم آن مرد شصت و خورده ای ساله که ام.اس دارد، گفته است می رود و رای می دهد.

امشب را که هر دو گروه مقابل، کنار هم هستند و هردو در امید و تکاپو مشترکند،

امشب را،
همین امشبی که همه پرند از حس های خوب و پرند از امید،
امشب را، دوست دارم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هلیکس

دردنامه-۱

متن و عکسی را آماده میکنم و برای رفقایم در تلگرام ارسال میکنم.
یکی شان که خیلی پسر بامرامی است، عکس و متن را کمی بعد از من در اینستاگرام میگذارد.
دوست دختر مشترکمان(که میدانم هیچ صنمی با این دوست با معرفت من ندارد) عکس او را لایک میکند و برایش کامنت میگذارد اما بی تفاوت از کنار همان متن و همان عکس که در صفحه من منتشر شده است میگذرد.
قضیه را شخصی نمی کنم، دلگیر هم نمی شوم. هدف من دیده شدن و خوانده شدن هرچه بیشتر نوشته ام بود که به خوبی انجام شد.
مشکل من، چیز دیگری است.
مگر تعریف جنسیت زدگی چیست؟
این که یک زن و یک مرد دقیقا یک چیز واحد را بگویند و تو حرف مرد را تایید کنی.
از این، دلم می گیرد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هلیکس

هوای نشاط

مردم مست نشاط‌ اند، غیر از آن گروه همیشه بدبین که در همه چیز در پی یافتن ردی از توطئه هستند.
خیلی تلاش کردم ننویسم، اما بیشتر از این نمی توانم.
هوای نشاط حتی این استان مرزی را هم برداشته است و همه جنسش را می توانید ببینید. همه جوره اش در شهر پیدا می شود.
من تقلا میکنم از تپه ها بالا بروم و مردم می خندند... مردم امید می ورزند.
من اجازه می دهم باد روسریم را بیندازد و دست مهربانش کمی به موهایم بخورد و نوجوانان می خندند.
من آرام عبور می کنم و نگاه می کنم و مردان سرخ می شوند از هیجان و بلندتر صحبت می کنند و بلندتر می خندند.

و همه ما، امید را آبستن می شویم.

از آن نوجوانان لاغر اندام که زیر بنر کاندیدای خوش سیمای شورای شهر جمع شده بودند و چشمانشان برق میزد و شوخی هایشان را نثار زیبایی رخ این بانو می کردند،

از آن زن های خانه داری که بعداز ظهر را بیرون آمده بودند و روی نیمکت ها و جدول ها نشسته بودند و هیچ دغدغه ای جز پختن شام دور نشدن کودکان خردسالشان نداشتند و لا به لای شوخی هایشان می گفتند که هیچ چیز عوض نمی شود،
- که بیراه هم نمی گفتند. وظایف آنها مشخص است. باید در هر شرایطی از برنامه روزانه شان پیروی کنند، این اجتناب ناپذیر است-

از جوانانی که با خودرویشان با بی اعتنایی از جلو ستادها رد می شوند و بروشورها را نمی گیرند و ستاد را چپ چپ نگاه می کنند،

از مردان میان سالی که جلو ستاد کاندیدای شورای شهری جمع شده اند و داد از حمایت و عدالتی سر می دهند که میدانند تو خالی است، و میدانند این کاندیدای شورای شهر حداقل در دو دوره اخیر فقط به سکه ها و حلقه های طلایی کمربند لباس محلی همسرش و هکتار های زمینش و طبقات خانه اش افزوده است و البته کمی هم به قطر گردنش،

از اینها، ننوشته بودم. و قصد به نوشتن هم نداشتم. اما یک بازی کودکانه امروز مسحورم کرد.
صدایشان را از پشت پنجره میشنیدم. صدایی دخترانه در نقش معلم بود و به آنها تلفظ صحیح کلمات فارسی را می آموخت و دیگر کودکان تکرار می کردند. تا من به بیرون بروم و محله را دور بزنم و به پشت خانه برسم اما، شکل بازیشان عوض شده بود.
حال دو کاندیدای انتخاباتی داشتند که هرکدام تعدادی پوستر متفاوت با دیگری در دست داشت و بچه ها باید برای رای دادن، از آنها پوستر هایشان را می گرفتند و به پسرکی می دادند که مسئول شمارش آرا بود. تازه باید دلایلشان برای انتخاب را به پسرک می گفتند.

