دلم میخواهد دست خودم را بگیرم، ببرم بالا تپه ای، نوک کوهی، یا حتی روی پشت بام یک برج، بنشینم و چشمانم را ببندم و فقط گوش کنم و نفس بکشم.
البته گه گاهی هم چشمانم را باز کنم که بدانم چه چیزی را دارم حس میکنم.
دلم میخواهد صخره نوردی یادبگیرم و انقدر از صخره های سخت و دندانه دار بالا بروم که انگشتانم پر از پینه شوند و از دیدنشان لذت ببرم. چون یک سری درد ها هستند که میتوان بهشان گفت درد لذت بخش.
مثلا، دلم میخواهد کیلومترها بدوم، هرروز. و بعد از درد ساق پا و درد قفسه سینه غرق در لذت شوم.

دلم میخواهد (/میخواست) که بعد از کنکور، بروم روی ترازو و با دیدن اضافه وزنم لبخند بزنم. یا حتی به لکه های تازه پدیدار شده روی صورتم نگاه کنم و لبخند بزنم.
لعنت به بیماری که بدموقع بیاید سراغ آدم!
خدایا، باز هم شکرت.
خودت بهتر میدانی که من در هر اتفاقی، به دنبال یک درس و تجربه هستم و بهترین خروجی را میگیرم. اگر درسی هست، خودت چشمانم را باز کنم.