۲۵ مطلب با موضوع «اعترافات» ثبت شده است

پایان یک فرار

احتمالا این دوره، طولانی ترین دوره سکوت من در تمام دوره های ناخوشایند زندگی بوده.
هیچ دوره ای رو به یاد ندارم که تونسته باشم در برابر نوشتن انقدر مقاومت کنم و حتی ازش فرار کنم.

عمیقا حس میکنم تقلیل پیدا کردم. از همه لحاظ. و بیشتر از این به چند و چون و چرایی ش نمیپردازم که از حوصله خودم هم بسیار خارجه.

اما
نگرانم.
نگران پیوند های از دست رفته م هستم.
پیوندم با آدمها
پیوندم با اتفاقات
پیوندم با یک سرخوشی 26 ساله
پیوند عمیقم با خودم ...
و پیوندم با نوشتن... با کلمات... با هزاران و میلیون ها کلمه فارسی و انگلیسی...

تقلیل یافتن... کم شدن... موضوع بسیار پر تکراری هست. همه تجربه ش کردیم، حتی اگر نمیدونستیم داریم چه چیزی رو تجربه میکنیم. بعضی ها حتی زندگیش کردن و درنتیجه سالها کم و کمتر شدن، بسیار کمرنگ شدن... حتی در زندگی خودشون. 
من کم شدن رو چطور میبینم؟... هوم... بذارین تلاش کنم توضیحش بدم...
از نظر من زندگی هرکدوم از ما یک تعادل ظریفی از تسلط هست... تسلطی اشتراکی: تسلط ما بر ما و زندگی ما و تسلط تمام پدیده ها و اتفاقات و جریان های زندگی ما بر ما و تصمیم های ما
سهم هرکدوم، بسته به فرد فرق میکنه ... هرکدوممون یک جایی- بگی نگی- تصمیم میگیریم سهم ایده آل از تسلط ما به زندگیمون چقدر هست و برای رسیدن بهش و حفطش تلاش میکنیم.

کم شدن یعنی بر هم خوردن این تعادل به نفع جریان های و اتفاقات اطراف.
و من حس میکنم تقلیل پیدا کردم.
اما هنوز هم کمی سرسختی در وجودم حس میکنم و قطعا همون سرسختی باعث شد بعد از شش ماه با نوشتن به صلح برسم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هلیکس

اولین بار

برای اولین بار است که در زندگی دچار حس شاد نبودن شده ام!
این را که میگویم معنی اش این نیست که هیچ وقت غم نداشته ام و درد نداشته ام و همیشه همه چیز بر وفق مرادم بوده و چرخ روزگار را گرفته بودم دستم و به هر سو دلم میخواسته میچرخانده ام
اصلا هیچ وقت اینطور نبوده

اما همیشه،
نوع خاصی از سرسختی
نوع خاصی از غرور
مانع از این میشد که قطع امید کنم... مانع از این میشد که بترسم، مانع از این میشد که به سکون برسم.
همیشه راهی بود. همیشه تسکینی بود


اینبار اما کم آورده ام. بی دلیل ناراحتم. بی دلیل بی حوصله ام.
یکبار حتی به روانکاوی و روان درمانی فکر کرده ام.


البته نمی شود گفت چندان بی دلیل! اتفاق های ناخواسته و نامطلوب زندگی از همه طرف محاصره ام کرده اند و متاسفانه نه راهی میبینم و نه وقتی در طول روز برای خودم میماند که بخواهم حال خودم را جلا بدهم و خوشش کنم.
گیر افتاده ام.

بدجور گیر افتاده ام.


برای اولین بار در تمام زندگیم از تمام نشدن ها خسته ام. از تمام نبودن ها خسته ام. از تمام نرسیدن ها، دیر رسیدن ها، دیر فهمیدن ها...
از همه چیز خسته ام.

بیشتر از هرچیزی از تمام دویدن ها، خسته ام.
سخت است، اینکه در تمام زندگیت معتقد باشی همیشه راه حلی هست و این را به هر دوست نا امیدی هم یاد بدهی
همیشه سعی بکنی بهترین درس را از دل هر شکست و از دل هر نرسیدن بکشی بیرون
و بعدش گیر بیفتی

سخت است.