آخرش... آخر این بازی شیرین، اینطور تمام شد که دخترک بازنده نتوانست شکست را بپذیرد. پوستر ها را پاره کرد، بازی را به هم زد. دست خواهر کوچکترش را گرفت و با همه شان قهر کرد و به خانه رفت.
بچه ها اما، خندیدند و باز هم بازی آموزشی شان را از سر گرفتند.

و من، امید را درآغوش کشیدم.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هلیکس

حسرت-۱

خیلی خوشحال بودم که بعد از مدتها امشب رو از ساعت یازده به بعد بیکارم و میتونم یا انیمیشن مورد علاقه م (توتورو) رو ببینم یا پس از مدتها دنیای سوفی رو شروع کنم. اما حدس میزنید چی شد؟
 خب بذارید از دیشب شروع کنم.
دیشب در کمال خستگی و البته در کمال عطش به رنگ، نصفه شب به مداد رنگیام پناه بردم و با همون چشمای خسته دیدم یه جونور ریز داره رو کاغذم راه میره،
سریع انداختمش تو یه قوطی و با یادداشتی گذاشتمش برای پدر که صبح به خطرناک بودن یا نبودن این جوونور رسیدگی کنه.
پدر اعلام کرد که چیزی نیست و چون خونه مون حاشیه شهره دیدن اینا عادیه. صحت حرف پدر تا ساعت یازده امشب ادامه داشت و چیزی از یازده نگذشته بود که با پنج تا از این موجودا تو تختم رو به رو شدم و عرضم به حضورتون که تا الان که ساعت یک و نیم بامداد هست داشتم اتاقم رو سم پاشی میکردم.
در حال حاضر با حالت تهوع و سرگیجه شدید، تبعید شده به هال و به حالت افقی دارم اینو مینویسم.
چقدر دلمو صابون زده بودم😔

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هلیکس

step 1

I have learned to learn the people who live around me,maybe cause that makes life much easier.

I can remember the conversation I had with M. He told me he wants to run a new mag.
I told him: u know I'm with u, no matter what. but i ask u to think again. he told me he won't, he said it was important to him, he said he needs to find out so many things... i told him... i said... oh i sad that I knew his reasons... I approve his reasons but I have my  reasons, too when I ask u not to do so.
I knew every reason he had. I got him surprised.
and I got me surprised.
After that night, he became a much better friend... as if he could trust me with any thing... he could tell me any thing.
 ...this habit of mine, has earned me a lot of good friends 
and I do enjoy when I see the trust they put in me.
but it's dangerous,too.I have also lost so many friends because I knew them too well... because I could remember too much details about them.

but this is not the reason why I'm gonna quit this.

it takes too much time, too much energy.
i need to spend that time  on just one person : the dear me.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هلیکس

to dear me-2

Im a person of large scales. I do appreciate small scales but they don’t attract me to a large extent. I am a person of big dreams, of big jobs.
But here lies the point: in order to achieve big, in order to think big, u need to see urself big at first.
Well, tell me baby.
How big are u? whats ur scale?

Due: 6 weeks.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هلیکس

سوم شخص؛ مفرد، غایب، غریب.

پیش‌نوشته: عادت ندارم از چیزهایی که بعد از وقوع‌شان تاثیر عمیقی می‌گیرم، سریع بنویسم و ذهنم را خالی کنم. همین است که تا سالیان سال می‌توانم راجع به یک‌اتفاق حرف بزنم و تا روزها از آن‌چه پیش آمده بنویسم.

کنکور ارشد و تعطیلات بعدش، برایم چنین حالتی را دارند.

پس آرام آرام می‌نویسم. از هر آن‌چه که بشود نوشت و نیاز به پردازش بیشتر نداشته‌باشد.

پیش‌نوشته دوم: مثلا امروز می‌توانم از تویی بنویسم که او شد و از اجتناب‌ناپذیر بودن این گسست.

من، کنار تو ممکن است که روزی ما بشود و یا روزی ما بوده‌باشد. اما جمع‌شدن من و او بعیدتر است. وقتی که می‌گویم او، کمتر گمان می‌رود که مایی بوده‌باشد.

