پیش نوشته1:
سینا رو میشناسید. مگه نه؟
قبلا بارها از سینا هم در این وبلاگ و هم در وبلاگ قبلیم نوشتم.
سینا رو اگر نتونستین از این متن بشناسید، میتونید بلاگش رو بخونید.

پیش نوشته2:
نوشتن این متن رو مدام به تعویق انداختم. و هنوز هم شک دارم نوشته ای باشه، اونجوری که باید. اما بیشتر از این نمیتونم طولش بدم.

نوشته:

چشم من به تو بوده سینا... تمام این ده سال و به خصوص در این سه سال اخیر.
چشم من به تو، به قدمهات، به تلاشت و به دقتت بوده.
چشم من به خرد تو بوده سینا.
من خیلی زود کم آوردم، خیلی زود مسیر برام تار شد ولی تو خیلی محکم و با اراده داشتی جلو میرفتی- همیشه.
من تورو نگاه میکردم. تورو نگاه میکردم و غرق در امید میشدم همیشه. تورو نگاه میکردم و با نگاه کردن به تو، میفهمیدم مسیرم رو دارم اشتباه میرم و سعی میکردم به مسیر درست برگردم
و تو تلاش میکردی که من برگردم.
تو تلاش میکردی...

این ها رو برای اولین باره که بیان میکنم و دلیل دارم... همه اینها رو نوشتم که بگم که تو همیشه برام چیزی بیشتر از یک دوست و همدم بودی. 
تو دورترین دوست من بودی سینا. دوستی که در تمام این ده سال در مجموع ده بار هم از نزدیک ندیدمش، اما حضورت در تمام این سالها و به خصوص این سه سال آخر انقدر پر رنگ و پربار بوده که تو به یکی از مهمترین آدم های زندگی من تبدیل شدی.

سینا.
سینای عزیز!
غمت برای من، به معنای واقعی کلمه، جانسوزه...
من هیچ خبر نداشتم. چند روز گذشته بود که فرزانه با تلاش زیاد من رو پیدا کرد. پیام هاش رو خوندم. نوشته بود تو دوست سینایی؟ خبر نداری؟
و من بی اندازه ترسیدم.
بدون اینکه منتظر جواب فرزانه بشم که چی شده، با تو تماس گرفتم سینا.
باید صدات رو میشنیدم. باید جواب میدادی.
باید مطمئن میشدم که هستی... که نرفتی هنوز

و تو جواب دادی
و من بیشتر ترسیدم.

میترسیدم بپرسم چی شده... خودت گفتی... 
و با هر کلمه ای که میگفتی، ترس من بیشتر میشد.

سینا!
سینای عزیزم.
اگر خودت نپرسیده باشی، من روزی ده بار از یک مخاطب نامعلوم پرسیده ام چرا؟
چرا سینا؟ چرا سارا؟چرا... چرا پارسا؟

سینای عزیزم
غمت رو هیچ کس نمیفهمه. هیچ کس.
غمت، انقدر زیاده که دل من... دل همه کسانی که تو رو دوست دارن، از غم تو له شده... مچاله شده.

من رو ببخش که نمیتونم این ها رو بهت بگم. میدونم که این نوشته رو هم خیلی با تاخیر میخونی...
میدونم نمیتونم آرومت کنم
میدونم در توانم نیست
و این آزارم میده.

کاش میتونستم، کاش میتونستم کمی آرومت کنم سینا...
اما میدونم که این داغ، به این زودی ها قرار نیست تورو تنها بذاره


تویی که حساس بودی،
تویی که کمترین بی عدالتی رو در ینگه دنیا میتونستی حس کنی و همیشه از ناعادلانه بودن زندگی گله داشتی

با غمت چیکار کنم سینا؟
چیکار کنم وقتی نمیتونم آرومت کنم؟
چیکار کنم که هر بار که عزمم رو جزم میکنم بیام کنارت بشینم، دستت رو محکم تو دستم بگیرم و بهت بگم که آروم باش... ما هستیم، بتونم تو چشمات نگاه کنم حتی؟

غمت انقدر زیاده سینا... انقدر زیاده که نمیتونم حتی به چشمات نگاه کنم.

با غمت چیکار کنم سینا؟