گیر افتاده ام.
میان تمام نامطلوب های زندگی گیر افتاده ام.
با تمام دوستان، با تمام کسانی که میشناختمشان غریبه ام و تلاش کردن، و جنگیدن، روز به ورز سخت تر میشود.
تمام سخت گیری هایم را، تمام اصول سفت و سختم را خم کرده ام، انعطاف پذیر کرده ام و باز هم نمی شود.
اینها را هیچ کجا نمیشود گفت ... نه در 2 پیج اینستاگرام، نه در کانال تلگرام، نه در هیچ گروهی از دوستان نه در گوش هیچ آشنایی
اما اینها را باید بنویسم
باید ثبت کنم.
باید بدانم این قصه جدید از کجا شروع شده و قرار است ته ش به کجا برسد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هلیکس

صرفا یک آپدیت

دلم برای نوشتن تنگ میشه. خیلی زیاد. 
چون خیلی به خودم سخت میگرفتم موقع نوشتن و همین باعث میشد خیلی از ایده ها و دلنوشته هامو ننویسم اصلا، یه کانال درست کردم و توی تلگرام مینویسم و اصلا برای نوشتن به خودم سخت نمیگیرم. حتی به یک جمله هم رضایت میدم.


اما باز هم دلم برای بلند نوشتن خیلی تنگ میشه.

من هیچ وقت آدم خیلی نترسی نبودم. درواقع خیلی ترس داشتم... ترس های متنوعی در موارد مختلفی که اصلا فکرش رو هم نمیتونید بکنید... اما کم کم دارم به تک تکشون غلبه میکنم.

یکی از ترسهایی که خیلی بازدارنده بود، ترس از اشتباه بودن بود. نه، منظورم اشتباه کردن نیست... دقیقا منظورم اشتباه بودنه: افکارم، احساساتم، خودم... میترسیدم که اشتباه باشم.

اصلا این ترسم رو ریشه یابی نکردم، چون میدونستم دانشش رو ندارم و قطعا ریشه یابی این ترس به جاهای خوبی ختم نمیشد.

فقط یک روزی فهمیدم که از این همه لایه و محافظه کاری خسته شدم. تلاش کردم بیشتر خودم واقعیم رو ابراز کنم...

من هیچ وقت آدم شوخی نبودم، اما بعد از کنار گذاشتن این ترس تونستم خیلی از اطرافیانم رو بارها بخندونم. و این لذت بخشه.

نترسیدم از اینکه شاد باشم، از اینکه غمگین باشم، از اینکه کسی رو دوست داشته باشم و دیگران اینو بفهمن، ببینن... درک کردم میتونم اشتباه کنم اما نمیتونم اشتباه باشم.

دوره مقابله با این ترسم دقیقا مصادف شد با شروع مجدد زبان... و من در کلاس زبان به آدم محبوبی تبدیل شدم.

البته که خیلی محبوب بودن یا نبودن -اخیرا- برام اهمیت نداره اما قطعا این محبوبیت ناشی از واقعی بودنه... ناشی از کنار گذاشتن این ترس عمیقه.

یک همکلاسی نوجوان 15-16 ساله در کلاس زبان دارم که از دیدنش بسیار لذت میبرم و بسیار حرص میخورم. آرسام، هملاسی باهوش نوجوان منه که امروز فهمیدم که منو دقیقا یاد نوجوانی خودم میندازه...

جلسات قبل خیلی سر به سرش میذاشتم، از حاضر جواب بودنش لذت میبردم، از هوشش، از انعطافش و حتی از مواقعی که اصلا انعطاف پذیر نبود چون مطمئن بود حق با اونه... از همه اینها لذت میبردم. و بعد که بیشتر فکر کردم متوجه شدم آرسام دقیقا یک کپی مذکر از دوران نوجوانی منه.


امروز هم سر به سرش گذاشتم. از افق ها و چشم اندازهاش باهاش صحبت کردم. و آخر صحبت بهش گفتم اینکه انقدر سر به سرت میذارم واسه اینه که منو یاد نوجوانی خودم میندازی...

و آرسام ازم تشکر کرد و خوشحال شد.

