۶۴ مطلب با موضوع «روزانه ها» ثبت شده است

از آموخته های نا محسوس

چندین روزه که تعطیلات یک ماهه م رو تموم کردم و دوباره به خونه برگشتم. به خودم قول داده بودم بعد از تعطیلات حتما به صورت مداوم برم پیاده روی اما خیلی هم به قولم وفادار نبودم. امروز بعد از چند روز دلم هوای پیاده روی کرد.
لباس های ساده و راحت مخصوص قدم زدنم رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون.
مدام با خودم تکرار میکردم بهتره از بین این دو مسیری که میتونم برم، مسیر طولانی تر رو برم.دوست داشتم کمی این تنبلی جمع شده از تعطیلات رو منزوی کنم. اما خب اصرار چندانی هم نداشتم. به دو راهی رسیدم، و نا خودآگاه مسیر طولانی رو انتخاب کردم.

این انتخاب، خیلی برام ارزش داشت. خیلی برام جالب بود.

به این فکر کردم که چرا مسیر طولانی و خسته کننده رو انتخاب کردم که اتفاقا آفتابگیر هم بود؟

قدم زدم، قدم زدم، قدم زدم و دیدم که چون خودم رو مجبور به کاری نکردم.
به نطر ساده میاد. درسته؟ به نظر میاد همه مون هر روز این کارو میکنیم. درسته؟

هروقت دیدی انجام کاری برات سخته، از خودت بپرس چرا داری این کارو انجام میدی.
اگر اجبار درونی باشه، انجام دادنش قطعا خیلی راحت تر از حالتیه که اجبار بیرونی باشه.

اما اگر اجباری نباشه چی؟
لذت بخش میشه.

من فهمیدم که این رو به تازگی کشف کردم. و چه روش خوبی هست.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هلیکس

از بازاریابی به html5

کمی بیشتر از 9 ماه هست که به بازار کار وارد شدم. البته قبلا کارهای پراکنده زیادی رو انجام داده بودم که هیچ کدوم نتیجه خاصی نداشت: ترجمه، کتابداری، کار در کارگاه خیاطی و دست سازه درست کردن (که البته درست کردن دست سازه لذت بخش ترین کاری هست که تا به حال داشتم).
حالا که کمی کار رسمی و حرفه ای انجام دادم، خیلی پشیمونم که چرا زودتر به بازار کار وارد نشدم! همه چیز در کار لذت بخشه... چالش ها، افراد، مشکلات و حتی خستگی و شیرین تر از همه... پیشرفت!
در همین مدت 9 ماه کار رسمی که انجام دادم 3 بار ارتقا شغلی گرفتم و همین موضوع لذت کار کردن رو برام چندین برابر میکرد!

اما مهترین آموخته من از این دوران، اینه که کمی با خودم راحت تر شدم. کمی به خود عمیقترم دسترسی پیدا کردم. خیلی چیزها رو راجع به خودم فهمیدم که قبلا اصلا ازشون خبر نداشتم.
یکی از بهترین و مثبت ترین چیزهایی که فهمیدم، اینه که عطش بی پایانی به تجربه کردن و یادگرفتن و درخشیدن دارم. نگاه کن! این ترکیب فوق العاده س... 
باید یادبگیرم از این ترکیب خوب، به صورت موثر استفاده کنم. امشب بهم پیشنهاد شد که ب نظارت یک برنامه نویس حرفه ای، برنامه نویسی یاد بگیرم. قرار شد از HTML5 شروع کنم.
پیشنهاد از این ارزنده تر؟ قبول کردم!
همیشه دوست داشتم بتونم برنامه نویس خوبی باشم. نمیدونم میتونم این کارو انجام بدم یا نه، اما به امتحان کردنش میرزه.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هلیکس

تاثیر یک اتفاق بزرگتر

پیش نوشته: در این نوشته به پوشیده شدن یک موضوع توسط موضوع بزرگتر (یا چطور با قضایای روزانه کنار می آییم)میپردازم .بنابراین فکر میکنم خواندنش چندان منفعتی نداشته باشد. اگر کار مهمتری دارید، میتوانید از خواندن این نوشته چشم پوشی کنید و خیالتان راحت باشد چیز زیادی را از دست نخواهید داد.

