یادش بخیر.
یک شب خواب دیدم.
خواب فرزندت را و مادرش را.
و چون در آینه نگاه نمیکردم، از فردای آن شب، یک هفته در تب سوختم.
یادش بخیر،
بسیار دوستت داشتم.
پی نوشت: این ساعت از شب، نوشتن دردنامه بسیار آسیب پذیرم خواهد کرد. فردا. فردا می نویسم.
یادش بخیر.
یک شب خواب دیدم.
خواب فرزندت را و مادرش را.
و چون در آینه نگاه نمیکردم، از فردای آن شب، یک هفته در تب سوختم.
یادش بخیر،
بسیار دوستت داشتم.
پی نوشت: این ساعت از شب، نوشتن دردنامه بسیار آسیب پذیرم خواهد کرد. فردا. فردا می نویسم.
راست میگویند که بعد از گذشت مدتی، خاطرات آدمها از خودشان شیرین تر می شوند.
گمان نمی کنم بتوانم خودت را انقدری دوست بدارم که خاطراتت را عزیز میدارم
اول: آدم های زیادی تلاش کردند تو، مال من نباشی.
کسان زیادی زور خودشان را زدند که تو را از من بگیرند.
اما نمیدانند، برای داشتنت تنها کافیست لحظه ای چشمانم را ببندم. و تو اینجا هستی.
بیا با هم به ریش همه شان بخندیم.
دوم: تو، عطر ها را خوب میفهمیدی. اگر کار من فیلم بود و کتاب و لیوان، کار تو عطر بود و عطر.
هنوز هم خوب یادم هست وقتی فهمیدی شیشه عطر سفیدم شکسته، چقدر غمگین شدی.پرسیدی چقدرش مانده و همان چند سی سی را بردی عطر فروشی و برایش شیشه کوچکی گرفتی.
دیروز، این شیشه کوچک را به اتفاق در کشو میزم دیدم. با خودم کنار آمدم که کمیش را خرج حالم کنم.
و من از دیروز، در خاطراتت غرق شده ام.
من، در تو، غرق شده ام.
آدمها، یکدیگر را در هزاران چیز جا میگذارند و من تو را در عطر خودم، باز می یابم!
گفتم عطر. برایت عطری گرفتم که دوستش داشتم. همه گفتند اشتباه است، اینطور با دستان خودت راهیش میکنی برود. گفتند جدایی میاورد.
من به همه خندیدم.
من به ما و به بقای ما ایمان داشتم. آنقدر که به همه، خندیدم. همه راست میگفتند.
عطر، جدایی آورد.
پیش نوشته: نخوانیدش ضرر نمیکنید، منتفع هم می شوید.
صرفا از این بابت که حس میکنم در نقطه عطف قرار دارم، اینجا ثبت میکنم شرح این حال را.
نوشته: ساعت دو بعد از نیمه شب است خواب با چشمانم غریبگی میکند و من با خودم.
اولین بار است.
اولین بار است که نمی توانم راه گریزی بیابم.
و نمیدانم، این خوب است و یا بد.
این که گریزی نیست، یعنی رو در رو شدن. این خوب است.
و این حس معلق بودن، این حس آزارم میدهد. نکند گم بشوم؟
به نحو آزار دهنده ای ناراضی هستم از خودم. حالم عجیب است.
می گویم عجیب، چون نمیدانم که خوب است؟ بد است؟ آشفته است؟ رو به سامان است؟
فردا کمی بیشتر می نویسم
من میگفتم که لیوان باید شخصیت داشتهباشد. و به گمانم تو خوب اینرا میفهمیدی.
اینرا از لیوان دمنوشم میگویم. انگار که خوب میدانستی، این لیوان قرار است همدم لحظات تنهایی من باشد که رفتی ظریفترین و شادترینش را گرفتی.
وگرنه آدمی که نخواهد تنها باشد، خب برمیدارد یک قوری از هرچیزی را دم میکند.
لیوانم را برداشتم کمی آویشن کوهی دم کنم تا بلکه کمی درد گلویم را تسکینبدهد. اما در مشتم جا نشد و درپوش قشنگش افتاد و شکست و تکههایش کف آشپزخانه پخششد. گلویم نبض گرفت. دردش بیشتر شد. راه نفسم تنگ شد.