و من لذت بردم... از نترسیدنم.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
هلیکس

قول

امشب خیلی حس بدی به خودم دارم.
معمولا آدمی نیستم که بدجنسی کنم یا دیگران رو حتی آزرده خاطر کنم. اما دوسالی میشه که فهمیدم اگر بخوام همیشه با همه چیز کنار بیام، خودم رو آروم کنم و در برابر همه چیز شکوت کنم، ظاهری ساده لوح از خودم میسازم و این درحالیه که من اصلا ساده لوح نیستم و فقط جسارت و شجاعت کافی رو برای قاطع بودن ندارم...
به همین دلیل، حتی قاطع و سنگ دل بودن در برابر کسایی که آزارم دادن برام سخته!
حتی یادم هست وقتی که به محل کار قبلیم رفتم نتونستم همه حرفام رو به مدیر بزنم، نه به این دلیل که کارم گیرشون بود... بلکه ترسیدم از اینکه برنجونمش یا آزارش بدم...
اما امروز، جواب رفتار های توهین آمیز کسی رو با زرنگی زیادی دادم و عملا ناراحت شدنش رو دیدم...
میدونم که کمی به عقب هلش دادم... میدونم که حالا میدونه از پس من نمیتونه بر بیاد و شاید دست از توهین هاش برداره، اما من اذیت شدم! برام سخت بود و خیلی ازم انرژی گرفت و وقتی که به خونه رسیدم فقط یک ساعت و نیم داشتم برای خودم توضیح میدادم که قطعا آدم خوب و بی آزاری هستم و این فقط کاری بود که انجام دادنش لازم بود.

من این فرد رو کمی میشناسم، میدونم ضربه خورده، میدونم آسیب دیده و حتی حدس میزنم همین الان داره ازش سو استفاده میشه و داره بازی میخوره بدون اینکه خبر داشته باشه... یعنی امیدوارم خبر نداشته باشه
چون اگر خبر داشته باشه و پذیرفته باشه این موضوع رو خیلی ناراحت کننده میشه برام...
من کمی میشناسمش و میدونم شاید ناخودآگاهه که داره این کارا رو میکنه و همین شاید، امانم رو بریده... 
اما باز هم حس میکنم لازم بود که بدونه نمیتونه راه بیفته و هرجور دلش خواست رفتار کنه و دیگران رو به راحتی زیر سوال ببره...
اما اومدم اینو بنویسم اینجا که به خودم بگم تو به من قول دادی هلیکس!
تو قرار نیست دیگه خودت رو در برابرش قرار بدی و باهاش دست و پنجه نرم کنی- حتی اگر مطمئنی که شکستش میدی.
قول دادی که جای اینکه به عقب هولش بدی، نذاری بتونه بهت نزدیک بشه...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
هلیکس

overestimating whilst underestimating

i have been underestimating myself, my abilities and my dreams for a long time,

years maybe.


and i have realized that i have been overestimating my abilities whilst underestimating them and this prevented me from making corrections and improvements.

u see, the math is simple! u underestimate something then u lose faith in it. 

u lose faith in something, then'll give up on it.

and if u give up on something and forget about it, it will be weakened and it will decay!

doing this, u have to overcome the lack of that quality... then u overestimate your abilities to overcome the feeling of emptiness...

and this could turn into an infinity loop!

the good news is that ... i just broke the loop!

im out.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
هلیکس

این سرسام همگانی

مدتهاست که از نوشتن این دردنامه اجتناب میکنم چرا که هموار پنداشته ام قلمم هنوز توان آن را ندارد که حق مطلب را ادا کند بدون اینکه آسیبی بر بدنه آن وارد کند. اما بیشتر از این نمیتوانم در برابر نوشتنش مقاومت کنم و تصمیم گرفتم که بالاخره -حداقل بخش کوچکی از آن را- بنویسم.


شاید یک مکانیزم دفاعی باشد، اینکه هر بشری همواره بر این باور است که بی همتاست. شاید برای حفاظت از "خود"ش باید اینگونه میپنداشته... نمیدانم. اما میدانم که تمام ادبیات و هنر و تمام اثار روانشناسی مثبت همواره میخواهند تو حس یکنی یگانه هستی... حس کنی بی نظیری و از این حس غرق لذت بشوی و بعد بتوانی بروی پی زندگی روزمره ات.

و البته شاید هم دلایل علمی و عمیق تری هم داشته باشد که من اطلاعی از آنها ندارم...