نوشته:

با استرس فراوان درب سنگین مغازه پوشاک فروشی را باز میکنم! آویز های دست ساز پشت در به صدا در می آیند. این صدا را دوست دارم. مغازه کوچک مثل همیشه شلوغ است. به سختی خودم را به پیشخوان میرسانم. مریم خانم (فروشنده قدیمی تر) تلفنی صحبت میکند. منتظر میشوم تماسش تمام شود. تماسش طولانی می شود. فروشنده دوم که سابقه چندانی ندارد پیشنهاد میدهد که کمکم کند. از او یک دست دیگر کت شلوار طوسی میخواهم؛ از همان ها که دیروز مشابه ش را برای دوستم خریده بودم. به سختی آخرین کت و شلوار را پیدا میکند و بر روی پیشخوان میگذارد. کت و شلوار را خیلی سرسری بررسی میکنم، سالم است.
منتظر می شوم مریم خانم تماسش تمام شود. سعی میکنم خودم را سرگرم کنم. در مغازه انواع آویز های دست ساز، بند های عینک و زیورآلات زیبا فراوان است! به خوبی سرگرم می شوم. سعی میکنم مکالمات مریم را نشونم. اما مغازه کوچک است و عملا نمی شود به مکالمه بی اعتنا بود.
صدایش بالا میرود. به گمانم بزرگ فامیل تماس گرفته برای میانجی گری بین او و اقا فرهاد. آقا فرهاد یکی از دامادهای خانواده است. سعی میکنم با فروشنده دوم سر صحبت را باز کنم، اما مغازه به اندازه ای شلوغ است که نمیشود خیلی وقتش را گرفت. باید به مشتری ها برسد.
بیست دقیقه میگذرد و مریم با عصبانیت خداحافطی کرده و گوشی را قطع میکند.
مردد میشوم. تصمیم میگیرم برگردم، اصلا زمان مناسبی نیست اما مریم بدون ذره ای ناراحتی یا عصبانیت میگوید :
-جانم عزیزم.

چقدر ستودنی! چقدر آرام!اصلا در تصورم این همه تسلط بر اعصاب نمیگنجد. گوشه ذهنم مینویسم که امشب حتما از مریم خواهم نوشت. و بعد با تشویش خیلی زیاد میگویم مانتویی را که دیروز خریدم آورده ام عوض کنم.
پدر و مادر من ، هردو فروشنده هستند. خودم هم تجربیات خوبی در زمینه فروش دارم و به خوبی میدانم تعویض کالای خریداری شده تنها به دلیل تغییر نظر یا سلیقه فرد اصلا خوشایند نیست. انتظار داشتم مقاومت کند و یا حتی دلخور بشود.

مریم اما با آرامش کامل دفتر فروش روزانه را از پیشخوان بیرون آورد، خریدم را پیدا کرد، اختلاف قیمت را محاسبه کرد، کت و شلوار طوسی جدیدم را بررسی کرد و بعد مانتو را پس گرفت و کت و شلوار را به همراه باقی مانده پول به من برگرداند.

و من متحیر از لبخند و آرامش او، خجالت زده از او تشکر و عذرخواهی کردم و از مغازه خارج شدم.

تمام مسیر برگشت به خانه را به مریم فکر کردم. به اینکه پیشبینی میکردم کمی تند بشود. به اینکه انتظار داشتم مقاومت کند. و به این نتیجه رسیدم:

مریم شرمنده بود! من مکالمات او را شنیده بودم، تشویش او را دیده بودم، بیست دقیقه معطل شده بودم. او شرمنده بود. و این مانع واکنش او به اتفاق ناخوشایند تعویض مانتو شد.
البته نمیتوانم کنترل خوبی که بر اعصابش داشت را کتمان کنم!

مریم امروز من را متحیر کرد. 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هلیکس

آنچه پدر به من داد

آنچه پدر به من داد، حافظه ایست فوق العاده قوی.
حافظه ای که همیشه دستمایه سرگرمی، شوخی و حسادت (البته بیشتر غبطه) اطرافیان بوده.
مثلا یادم هست 11 ساله که بودم، کتابی 300 صفحه ای داشتم و همکلاسی هایم صفحه ای از کتاب را به صورت تصادفی بازمیکردند و من میتوانستم شماره فصل و نام فصل را حدس بزنم.
هنوز هم یادم هست، کتاب 21 فصل داشت و من فصل 9 را عاشقانه دوست داشتم.

اما فکرش را بکن! همه چیز را یادت بماند؛ همه مکالمات را، خاطرات را

مثلا فکرش را بکن!
همه عطرها را
همه عکس ها را
کلمات را


خاطره، خفه ات میکند... اگر ساکن بمانی!


خاطرات بیشتری بساز. کلمات بیشتری بشنو. از عظرهای بیشتری لذت ببر. عکسهای بیشتری بگیر.
بیشتر بخند.

بیشتر زندگی کن.