مادر ایستاد و با نگرانی نگاهم کرد. مادرها، همیشه همهچیز را میدانند، حتی اگر نپرسند. حتی اگر نگویی.
پدر دلداریم داد که غصه نخور، درپوش چوبی در بازار زیاد هست، برایت پیدا میکنم. و به صورت من لبخند نشاند.
پدر نمیدانست. اما مادرم میدید.
مادرم میتوانست ببیند که وقتی چشمم به تکههای درپوش میافتاد چه میدیدم.
خاطراتت را.
خاطرات تکهتکه شدهات را که هر چه کنم جمع نمیشوند و پیوند نمییابند.
خاطراتت هم دیگر در مشتم جا نمیشوند. هر بار که بیشتر سعی میکنم جمعشان کنم در مشتم، تکهتکه از لابهلای انگشتانم میلغزند و میریزند و تکهتکه برای همیشه گم میشوند.
هرچقدر بیشتر سعی میکنم اتفاقاتی را که در ذهنم مانده بههم پیوند بزنم، بیشتر و بیشتر از هم گسست مییابند.
شاید بهتر باشد دست از مرور کردنشان بردارم. شاید اینطور دست از فرار کردن، بردارند.
از نوشتن از درد و بیماری، اصلا خوشم نمیآید. پس کوتاه مینویسم.
این چند روز، درد کهنه ناشی از تشخیص اشتباه یک پزشک (متخصص و مطرح) دوباره عود کردهبود. در پی یک پزشک کاربلدتر بودیم که به پیشنهاد مادر این بار را به طب سنتی روی آوردیم و چقدر عجیب است که بعد از پنج روز استفاده از داروهای گیاهی و طب سنتی، حالم چقدر بهتر است. از این به بعد قطعا اعتمادی که به پزشکان سنتی دارم، به متخصصهای فرنگ رفته نخواهم داشت.
سعی کردم مطالعهام گسسته نشود. توانستم لغات 504 را به انتها برسانم. یک آزمون دیگر تافل را تست بزنم و کمی هم ریاضی بخوانم. در ادامه امروز هم باز ریاضی میخوانم و کمی هم هوش.
امروز حالم خیلی بهتر است و از پیادهروی روزانهام برگشتهام و دلم هوای نوشتن کردن. نوشتن از چیزهایی که این چند روز ذهنم را درگیر کردهبودند.
این روزها سعی میکنم سنجیدهتر موضع گیری کنم. اپلیکیشن اینستاگرامم را دوباره راهاندازی کردم و یک پست به مناسبت روز درختکاری و یکی هم به مناسبت روز جهانی زنان رفتم. واکنشها مطابق انتظارم بود: مخالفت و بیمیلی. که جدای از پیشپینی صحیحی که داشتم، اهمیت دیگری ندارد. قطعا اینستاگرام فضای جدی نوشتن و جدی حرف زدن نیست. فضایی است، برای صرفا گذراندن وقت و خرید و فروش و معرفی محصول. اما من قصد دارم از امکان محدودی که این فضا در شخصیسازی صفحه شخصی فراهم کردهاست، استفاده کنم و همچنین در واکنش نشان دادن به دیگر پستها، سنجیدهتر عمل کنم.
پیادهرویهای روزانه و ساعتهای بیکاری که این چندروز نصیبم شدند، کمی فضا را برای مرور خودم و مرور وضعیت و حالم بازتر کردند. حالم خیلی بهتر از تمام روزهای یک سال گذشته است و –جدای معدود لحظاتی که ناخواسته تند میشوم- آرامتر و صبورتر شدهام. اما هنوز در دو موضوع خودباوری و عزت نفس مشکلات و کمبودهایی دارم؛ که در پی برطرف کردنشان هستم.
گفت
قول؟
گفتم قول؟
گفت
باشه قول.
گفتم منم قول.
گفت
قول مردونه؟
گفتم من که مرد نیستم... قول محکم.
گفت باشه، قول محکم.
هر
آدمی یک فرهنگ لغاتی داره. مثلا فرهنگ لغات یک نفر ممکن فقط شامل یک کلمه باشه، با
هزاران مترادف: خود. ممکنه کلمهای که تو فرهنگ لغات من یک معنی رو داره،
تو فرهنگ لغات تو معنی دیگهای داشته باشه.