اما فقط کافی است کمی از وقت مطالعه ت را به جستجو در مورد خصوصیات اخلاقی خودت بگذرانی...
فقط کافی است کمی تلاش کنی راجع به روان آدمی مطالعه کنی... و بعد به وضوح میبینی که چقدر به دیگر انسان ها شبیه هستی و میراث هزاران ساله بشریت را به عنوان بخشی از وجودت همواره همراه داشته ای.


چقدر تلخ و گزنده است! فکرش را بکن! 7 میلیارد انسان مشابه که هر کدام فکر میکنند در ذات یگانه و بی نظیرند. سرسام آور است.

 اما این فقط آغاز ماجراست.


برای من دردناک بود.


من همیشه درخشیده بودم. در خانواده، در محیط آموزشی، در بین دوستانم. من باید فرق میکردم. باید کمی بیشتر از دیگران "خاص" می بودم، چرا که بسیار برای شبیه نبودن تلاش کرده بودم. چرا که به شبیه نبودن عادت کرده بودم.


میتوانی تصور کنی وقتی برای اولین بار فهمیدم از نظر روانی و شخصیتی تفاوت چندانی با زنان -و بعضا مردان- هزاران سال پیش ندارم، چقدر نا امید شدم؟

خب، اما میدانستم که این فقط یک اشاره کوچک بود. مثل اینکه پشت دری ایستاده باشم و از سوراخ کلید به بیرون از در خیره شده باشم! من این را نمیخواستم. و نمیدانستم چگونه در را باز کنم.

روزهای زیادی به سردی و نا امیدی گذشت. روزهای سخت و زیادی.

مگر میشود؟ چرا؟ 

کم کم از سوال "چرا" دست کشیدم. این سوال کمکی نمیکرد. این فقط یک سوال بود جوابی به همراه نداشت. حداقل جوابی که در فهم من باشد، نداشت. حال در ابتدای سوال "چگونه" نشسته ام.

میدانم انتهای این سوال، جواب خوبی هست... جوابی که منتهی می شود به یک فرق واقعی... جوابی که اگر درست به دست بیاید، همانند کلیدی خواهد بود که آن در را باز خواهد کرد.


باید کلید را پیدا کنم. باید در را باز کنم. باید درهای زیادی را بعد از آن در باز کنم... آن وقت شاید بشود تفاوتی آفرید و شاید بتوان تایید کرد، تمام آن چه را که هنر و ادبیات بر آن اصرار دارند.

آن وقت، شاید بشود زبان هنر و ادبیات را هم فهمید...



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هلیکس

این شتاب زدگی دائمی

به پیشنهاد یکی از دوستان مجازی جدیدم، دوباره تست IMTB رو اینبار به هدف خوندن توضیحات و توصیه هاش انجام دادم.

این تست رو تا حد زیادی قبول دارم. توضیحاتش به مقدار زیادی درست بود... و یا حداقل من میتونستم 80 درصد از توضیحاتش و خصوصیت های توصیف شده رو در خودم پیدا کنم و شاید هنوز نتونستم به اندازه ای خودم رو بشناسم که ببینم آیا بقیه ش هم درست هست یا نه.


بعد از اینکه متن رو کامل مطالعه کردم، فهمیدم که چقدر شناختن شخصیت فعلی خودم خوب هست... چقدر اگر با خودم آشنایی بیشتری داشتم، میتونستم توی موقعیت های مختلف تصمیم های بهتری بگیرم و واکنش های بهتری هم نشون بدم و در نتیجه، موقعیت رو به حالت بهتری تموم کنم.


یکی از خصوصیاتی که قطعا خیلی حواسم بهش نبود، بیش از اندازه شتابزده بودنم هست. همین خصوصیت خیلی جاها باعث شده نتونم همه گزینه های ممکن و یا حداقل بیشتر گزینه های ممکن رو ببینم و سرع بر اساس گزینه هایی که در دیدم بوده تصمیم  گرفتم، قضاوت کردم، رد کردم و انتخاب کردم.

این شتابزدگی با توجه به اینکه غالبا ادم دقیقه 90یی هستم در خیلی از موارد کمکم کرده، اما همیشه هم مفید نبوده. باید بتونم با صبر و ارامش بیشتری تصمیم بگیرم و گزینه ها رو بررسی کنم.


