۶۴ مطلب با موضوع «روزانه ها» ثبت شده است

read more

The best way to forget about what annoys u, is to read. Reading and studying cure everything, they make any pain go away.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هلیکس

وقفه دو روزه

دو روز است که کار ویژه ای برای انجام دادن ندارم و بیشتر وقتم به نرمش کردن و کتاب خواندن و فیلم دیدن می گذرد. 
بالاخره دنیای سوفی را شروع کردم و خیلی خیلی وابسته اش شده ام تا به اینجا و خوشحالم که انقدر خواندن این کتاب را به تعویق انداختم. مدام فکر میکنم شاید حتی اگر یک ماه پیش این کتاب را شروع کرده بودم، انقدر لمسش نمیکردم و نمی توانستم از خواندنش لذت ببرم.
از دیدن انیمیشن های ژاپنیم طفره میروم؛ فقط سه انیمیشن مانده که ندیده ام. اگر تمام بشوند، چکار کنم؟ :(

هرچند دوباره دیدنشان هم لذت بخش است، اما دلم نمیخواهد مفاهیم عمیقشان را یکباره ببلعم. دوست دارم ارام ارام عشق ژاپنی ها را به طبیعت، به جوانی، به کشورشان و به زندگی بنوشم. احتمالا امشب هم با خودم کنار بیایم که فیلم دیگری غیر از این سه انیمیشن ببینم.
تا به حال که فیلمهای 2016 را خیلی دوست نداشته ام به جز دو مورد:
Split & Arrival

هردوی این فیلم ها به طرز ماهرانه ای ماهیت چیزهایی را که به آنها خو گرفته ایم زیر سوال می برند: زمان، خاطره، خود و انسان.
اینجور چالش های ذهنی را دوست دارم. از این درگیری های فکر بعد از دیدن فیلم های این گونه لذت میبرم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هلیکس

انگشت تحیر

متعجب می شوم وقتی بعضی تعجب ها را می بینم.
متعجب می شوم وقتی می بینم بعضی از مردها تعجب می کنند که دخترها هم بلدند اجاق درست کنند و چای زغالی بار بگذارند.
متعجب می شوم وقتی می بینم مردها تعجب می کنند که یک دختر اجازه نمی دهد کسی کوله سنگینش را حمل کند و یا کمی کمکش کند.
متعجب می شوم وقتی بعضی از مردها بحثی را شروع می کنند که متکلم وحده باشند و بعد می بینند دارند با دخترانی کوچکتر از خودشان مناظره می کنند و می بینند گاهی دایره واژگان و دانش دختران، وسیع تر از  دایره لغوی و دانش آنهاست و متعجب می شوند.
بیدار شوید.
دختران امروز، در کوه آواز سر می دهند. چای زغالی بار می گذارند. سربالایی ها را بدون کمک شما بالا می روند و ذره ای از بار مسئولیت حمل وسایلشان را به دوش شما نمی گذارند.
بیدار شوید، دیگر لازم نیست به کسی کمک کنید. حالا، شاید حتی بتوانید کمک هم بگیرید.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هلیکس

try odinary

کمی کتاب میخوانم.
کمی به کارهای خانه رسیدگی میکنم(خیلی کم، خیلی کمتر از همیشه)
کمی نرمش می کنم، کمی کمتر از همیشه.
و بیشتر ساعات روزم را پشت لپ تاپ سپری می کنم.
هیچ چیز، مزه ندارد. حتی غذا. حتی ماست محلی که پدر از آن آشنای قدیمی گرفته و مزه شیر خشک نمی دهد. حتی رویه ماست که همیشه سهم من بود.
حلقه گمشده این زنجیر، تلاش است.
وقتی تلاش و استرس و تکاپویی نباشد، سکون... سکون لذت را از همه چیز حذف می کند.
البته، این تلاش چند ساعته هر روزه برای یافتن مناسبترین معادل واژگان حالا به عادت تبدیل شده و انرژی کمی ازم میگیرد.
باید به فکر چالش جدیدی باشم.


پ.ن:

مدتها بود اینجوری موزیکی را اینطور نپسندیده بودم. بشنوید:

Damien Rice, The Box
 

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هلیکس

instant look, instatn like.

حالش خوب نبود. حق هم داشت. هزاران دلار را از دست داده بود هیچ کاری نمی توانست بکند.
گذاشتم کمی غصه بخورد، کمی غرغر کند. گذاشتم کمی سبک شود. اما داشت حالش بدتر و بدتر میشد.
از 26 روز آینده برایش گفتم که جشن ازدواجش است.
کمی از خانه جدیدش تعریف کردم که چقدر با سلیقه رنگ شده و دکوراسیونش را چیده اند.
برایش از رفتنش به خانه گفتم، که میرود و مادرش را میبیند.
نمی شنید.
فقط می گفت.
حالش هر لحظه بدتر می شد.
نمیدانستم چکار کنم.
اخرین عکسی را که گرفته بودم، برایش فرستادم. عکسی که حس لطیفش هر بار حال خودم را خوب میکند.
گفتم کادربندیش چطور است؟ تو هم فکر میکنی سمت چپ تصویر تحت فشار است؟
شروع کرد به توصیف آنچه که میدید.
و من به این فکر کردم که همین عکس را، چند ساعت پیش در اینستاگرامم گذاشتم تا هوایش یادم بماند. به لایک های سریعی که خورد و به کامنت های قشنگی که داشت فکر کردم.