شاید برای تو قول و تعهد هم معنی باشه با فراموشی، هم معنی باشه با بی
توجهی، هم معنی باشه با احساس لحظهای.
شاید حتی محکم هم برای تو، معانی داشته باشه که تو فرهنگ لغات من نیومده.
ایرادی نداره، دارم فرهنگ لغاتم رو ویرایش میکنم. حتما معانی و تعاریف جدید کلمهها رو بهشون اضافه میکنم.
مثلا مینویسم:
قول
[ ع - فا. ] (مص ل .) 1 – فوران احساسات لحظهای . 2 – (مهجور و نامستعمل)مقرر گردیدن ، قرار دادن، متعهد شدن
بگذریم:
امروز، هوش رو مجددا خوندم. فصل چهارم تا نکته ششم. حدودا دوساعت ازم وقت گرفت. لذت بردم. مطمئن شدم که در درک مطلب خیلی ضعف دارم.
یک متن تخصصی استاندارد شش سواله رو تست زدم، از متن های درک مطلب. شش سوال؛ هفت دقیقه، 33%. مشخصا هنوز در درک مطلب ضعف دارم. بخصوص در متون تخصصی استاندارد.
نیمی از سوالات آزمون پنجم تافل رو بررسی کردم.
دو و نیم درس از 504 رو خوندم و رسیدم به وسط های درس 34.
لغات لایتنرم رو مرور کردم.
مجموع ساعات مطالعه امروز: حدودا سه ساعت و سی دقیقه.
از فردا ریاضی هم به برنامه روزانه مرتب مطالعه مجددا اضافه میشه.
پیشنوشته: بابت آشفتگی و عدم رعایت علایم نگارشی عذرخواهی میکنم. اگر فرصت کردم، ویرایشش میکنم بعدا.
دلم برای عکاسی کردن تنگ شده است. دلم برای نقاشی کردن ضعف میرود. در عجبم که چطور هیچ وقت قصد نکردم بروم کلاس نقاشی و تکنیک های مختلف را یاد بگیرم.
یک روز که نشسته بودم پشت میزم و زل زده بودم به وایتبرد، ایده ساختن تابلو با کلیدهایی که به کار هیچ کسی نمی آیند، کلید های زنگ زده، کلید های شکسته، یا حتی کلیدهایی که مدتهاست کنج لوازمت مانده و نمیدانی از کجا آمده اند و قرار بوده چه قفلی را باز کنند به ذهنم رسید. شروع کردم به جمع کردن کلید. یک جعبه هم برایش درست کردم و تا به حال سه کلید جمع کرده ام. اصلا نمیدانم قرار است چگونه این کلید ها را به تابلویی که در ذهن دارم تبدیل کنم، اما میدانم که آن تابلو را حتما خواهم ساخت.
ذهنم را که آزاد میگذارم، شوع میکند برای خودش نقاشی میکند. برای خودش طراحی میکند. گلدان می سازد. مجسمه می سازد. روی چوب نقاشی می کند. با کاغذ های باطله گل می سازد.
نمی خواهم بیش از این به این عطشم به رنگ، به حجم و به شکل بی اعتنا باشم؛ سیرابش خواهم کرد. عطشم به کوهنوردی را هم سیراب خواهم کرد. یک قله همینجاست! در یک کیلومتر منزل مبارک، در یک کیلومتری تخت خواب مبارک. این تابستان، حتما یک بار هم که شده به قله می رسم.
اما به قول این انگلیس ها:
First things first.
برویم سر گزارش روزانه مان:
فصل چهارم هوش را شروع کردم، چرا که مشخصا در درک مطلب ضعف دارم و تمرکز و تکنیک های لازم را ندارم.
دو درس از مجموعه 504 لغت را خواندم و رسیدم به پایان درس 31م. دو خانه اول جعبه لایتنرم کاملا پر هستند و دیدنشان شادم می کند.
40سوال آزمون پنجم گرامر تافل را در 16 دقیقه زدم، 97.6%. خوشحالم.