و نکته جالبتری که فهمیدم اینه که دقیقا همین شتابزدگی باعث میشه ادم بسیار سنگدل و بداخلاقی به نظر بیام. چرا که معمولا عجله دارم خیلی سریع به نتیجه برسم و تصمیم بگیرم و همین جلوه ای بی احساس ازم برجا گذاشته و باعث شده قضاوت های خیلی بدی روم بشه.

بنابراین، شتابزدگی هم به لیست پروژه های در دست اقدام اضافه میشه...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
هلیکس

از آموخته های نا محسوس

چندین روزه که تعطیلات یک ماهه م رو تموم کردم و دوباره به خونه برگشتم. به خودم قول داده بودم بعد از تعطیلات حتما به صورت مداوم برم پیاده روی اما خیلی هم به قولم وفادار نبودم. امروز بعد از چند روز دلم هوای پیاده روی کرد.
لباس های ساده و راحت مخصوص قدم زدنم رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون.
مدام با خودم تکرار میکردم بهتره از بین این دو مسیری که میتونم برم، مسیر طولانی تر رو برم.دوست داشتم کمی این تنبلی جمع شده از تعطیلات رو منزوی کنم. اما خب اصرار چندانی هم نداشتم. به دو راهی رسیدم، و نا خودآگاه مسیر طولانی رو انتخاب کردم.

این انتخاب، خیلی برام ارزش داشت. خیلی برام جالب بود.

به این فکر کردم که چرا مسیر طولانی و خسته کننده رو انتخاب کردم که اتفاقا آفتابگیر هم بود؟

قدم زدم، قدم زدم، قدم زدم و دیدم که چون خودم رو مجبور به کاری نکردم.
به نطر ساده میاد. درسته؟ به نظر میاد همه مون هر روز این کارو میکنیم. درسته؟

هروقت دیدی انجام کاری برات سخته، از خودت بپرس چرا داری این کارو انجام میدی.
اگر اجبار درونی باشه، انجام دادنش قطعا خیلی راحت تر از حالتیه که اجبار بیرونی باشه.

اما اگر اجباری نباشه چی؟
لذت بخش میشه.

من فهمیدم که این رو به تازگی کشف کردم. و چه روش خوبی هست.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هلیکس

چرا نمی نویسم؟

جدای از اینکه نوشتن رو، بازی با کلمات رو دوست دارم، نوشتن برای من بهترین مسکن و محرکه. اما نکته ای که خیلی موثر تر از همه اینهاست، عادت به نوشتنه.
متاسفانه عادتم به نوشتن رو فراموش کردم. متاسفانه به ننوشتن، به گذاشتن استوری های 6 ثانیه ای در اینستا، به مزه مزه کردن تنها یک پاراگراف در ذهنم، و فراموش کردنش با نزدیکترین اتفاق، عادت کردم.

همونطوری که به نخوندن عادت کردم، همونطوری که به هدفمند نبودن عادت کردم.

روزانه 9 ساعت خارج از خونه کار میکنم. یک ساعت به کلاس زبان میرم. دو ساعت رو به تفریح با دوستان جدیدم میگذرونم و همه اینها، بهانه های خوبی شدن، برای داشتن عادت های جدید و فراموش کردن عادتهای خوب قدیمی.

یادم هست، اولین باری که با شعبانعلی آشنا شدم رو. یادم هست تنها پس از یک هفته مطالعه مداروم متمم، نیمی از کانالهای تلگرام و پیج های اینستاگرام دنبال شده م رو پاک کردم. و دقیقا از همون زمان، عادت های خوب جدیدم رو شروع کردم. این موضوع، دو سال پیش اتفاق افتاد.

امروز اما (پس از دو هفته بررسی مداوم عادتهای جدیدم) به این نتیجه رسیدم که باید سعی کنم مرتب بنویسم. 

خبر خوب بعدی اینکه، از امشب دوباره تمرین لغت خوانی رو شروع میکنم. البته با این تفاوت که این لغتها رو لازم دارم و هر رو استفاده میکنم.
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هلیکس

خبر خوب

پسورد بلاگمو یادم رفته بود
فرصت نمیکردم بازیابیش کنم
سینا!
آپ کردم
فقط برای اینکه ببینی هستم رفیق 
:)

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
هلیکس