خاطراتت یکدیگر را خواهند بلعید.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هلیکس

چرا نمی نویسم؟

جدای از اینکه نوشتن رو، بازی با کلمات رو دوست دارم، نوشتن برای من بهترین مسکن و محرکه. اما نکته ای که خیلی موثر تر از همه اینهاست، عادت به نوشتنه.
متاسفانه عادتم به نوشتن رو فراموش کردم. متاسفانه به ننوشتن، به گذاشتن استوری های 6 ثانیه ای در اینستا، به مزه مزه کردن تنها یک پاراگراف در ذهنم، و فراموش کردنش با نزدیکترین اتفاق، عادت کردم.

همونطوری که به نخوندن عادت کردم، همونطوری که به هدفمند نبودن عادت کردم.

روزانه 9 ساعت خارج از خونه کار میکنم. یک ساعت به کلاس زبان میرم. دو ساعت رو به تفریح با دوستان جدیدم میگذرونم و همه اینها، بهانه های خوبی شدن، برای داشتن عادت های جدید و فراموش کردن عادتهای خوب قدیمی.

یادم هست، اولین باری که با شعبانعلی آشنا شدم رو. یادم هست تنها پس از یک هفته مطالعه مداروم متمم، نیمی از کانالهای تلگرام و پیج های اینستاگرام دنبال شده م رو پاک کردم. و دقیقا از همون زمان، عادت های خوب جدیدم رو شروع کردم. این موضوع، دو سال پیش اتفاق افتاد.

امروز اما (پس از دو هفته بررسی مداوم عادتهای جدیدم) به این نتیجه رسیدم که باید سعی کنم مرتب بنویسم. 

خبر خوب بعدی اینکه، از امشب دوباره تمرین لغت خوانی رو شروع میکنم. البته با این تفاوت که این لغتها رو لازم دارم و هر رو استفاده میکنم.
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هلیکس

خبر خوب

پسورد بلاگمو یادم رفته بود
فرصت نمیکردم بازیابیش کنم
سینا!
آپ کردم
فقط برای اینکه ببینی هستم رفیق 
:)

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
هلیکس

i had a flashback

سرم تیر کشید
من هیچ وقت سابقه سردرد را نداشتم
نهایتا چشمانم درد میگرفت
گوشم درد میگرفت
فکم درد میگرفت
اما سردرد؟
هیچ وقت!

پشت سرم درد گرفت، شدیدا تیر میکشید
و ناخودآگاه با هر دودستم سرم را گرفتم و فشردم
همین سردرد صدای خنده ام را قطع کرد
هیچکس نفهمید
اما او برگشت و نگاهم کرد

با نگرانی

لعنتی! نگرانی؟ چرا؟ به تو چه ربطی داره آخه؟


به خانه رسیدم، کمی فکر کردم
به سینا پیام دادم
سینا همیشه کار درست لعنتی را میداند.

تشویقم کرد به دیدارش بروم
 و حرف بزنیم

با اکراه به پای میز محاکمه آمد.
ساعت ها با هم صحبت کردیم. عوض شده بود. به اندازه دوسال عوض شده بود.
اما هنوز هم زبانش را میدانستم


زبانش را باز کردم
گفت حسادت میکند، به هرکسی که به من نزدیک می شود و او نیست
گفت یک سال تمام هر روز که چشمانش را باز میکرده به من فکر میکرده
و هرشب قبل خواب فکرهای صبحش را مرور میکرده

ضربه کاری بود
انتظارش را نداشتم
باید محاکمه میشد
حال دلم میخواست ببخشمش


نبخشیدم. دستانش را گرفتم، آرامش کردم. باز هم حرف زدیم. ساعت ها.

باز هم حرف زدیم
ساعت ها و ساعت ها و ساعت ها


و من فهمیدم که او برای من تمام شده است. ما فقط هردو خاطره ای را سخت در آغوش کشیده ایم و با عطرش مست می شویم.
نبخشیدمش.

اگر ببخشمش راه را برای بازگشتش باز میکنم.
نمی بخشمش.

ما نباید هیچ وقت برگردیم. این راه اشتباه است. سراب است. هیچ چیز آنجا نیست. هیچ چیز.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هلیکس

وقتی که دردت را میدانم

سخت است، این که آدم زبان خودش را یاد بگیرد خیلی سخت است.
حداقل برای من که سخت بود.
که بدانم دلیل بهانه هایم چیست. که بدانم هر هوایی که به دلم میفتد را چطور آرامش کنم.
که بدانم چه وقتهایی اگر خودم را رها کنم اشکم روان میشود و چه وقتهایی میتوانم خودم را گول بزنم که یادم برود.
که خودم را ارام کنم، خودم را دلداری بدهم. کلاه بگذارم سر خودم حتی.