نوشته: عرض خیابان را زیر باران می‌دویدم. او هم می‌دوید. با اینکه دامن‌م را کمی بالا کشیده‌بودم، اما باز هم نمی‌توانستم پا به پای او بدوم. دامن‌م مانع می‌شد. خودم را به او رساندم و بدون فکر و ناخودآگاه دستش را گرفتم. نمی‌خواستم جا بمانم. لحظه‌ای بر جا ماند. دستش را کشیدم که یادش بیاید باید بدود. دستم را سخت در دستان‌ش گرفت. به پیاده‌راه که رسیدم دستش را رها کردم. انگار نه انگار که بندبند انگشتان‌ش داشتند فریاد می‌کشیدند. او، غریبه بود. غریبه‌ای که با من عرض یک‌خیابان را در شبی بارانی دویده‌بود.

برای غریب‌شدن، زمان لازم است. زمان زیادی لازم است. آنقدر که نتوانی جمله‌هایش را تمام کنی. آنقدر که نتواند نگاه‌ت را تعبیر کند. آنقدر که نداند کی‌ آمده‌ای و کی عازم می‌شوی.

پشت فرمان می‌نشیند و عادت‌ش را که مخصوص لحظات اضطراب است، از سر می‌گیرد. نگاهش می‌کنم، لبخند می‌زنم و سکوت می‌کنم. به برف‌ پاک‌کن‌های تنبل نگاه می‌کنم که خودشان را بر روی شیشه کش می‌آورند. به او فکر می‌کنم. به این‌که هیچ متوجه ظاهرش نشدم. به هیچ تغییری در او پی نبردم. مگر عوض‌شدن خط ریش‌ش، که آن را هم اگر بچه‌ها نگفته‌بودند، نمی‌دیدم.

برای غریب‌شدن، فاصله لازم است. آنقدر که وابستگی‌ها، در این دوری هلاک‌شوند. آنقدر که دلبستگی‌ها رها شوند زیر آفتاب سوزان این جاده طولانی که بسوزند، که بخشکند. که یادشان برود اصلا چه شد که پا گذاشتند به این راه خشک سوزان بایر.

جمع بشوید ای انسانها! می‌خواهم بر بالکنی بروم و فریاد بزنم: یافتم! یافتم!

فریاد بزنم که حال می‌دانم، اولین نفری نبوده‌ام که عاشق شده‌است. آخرین باری نبوده که عاشق شده‌ام.

فریاد بزنم که حال از هیچ تجربه‌ای هراسی ندارم.

می‌خواهم فریاد بزنم که پیروز شده‌ام.

 

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
هلیکس

کمی بعد از نیمه بهار

از سفر برگشته ام و کم کم دارم به روال عادی روزها میرسم؛ از ساعت مطالعه م چیزی کم نشده است و تنها کتابهایم عوض شده اند.

سفر، خوب بود. کمی بیشتر از همیشه همه چیز را آسان گرفتم و کمی بیشتر از همیشه لذت بردم از همه چیز. چقدر خودم را عذاب داده بودم در این سالها که بیش از حد به خودم سخت گرفته بودم، بیش از حد سخت دیده بودم و بیش از حد سخت فکر کرده بودم.


امروز و دیروز کمد لباسهایم را مرتب کردم. زمستانی ها را جمع کردم ته کمد و داخل چمدان و از رنگ های روشن بهاری و تابستانی که کمد را در خود غرق کرده اند لذت بردم. میزم را هم حسابی بزک و دوزک کردم. جای کتابهای قطور و بزرگ را، رمانها و کتابهای شعر گرفته اند و مداد ها و ماژیک های رنگیم. از دیدن این منظره رنگی رنگی کلی ذوق زده شدم.

امروز، باز هم پیاده روی کردم، کمی بیشتر از همیشه. جدای از درد آن قسمت از بدنم که حالش خوش نیست، همه چیز لذت بخش بود. خصوصا دیدن شقایق ها و سرسبزی کوهها و دشت ها. امروز کمی خوشحال شدم که خانه جدیدمان در گوشه شهر قرار دارد. این عکس را هم گرفتم که قشنگی این روزِ کمی بعد از نیمه بهار از یادم نرود.


پی نوشت: یادم باشد راجع به جریان معکوس زمان، فیلم های مورد علاقه و کتابهای مورد علاقه ام حتما بنویسم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هلیکس