این انتخاب، خیلی برام ارزش داشت. خیلی برام جالب بود.
آنچه پدر به من داد، حافظه ایست فوق العاده قوی.
حافظه ای که همیشه دستمایه سرگرمی، شوخی و حسادت (البته بیشتر غبطه) اطرافیان بوده.
مثلا یادم هست 11 ساله که بودم، کتابی 300 صفحه ای داشتم و همکلاسی هایم صفحه ای از کتاب را به صورت تصادفی بازمیکردند و من میتوانستم شماره فصل و نام فصل را حدس بزنم.
هنوز هم یادم هست، کتاب 21 فصل داشت و من فصل 9 را عاشقانه دوست داشتم.
اما فکرش را بکن! همه چیز را یادت بماند؛ همه مکالمات را، خاطرات را
مثلا فکرش را بکن!
همه عطرها را
همه عکس ها را
کلمات را
خاطره، خفه ات میکند... اگر ساکن بمانی!
خاطرات بیشتری بساز. کلمات بیشتری بشنو. از عظرهای بیشتری لذت ببر. عکسهای بیشتری بگیر.
بیشتر بخند.
بیشتر زندگی کن.
خاطراتت یکدیگر را خواهند بلعید.
پسورد بلاگمو یادم رفته بود
فرصت نمیکردم بازیابیش کنم
سینا!
آپ کردم
فقط برای اینکه ببینی هستم رفیق
:)
سرم تیر کشید
من هیچ وقت سابقه سردرد را نداشتم
نهایتا چشمانم درد میگرفت
گوشم درد میگرفت
فکم درد میگرفت
اما سردرد؟
هیچ وقت!
پشت سرم درد گرفت، شدیدا تیر میکشید
و ناخودآگاه با هر دودستم سرم را گرفتم و فشردم
همین سردرد صدای خنده ام را قطع کرد
هیچکس نفهمید
اما او برگشت و نگاهم کرد
با نگرانی
لعنتی! نگرانی؟ چرا؟ به تو چه ربطی داره آخه؟
به خانه رسیدم، کمی فکر کردم
به سینا پیام دادم
سینا همیشه کار درست لعنتی را میداند.
تشویقم کرد به دیدارش بروم
و حرف بزنیم
با اکراه به پای میز محاکمه آمد.
ساعت ها با هم صحبت کردیم. عوض شده بود. به اندازه دوسال عوض شده بود.
اما هنوز هم زبانش را میدانستم
زبانش را باز کردم
گفت حسادت میکند، به هرکسی که به من نزدیک می شود و او نیست
گفت یک سال تمام هر روز که چشمانش را باز میکرده به من فکر میکرده
و هرشب قبل خواب فکرهای صبحش را مرور میکرده
ضربه کاری بود
انتظارش را نداشتم
باید محاکمه میشد
حال دلم میخواست ببخشمش
نبخشیدم. دستانش را گرفتم، آرامش کردم. باز هم حرف زدیم. ساعت ها.
باز هم حرف زدیم
ساعت ها و ساعت ها و ساعت ها
و من فهمیدم که او برای من تمام شده است. ما فقط هردو خاطره ای را سخت در آغوش کشیده ایم و با عطرش مست می شویم.
نبخشیدمش.
اگر ببخشمش راه را برای بازگشتش باز میکنم.
نمی بخشمش.
ما نباید هیچ وقت برگردیم. این راه اشتباه است. سراب است. هیچ چیز آنجا نیست. هیچ چیز.
سخت است، این که آدم زبان خودش را یاد بگیرد خیلی سخت است.
حداقل برای من که سخت بود.
که بدانم دلیل بهانه هایم چیست. که بدانم هر هوایی که به دلم میفتد را چطور آرامش کنم.
که بدانم چه وقتهایی اگر خودم را رها کنم اشکم روان میشود و چه وقتهایی میتوانم خودم را گول بزنم که یادم برود.
که خودم را ارام کنم، خودم را دلداری بدهم. کلاه بگذارم سر خودم حتی.
همه اینها را یادگرفته ام، اما هنوز نمیتوانم هجوم یکباره خاطرات را کنترل کنم.
مثل وقتی که خسته از سرکار میرسم، به اتاق خودم پا میگذارم و غرق در عطری آشنا میشوم و پایم از روی خط زمان میلغزد و همه خاطراتی برای کمرنگ شدنشان جنگیده ام یکباره جان میگیرند...
