صدای ناصر ممدوح دوست داشتنی را می شنوم که در برنامه دورهمی از عشقش به کار و سینما می گوید. هم زمان هم ترجمه می کنم.
می گوید: سرما خورده بودم، در زمستان رفتم سینما و بعد از پایان فیلم بیرون که امدم سرما خوردگی م خوب شده بود...
آخ!
چه می نوشتم؟
چه بود جمله ام؟
من را یاد یار می اندازد.
سرما خورده بودم
یار رفته بود دیارشان، نبود.
وقتی که برگشت رفتم جان به دیدارش جلا دهم.
وقتی که برگشتم، سرما خوردگیم خوب شده بود... با اینکه زمستان بود.
این عدم تمرکز امانم را بریده است.
عدم تمرکز از نامنظم بودن ناشی می شود.
یکباره کل روند زندگیم دگرگون شد و به همین دلیل کمی از مدار خارج شده ام... سعی میکنم با کنترل سرعت و جهت حرکت، به همان مدار قبلی که نه، به مدار جدیدی وارد شوم.
در این میان، نمی توان متمرکز فکر کنم و بخوانم و بنویسم( این را از تب های متعدد باز شده روی مرورگر هم حتی می توان فهمید، صفحات وب که هرکدام نصفه ونیمه خوانده شده اند) اما می شود از مزایای پراکنده نویسی استفاده کرد.
محیط کار، محیط جدیدی است. و حداقل برای من که تا به حال تجربه کار در شرکت ها و ادارات را نداشته ام، پر است از چالش های جدید. هر روز شاید ده ها چالش جدید پیش بیاید. من هم سعی میکنم چشمم را به روی هیچ کدام نبندم، چون آن چیزی که برای من چالش می شود در واقع فرصتی است برای دریافتن نکته ای که از آن غافل مانده ام.
در مجموع می شود گفت که موقعیت جدید، به استراتژی جدید احتیاج دارد.
نه، من انقدری به این شغل احتیاج ندارم که هم وقت، هم اعصاب و هم منابع مالیم را صرفش کنم.
اما به تجربه ها و دیدی که از محیط کاری و چالش های آینده به من میدهد به شدت نیازمندم.
حس می کم می توانم جایگاه خوبی در این شرکت پیدا کنم، که این مستلزم استراتژی دقیقی است.
مهمترین نکته در درجه اول شاید این باشد که باید با تمام قوا وظایف فعلیم را انجام بدهم. باید سرعت پیشرفت بیرونیم رو کم کنم و بر افزایش سرعت درونیم متمرکز بشم.
۱.با مردم باش و از مردم نباش. (امام علی)
۲. میدونم ک خیلی نمیدونم.
اما نمیدونم که چیا رو باید بدونم.
۳. اینکه نتونستم هنوز خودباوریم رو تقویت کنم، عذابم میده.
ما مرز می کشیم و مرزها ما را می کُشند.
ما تفاوت هایی را که طبیعت قایل شده است، به مرز تبدیل می کنیم و به طرز معنی داری بر این دسته بندی های خود تکیه می کنیم و برای هر دسته پیشفرض هایی تعریف می کنیم که قرار است دست و بالمان را ببندند و این پیش فرض ها را توجیه میکنیم:
که اکثریت اینطور بوده اند
که این نتیجه رصد های ما است
که کرد ها خشنند
که ترک ها بیخیالی های خاص خودشان را دارند
که سیستانی ها خطرناکند
که تهرانی ها هفت خطند، گرگند
که...
که...
که زن ها زنند، بعد انسانند. که زن سایه بالای سر میخواهد، که زن نباید ذهنش را تشریح کند و محکم حرفش را بزند. که زن باید تابع تصمیمات مردان خانواده اش، مردان همراهش، مردان همکارش باشد.
که دختر ها از تکنولوژی و ابزار های دیجیتال سر در نمی آورند.
که وقتی میخواهیم کسی را راضی کنیم چیزی را بخرد، دو تا دختر خوشکل را بفرستیم که دلشان را آب کنند، چون مردها عقلشان به چشمشان است. چون مردها را می شود اینطور خام کرد. چون مردها فقط بخش خاصی از مغزشان کار میکند.
که مردها جزییات را نمی فهمند و برایشان اهمیتی ندارد.
ما مرز می کشیم
و بعد این مرزها به تفریحاتمان تبدیل می شوند
بعد به دغدغه هایمان
و بعد به مشکلاتمان
و بعد به جنگ هایمان
و بعد به انتقام هایمان.
ما همدیگر را میکشیم، چون مرزها مهمند.
بدون شک سخت ترین تصمیم عمرم بود.
بدون شک ممکنه در یک سال آینده خیلی روزا رو پشیمون بشم. باید بتونم خودم رو کنترل کنم.
اما بدون شک، یه سال پشیمونی خیلی کمتر از یه عمر پشیمونیه.
ممکن بود شیراز و فومن و قزوین و اصفهان و مشهد رو بیارم، اما تصمیم گرفتم نزنم و یه سال دیگه هم برای چیزی که برام مهمه وقت بذارم.
به نظرم خیلی تصمیم درستیه، حتی اگه موقتا ناراحت کننده باشه.
البته بماند که این تصمیم رو باید برای کنکور کارشناسی میگرفتم، که اگر اون موقع این تصمیم رو گرفته بودم قطعا الان اینها گزینه های ممکن من نبودن. اما خب، این استقلال فکری و استدلال رو نداشتم اون موقع.
خوشحالم که الان تصمیم درستی گرفتم.
آخ آخ... برم سرکارم، خیلی عقبم. شاید سه یا چهار ساعت حداقل.
یادم باشه
وقتی مدیر عامل شدم، یادم باشه ک دوران برده داری خیلی وقته تموم شده
در وصف دوست، خوبی دوست، دوست خوب، دوست خوبتر و دوستای اصلح تو کل فضای نوشتاری بشری متن زیاد نوشته شده. منم نمیخوام یکی دیگه به اونا اضافه کنم.
الان فقط اومدم اینجا بنویسم که به یکی از دوستای خوبم بفهمونم:
هر آدمی، یه روزی، یه جایی، تو یه لحظه خاصی، میتونه بهترین آدمی باشه که خدا افریده
میتونه کاری کنه کل هستی با هم لبخند بزنه.
چرا که "نجات یک انسان" برابر است با "نجات بشریت". و دوست من اینو شاید حتی بهتر از من بدونه.
اما دوست من چیکار کرد؟
پسرم، تو چیکار کردی؟
پسرم منو نجات داد.
چطوری؟
سینا بهم فهموند خیلی ادم مزخرفی هستم. خیلی زندگی فلاکت باری دارم. و البته همه مون میدونم این به تنهایی برای نجات یه آدم کافی نیست، بلکه اگر این درک رو به یه آدم بدین و بعدش هیچ چیز دیگه ای اضافه نکنید، دشمن اون آدم بودین.
پسرم به من نشون داد زندگی که فلاکت بار نباشه، ممکنه چه شکل هایی داشته باشه.
احتمالا اون درک اولیه رو در طول روز بارها و بارها به صورت ناخودآگاه به اطرافیانمون میدیم... به نکته دوم هم فکر کنیم کمی.
باشد که آفرینش بر ما لبخند بزند.
پ.ن: اصلا هدفم از نوشتن این نوشته این بود که تلویحا بگم دوست دارم این پروسه دوم رو شروع کنم. معلوم بود؟