امروز بسیار به کسب و کارم فکر کردم. کاری که در تابستان راه اندازیش میکنم. یک بعد جدید برای سال دومش طراحی کردم. به نظرم شیرین خواهد شد.
امشب سر شام اعلام کردم که قبل از پایان پنج سال آینده به سرزمین یوروپ خواهم رفت و ادامه تحصیل خواهم داد. مادر موافقت و خوشحالیش را اعلام کرد. پدر اما، سنت زبانش را بست و با سکوت سر تکان داد.
پدرم مهربان است. پدر مهربان است و خاصه دلش میخواهد ما چیزهایی را داشته باشیم که خودش نداشته و نتوانسته داشته باشد. پدر موافقت میکند.
امروز سعی کردم از اینرسی که در نتیجه گذراندن مقداری زیادی از وقتم تو خونه ایجاد شده رو، کم کنم. پیش از نهار نیمی از سوالات آزمون سوم تافل رو بررسی کردم و نیمی از لغات درس 28 مجموعه 504 لغت رو خوندم. آشپزی کردم، به کارهای آشپزخونه رسیدگی کردم. بعد از نهار، باقی آزمون سوم رو بررسی کردم و فهمیدم که این آزمون رو 87.5% زده بودم درواقع و کلی ذوق کردم.
وقتی که داشتم این ازمون رو بررسی میکردم به نتیجه جالبی در رابطه با حروف تعریف و اعداد ترتیبی رسیدم. قبلا عاطفه از همین نکته ازم سوالی پرسیده بود و نتونسته بودم به سوالش جواب بدم و ناراحت شده بودم. اما الان تونستم به نتیجه و جواب برسم و کلی ذوق کردم و البته نکته رو هم یادداشت کردم.
کم کم اهمیت تست زدن داره برام جا میفته.
باقی لغات درس 28 رو خوندم و به جعبه لایتنرم وارد کردم.
کمی نرمش کردم. کمی بیشتر از دیروز و روزهای قبل البته.
یکی از متون تخصصی استاندارد درک مطلب رو بررسی کردم. هنوزم تو درک مطلب ضعف دارم. در 15 دقیقه یک متن با شش سوال رو جواب دادم، 55.55%.
به کارهای آشپزخونه رسیدگی کردم و مرتبش کردم.
برای خودم چای سبز دم کردم و از خوردنش لذت بردم.
کمی با دوستام گپ زدم. برای یه لحظه فکر کردم که بالاخره کسیو پیدا کردم که انیمیشن های ژاپنی رو میفهمه و ازشون لذت میبره، اما بعد فهمیدم که خیر، هنوزم کسی نیست دوروبرم که مث من زندگی کنه با این انیمیشنا.
یک بار، افعال پر کاربرد بی قاعده رو خوندم. بعد آنچه که دیروز از گرامر خوانده بودم رو مرور کردم و بعد، همونقدی که دیروز خونده بودم، امروز هم خوندم.
لغات درس 29 مجموعه 504 لغت رو خوندم و به فیش های لایتنرم وارد کردم.
از ساعت 11 به بعد سعی کردم کمی ریاضی مرور کنم، اما نتونستم. کمی با دوستام گپ زدم مجددا. کمی آهنگ گوش کردم و به نکته جالبی رسیدم:
تاثیر گذار ترین آهنگها، موسیقی های متن خوب فیلم های مطرح هستند، چون کلی حرف رو، کلی حس رو باید منتقل کنن. از کارهای تام هالدنبرگ و مرتضی حنانه بی نهایت لذت بردم.
امشب ساعت یک و سی دقیقه بامداد، مرور لغت های جعبه لایتنرم تموم شد- بیست دقیقه زودتر از دیشب.
این چند روزی که تمرکز اصلی درسخوندنم رو، روی زبان گذاشتم کمی با اهمیت یادگیری کریستالی آشنا شدم. واقعا یادگیری به این روش لذت بخشه.
این
روزها، استرس شدیدی گرفتم. معده درد ناشی از استرسم دوباره به سراغم اومده. اما
حقیقتی که بهش چنگ انداختم اینه که
من دارم با تمام وجودم تلاش میکنم؛ تلاش برای درست تلاش کردن، تلاش برای بهتر تلاش
کردن و تلاش برای خارج شدن از رکود.