مهمان عزیزم میرود، عطرش در اتاق میماند و من هنوز باید با شبیخون خاطرات بجنگم. عقب برانمشان و مغلوبشان کنم.
این را هم یادبگیرم، به خودم یک جایزه درست و حسابی میدهم.
من به خوبی به حقایق آگاهم.
بله، من یک دخترم.
بله، من ساکن یک شهر کوچکم.
بله، در خانواده ایرانی- سنتی تصمیم اول و آخر با پدر خانواده است.
اما این همه حقایق نیست.
من همیشه یک دختر بوده ام. و همیشه بیزار بوده ام از اینکه در این گوشه دنیا یک دختر شده ام.
چند سالی بود که با خودم و با جامعه کنار آمده بودم. چندسالی بود که سکوت میکردم و منزجر میشدم و میگذشتم. برای چیزی نمیجنگیدم.
نه که چیزی برای جنگیدن نداشته باشم، چرا... دلایل بسیاری برای جنگیدن و پیروز شدن داشتم. اما هزینه این نبرد ها آنقدر بالا بود که توان پرداختش را نداشتم.
بگذارید حقیقت دیگری را به شما بگویم.
فرض کنید چهل روز است که به یک شرکت که در سطح ملی فعالیت می کند و شناخته شده است وارد شده اید.
فرض کنید چهل روز با تمام قوا تلاش میکنید. شما یک کارشناس ساده هستید. اما هر روز با مدیر عامل صحبت میکنید و مدیر عامل برای شنیدن سخنان شما همیشه وقت دارد.
فرض کنید بعد از چهل روز می آیند و به شما می گویند کاش میشد ده تا نمونه از روی تو کپی میگرفتیم.
نمی شود در آن واحد در 4 واحد متفاوت کار کنی؟ فرض کنید بعد از چهل روز به سطحی از اهمیت برسید که کارمندانی که دو سال سابقه کار در آن شرکت را دارند، نرسیده اند.
فرض کنید به شما این فرصت را بدهند که بخش فروش عمده شرکت را به تنهایی هدایت کنید.
و فرض کنید هزینه سفرتان به سراسر ایران هم(در صورت پر بازده بودن بخش عمده) پرداخت شود.
آیا این پیشنهاد را رد میکنید؟
من که اینطور فکر نمی کنم.
من هم رد نکردم.
اما من یک دخترم.
دختری از اهالی یک شهر کوچک که مردمش هیچ دغدغه ای جز فضولی در زندگی یکدیگر ندارند.
من اصلا نباید کار کنم و مستقل باشم. چون هیچ نیازی به این کار ندارم.
هیچ دختر مجردی در شهر من حق ندارد به تنهایی چمدان کوچکش را برای سفر های کاری ببندد و راه بیفتد و از فرصتهایش استفاده کند.
بهتر است به شغل ها کم دردسر تر رضایت بدهد... اخر چه کسی گفته دختر برای این کارها ساخته شده؟ چه کسی گفته دختر باید رویا پردازی کند و در رویاهایش خودش را در سطح تجارت جهانی ببیند وقتی که حتی اجازه ندارد در سطح ملی دست به تجارت بزند؟
دختر باید راضی باشد.
نه به رضای خودش، نه به رضای خدا.
به رضای جامعه
به رضای حرف مردم
به رضای مردهای خانواده اش
گفتم باید؟
بله، باید. اما مگر ما همیشه از باید ها تبعیت کرده ایم؟
بهای این نبرد را میپردازم و پیروز می شوم.
به
سطح برو.
آنجا نه دردی هست و نه غمی.
در سطح، هرچیزی گذار است.
آدم های زیادی را انتخاب کن، و با هرکدام بیشتر از چند جمله سخن نگو.
به
هیچ کس بیشتر از چند ثانیه نگاه نکن.
به هیچ کس بیشتر از چند لحظه فکر نکن.
به سطح برو.
دوستان زیادی داشته باش و هیچ کدام را حقیقتا نشناس.
به سطح برو
آنجا غمی نیست.
و
بعد با افتخار اعلام کن:
من سنگ خوشبختی هستم.
پ.ن: شاید موقت.