پیش نوشته: در این نوشته به پوشیده شدن یک موضوع توسط موضوع بزرگتر (یا چطور با قضایای روزانه کنار می آییم)میپردازم .بنابراین فکر میکنم خواندنش چندان منفعتی نداشته باشد. اگر کار مهمتری دارید، میتوانید از خواندن این نوشته چشم پوشی کنید و خیالتان راحت باشد چیز زیادی را از دست نخواهید داد.

نوشته:

با استرس فراوان درب سنگین مغازه پوشاک فروشی را باز میکنم! آویز های دست ساز پشت در به صدا در می آیند. این صدا را دوست دارم. مغازه کوچک مثل همیشه شلوغ است. به سختی خودم را به پیشخوان میرسانم. مریم خانم (فروشنده قدیمی تر) تلفنی صحبت میکند. منتظر میشوم تماسش تمام شود. تماسش طولانی می شود. فروشنده دوم که سابقه چندانی ندارد پیشنهاد میدهد که کمکم کند. از او یک دست دیگر کت شلوار طوسی میخواهم؛ از همان ها که دیروز مشابه ش را برای دوستم خریده بودم. به سختی آخرین کت و شلوار را پیدا میکند و بر روی پیشخوان میگذارد. کت و شلوار را خیلی سرسری بررسی میکنم، سالم است.
منتظر می شوم مریم خانم تماسش تمام شود. سعی میکنم خودم را سرگرم کنم. در مغازه انواع آویز های دست ساز، بند های عینک و زیورآلات زیبا فراوان است! به خوبی سرگرم می شوم. سعی میکنم مکالمات مریم را نشونم. اما مغازه کوچک است و عملا نمی شود به مکالمه بی اعتنا بود.
صدایش بالا میرود. به گمانم بزرگ فامیل تماس گرفته برای میانجی گری بین او و اقا فرهاد. آقا فرهاد یکی از دامادهای خانواده است. سعی میکنم با فروشنده دوم سر صحبت را باز کنم، اما مغازه به اندازه ای شلوغ است که نمیشود خیلی وقتش را گرفت. باید به مشتری ها برسد.
بیست دقیقه میگذرد و مریم با عصبانیت خداحافطی کرده و گوشی را قطع میکند.
مردد میشوم. تصمیم میگیرم برگردم، اصلا زمان مناسبی نیست اما مریم بدون ذره ای ناراحتی یا عصبانیت میگوید :
-جانم عزیزم.

چقدر ستودنی! چقدر آرام!اصلا در تصورم این همه تسلط بر اعصاب نمیگنجد. گوشه ذهنم مینویسم که امشب حتما از مریم خواهم نوشت. و بعد با تشویش خیلی زیاد میگویم مانتویی را که دیروز خریدم آورده ام عوض کنم.
پدر و مادر من ، هردو فروشنده هستند. خودم هم تجربیات خوبی در زمینه فروش دارم و به خوبی میدانم تعویض کالای خریداری شده تنها به دلیل تغییر نظر یا سلیقه فرد اصلا خوشایند نیست. انتظار داشتم مقاومت کند و یا حتی دلخور بشود.

مریم اما با آرامش کامل دفتر فروش روزانه را از پیشخوان بیرون آورد، خریدم را پیدا کرد، اختلاف قیمت را محاسبه کرد، کت و شلوار طوسی جدیدم را بررسی کرد و بعد مانتو را پس گرفت و کت و شلوار را به همراه باقی مانده پول به من برگرداند.

و من متحیر از لبخند و آرامش او، خجالت زده از او تشکر و عذرخواهی کردم و از مغازه خارج شدم.

تمام مسیر برگشت به خانه را به مریم فکر کردم. به اینکه پیشبینی میکردم کمی تند بشود. به اینکه انتظار داشتم مقاومت کند. و به این نتیجه رسیدم:

مریم شرمنده بود! من مکالمات او را شنیده بودم، تشویش او را دیده بودم، بیست دقیقه معطل شده بودم. او شرمنده بود. و این مانع واکنش او به اتفاق ناخوشایند تعویض مانتو شد.
البته نمیتوانم کنترل خوبی که بر اعصابش داشت را کتمان کنم!

مریم امروز من را متحیر کرد.