چنین تلاشی حتما نتیجه ای خواهد داشت.
مجموع ساعات مطالعه امروز: حدودا سه ساعت و سی دقیقه.
ساعت ده دقیقه به دو بامداد
امشب موفق شدم تمرین لغت خوانیم رو ده دقیقه زودتر از شبهای قبل تموم کنم و البته لغات جدیدی که امروز به جعبه لایتنرم وارد کردم خیلی بیشتر از روزای قبل بودن و خانه اول کاملا پر شد؛ به صورتی که حتی جای یک برگه رو هم نداره. و این خوشحالم میکنه.
با وجود استرسی که گرفتم، امروز رو سعی کردم بیشتر از چند روز گذشته تلاش کنم و برای اینکه آروم شم از نقطه قوتم شروع کردم: زبان.
باقی لغات درس 26 مجموعه 504 رو قبل از نهار خوندم و به فیش های لایتنرم وارد کردم. باقی ظهر رو به درست کردن نهار گذروندم. بعد از نهار، نیمی از سوالات آزمون سوم تافل رو بررسی کردم. خوشحالم که تعداد نکته های ندانسته م دارن کمتر میشن. کمی نرمش کردم و دوش گرفتم.
واقعا دوش گرفتن ذهنم رو مرتب میکنه. سعی کردم به کسب و کارهایی که تابستون قراره راه بندازم فکر کنم. نقاط ضعف و نقاط مبهم و نقاط قوتشون رو بررسی کنم. سوالاتی برام پیش اومد که باید پیگیریشون کنم. البته تونستم آینده بزرگی برای یکی از این کارها ترسیم کنم.
بیست سوال باقی مونده آزمون سوم رو بررسی کردم. این آزمون، فقط سه نکته داشت که نمیدونستم. و البته هیچ کلمه جدید پرکاربردر نداشت که بخوام یادداشت کنم.
به کارهای آشپزخونه رسیدگی کردم و مرتبش کردم و بعد گرامر خوندم. ابتدا حروف تعریف و نامها رو مرور کردم و بعد به افعال رسیدم. نیمی از افعال مرکب (یا همان افعال دو بخشی) رو مطالعه و حفظ کردم و به فیش های لایتنرم وارد کردم. کمی با فعلهایی که مفعول غیر مستقیم دارند سر و کله زدم و به نکته جالبی رسیدم که البته یادداشتش کردم.
چهل سوال آزمون چهارم گرامر رو در 16 دقیقه زدم؛ 84.16%. پیشرفت چشمگیری نیست، اما من رو خوشحال میکنه.
لغات درس 27 از مجموعه 504 رو خوندم و به فیش های لایتنرم وارد کردم.
و در آخر لغات لایتنرم رو مرور کردم. امشب سومین دسته از لغات لایتنرم خارج شدن.
وقتی
که به صفحه خاموش السیدی زل زده بودم، حواسم رفت به دماغم. کمی وراندازش کردم.
قطعا با استانداردهای این روزها، بینی من به هیچ وجه استاندارد نیست. البته –فعلا-
مشکلی ندارم با این غیر استاندارد بودنش و امیدوارم هیچ وقت هم مشکلی نداشته باشم
اما فکر این استاندارد ها برام سوال برانگیز بود.
احتمالا خیلی سال پیش، استانداردی هم برای اصلاح صورت تعریف نشده بوده و خب هرکی
خیلی بهش احتیاج داشته این کارو انجام میداده، اما الان... انجام ندادنش معنی
قشنگی نداره، حتی خیلی ها به نظافت ربطش میدن.
وقتی که داشتم در صفحه خانواده حدید (جیجی- یولاندا- بلا- انور) میگشتم، دیدم که
چقدر این جیجی -طبق معیارهای امروز- استاندارده. و به این فکر کردم که شاید چند
سال پیش، داشتن چنین ظاهری مزیت و امتیاز خوبی بوده که صاحبش میتونسته ازش لذت
ببره، اما امروز داشتن ظاهری این چنینی تا حدودی تبدیل به وظیفه شده. این
استانداردها، این ها به نظرم بیش از حد دارن جدی گرفته میشن. نباید انقدر دست و پا
گیر باشن.