همه اینها را یادگرفته ام، اما هنوز نمیتوانم هجوم یکباره خاطرات را کنترل کنم.
مثل وقتی که خسته از سرکار میرسم، به اتاق خودم پا میگذارم و غرق در عطری آشنا میشوم و پایم از روی خط زمان میلغزد و همه خاطراتی برای کمرنگ شدنشان جنگیده ام یکباره جان میگیرند...
مهمان عزیزم میرود، عطرش در اتاق میماند و من هنوز باید با شبیخون خاطرات بجنگم. عقب برانمشان و مغلوبشان کنم.

این را هم یادبگیرم، به خودم یک جایزه درست و حسابی میدهم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هلیکس

محکوم به دختر بودن

من به خوبی به حقایق آگاهم.
بله، من یک دخترم.
بله، من ساکن یک شهر کوچکم.

بله، در خانواده ایرانی- سنتی تصمیم اول و آخر با پدر خانواده است.

اما این همه حقایق نیست.

من همیشه یک دختر بوده ام. و همیشه بیزار بوده ام از اینکه در این گوشه دنیا یک دختر شده ام.

چند سالی بود که با خودم و با جامعه کنار آمده بودم. چندسالی بود که سکوت میکردم و منزجر میشدم و میگذشتم. برای چیزی نمیجنگیدم.

نه که چیزی برای جنگیدن نداشته باشم، چرا... دلایل بسیاری برای جنگیدن و پیروز شدن داشتم. اما هزینه این نبرد ها آنقدر بالا بود که توان پرداختش را نداشتم.

بگذارید حقیقت دیگری را به شما بگویم.

فرض کنید چهل روز است که به یک شرکت که در سطح ملی فعالیت می کند و شناخته شده است وارد شده اید.

فرض کنید چهل روز با تمام قوا تلاش میکنید. شما یک کارشناس ساده هستید. اما هر روز با مدیر عامل صحبت میکنید و مدیر عامل برای شنیدن سخنان شما همیشه وقت دارد.

فرض کنید بعد از چهل روز می آیند و به شما می گویند کاش میشد ده تا نمونه از روی تو کپی میگرفتیم.
نمی شود در آن واحد در 4 واحد متفاوت کار کنی؟ فرض کنید بعد از چهل روز به سطحی از اهمیت برسید که کارمندانی که دو سال سابقه کار در آن شرکت را دارند، نرسیده اند.

فرض کنید به شما این فرصت را بدهند که بخش فروش عمده شرکت را به تنهایی هدایت کنید.

و فرض کنید هزینه سفرتان به سراسر ایران هم(در صورت پر بازده بودن بخش عمده) پرداخت شود.


آیا این پیشنهاد را رد میکنید؟

من که اینطور فکر نمی کنم.

من هم رد نکردم.


اما من یک دخترم.

دختری از اهالی یک شهر کوچک که مردمش هیچ دغدغه ای جز فضولی در زندگی یکدیگر ندارند.

من اصلا نباید کار کنم و مستقل باشم. چون هیچ نیازی به این کار ندارم.

هیچ دختر مجردی در شهر من حق ندارد به تنهایی چمدان کوچکش را برای سفر های کاری ببندد و راه بیفتد و از فرصتهایش استفاده کند.

بهتر است به شغل ها کم دردسر تر رضایت بدهد... اخر چه کسی گفته دختر برای این کارها ساخته شده؟ چه کسی گفته دختر باید رویا پردازی کند و در رویاهایش خودش را در سطح تجارت جهانی ببیند وقتی که حتی  اجازه ندارد در سطح ملی دست به تجارت بزند؟ 

دختر باید راضی باشد.

نه به رضای خودش، نه به رضای خدا.

به رضای جامعه

به رضای حرف مردم

به رضای مردهای خانواده اش

گفتم باید؟

بله، باید. اما مگر ما همیشه از باید ها تبعیت کرده ایم؟

بهای این نبرد را میپردازم و پیروز می شوم.

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
هلیکس

به سطح برو

به سطح برو.
آنجا نه دردی هست و نه غمی.
در سطح، هرچیزی گذار است.
آدم های زیادی را انتخاب کن، و با هرکدام بیشتر از چند جمله سخن نگو.

به هیچ کس بیشتر از چند ثانیه نگاه نکن.
به هیچ کس بیشتر از چند لحظه فکر نکن.
به سطح برو.

دوستان زیادی داشته باش و هیچ کدام را حقیقتا نشناس.

به سطح برو

آنجا غمی نیست.

و بعد با افتخار اعلام کن:
من سنگ خوشبختی هستم.


پ.ن: شاید موقت.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱
هلیکس