همیشه از جنسیت زدگی در هر موقعیت و به هر شکلی نفرت داشته ام. این را به گمانم از همان پنج-شش سالگی دارم. از همان موقع که پسرخاله بزرگترم حق هایی داشت که من نداشتم و پسرخاله هم سن من دوبرابر من پول توجیبی میگرفت صرفا به این دلیل که پسر بود.
همیشه بسیار تلاش کرده ام که جنسیتم قبل از ذهنیتم معرفم نباشد، هرچه باشد همه ابتدا انسان و بعد زن و یا مرد هستیم و من همیشه سعی کرده ام انسان باشم و بعد اگر لازم شد، زن باشم.
این خوب است، این خیلی خوب است. همین، دوستان خوبی نصیبم کرده که همیشه از حضورشان و از محبتشان غرق لذت می شوم؛ دوستانی واقعی که می توانی عمیق ترین دردها را برایشان بازگو کنی و دوتا هم فحش بدهی به همه چیز و همه کس و حالت هم خوب بشود و فردایش هم انگار نه انگار که تو چه گفتی و آنها چه شنیده و دیده اند. دوستانی که میتوانی در آغوششان بگیری و سخت فشارشان بدهی و بگویی دلتنگت بودم و لبخندی تحویل بگیری و دلت باز شود، آنقدر که همان غم ها و همان دردها و همان فحش ها فراموش شوند، انگار که هیچ بلدشان نبوده ای.
اینها همه خوب هستند، عالی هستند و لذت هایی را نصیب آدم میکنند که کمیابند. اما قراردادن جنسیت در اولویت دوم همیشه هم خوب نیست.
این را روزی فهمیدم که بهم گفتند:
جدی هستی،
دوست خوبی هستی،
مهربان هستی،
سنگ صبور هستی،
مدیر خوبی هستی،
منظم هستی،
این و آن و چنان و چنین هستی.
این ها را،  در یک مرد هم می شود یافت.
این هم، نوعی از جنسیت زدگی است به هر حال.