چرا هیچکدام انقدر واقعی به نظر نمی رسید؟
چقدر از اینستاگرام، بدم آمد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هلیکس

welcome to ur life

آدم پوسته پوسته می شود این جور موقع ها.
این وقت ها که میداند می تواند یک چیزی بیافریند، میتواند جهان را فتح کند، میتواند ساعت ها بدون آهنگ برقصد و بخندد و رنگ جهان را عوض کند،
اما باید بنشیند و بهترین جایگزین های کلمات یک زبان بیگانه را بیابد.

بعدا نوشت: غر نمیزنم. صرفا حسی رو که تقریبا خفه م کرد، نوشتم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هلیکس

اعتراف-سوم

im drowning

could u take my hand?

would u show me a rope i can grasp?

هلیکس

قبل از خرداد

امشب را،
امشب را،
همین امشب را، خیلی دوست دارم.
همین امشب را که همه ایران، یک نفرند. همین امشب را که همه ایران، عاشق یکدیگرند.
همین امشب را که همه این 80 میلیون نفر چشمانشان پر است از امید و پر است از انگیزه و برنامه.
همین امشب، که حتی تمام آنهایی که سالهاست رفته اند در کنج عزلت خودشان نشسته اند و در را به روی همه دنیا بسته اند، خود را بخشی از ایران می دانند.

همین امشب را که شنیدم آن مرد شصت و خورده ای ساله که ام.اس دارد، گفته است می رود و رای می دهد.

امشب را که هر دو گروه مقابل، کنار هم هستند و هردو در امید و تکاپو مشترکند،

امشب را،
همین امشبی که همه پرند از حس های خوب و پرند از امید،
امشب را، دوست دارم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هلیکس

هوای نشاط

مردم مست نشاط‌ اند، غیر از آن گروه همیشه بدبین که در همه چیز در پی یافتن ردی از توطئه هستند.
خیلی تلاش کردم ننویسم، اما بیشتر از این نمی توانم.
هوای نشاط حتی این استان مرزی را هم برداشته است و همه جنسش را می توانید ببینید. همه جوره اش در شهر پیدا می شود.
من تقلا میکنم از تپه ها بالا بروم و مردم می خندند... مردم امید می ورزند.
من اجازه می دهم باد روسریم را بیندازد و دست مهربانش کمی به موهایم بخورد و نوجوانان می خندند.
من آرام عبور می کنم و نگاه می کنم و مردان سرخ می شوند از هیجان و بلندتر صحبت می کنند و بلندتر می خندند.

و همه ما، امید را آبستن می شویم.

از آن نوجوانان لاغر اندام که زیر بنر کاندیدای خوش سیمای شورای شهر جمع شده بودند و چشمانشان برق میزد و شوخی هایشان را نثار زیبایی رخ این بانو می کردند،

از آن زن های خانه داری که بعداز ظهر را بیرون آمده بودند و روی نیمکت ها و جدول ها نشسته بودند و هیچ دغدغه ای جز پختن شام دور نشدن کودکان خردسالشان نداشتند و لا به لای شوخی هایشان می گفتند که هیچ چیز عوض نمی شود،
- که بیراه هم نمی گفتند. وظایف آنها مشخص است. باید در هر شرایطی از برنامه روزانه شان پیروی کنند، این اجتناب ناپذیر است-

از جوانانی که با خودرویشان با بی اعتنایی از جلو ستادها رد می شوند و بروشورها را نمی گیرند و ستاد را چپ چپ نگاه می کنند،

از مردان میان سالی که جلو ستاد کاندیدای شورای شهری جمع شده اند و داد از حمایت و عدالتی سر می دهند که میدانند تو خالی است، و میدانند این کاندیدای شورای شهر حداقل در دو دوره اخیر فقط به سکه ها و حلقه های طلایی کمربند لباس محلی همسرش و هکتار های زمینش و طبقات خانه اش افزوده است و البته کمی هم به قطر گردنش،

از اینها، ننوشته بودم. و قصد به نوشتن هم نداشتم. اما یک بازی کودکانه امروز مسحورم کرد.
صدایشان را از پشت پنجره میشنیدم. صدایی دخترانه در نقش معلم بود و به آنها تلفظ صحیح کلمات فارسی را می آموخت و دیگر کودکان تکرار می کردند. تا من به بیرون بروم و محله را دور بزنم و به پشت خانه برسم اما، شکل بازیشان عوض شده بود.
حال دو کاندیدای انتخاباتی داشتند که هرکدام تعدادی پوستر متفاوت با دیگری در دست داشت و بچه ها باید برای رای دادن، از آنها پوستر هایشان را می گرفتند و به پسرکی می دادند که مسئول شمارش آرا بود. تازه باید دلایلشان برای انتخاب را به پسرک می گفتند.

آخرش... آخر این بازی شیرین، اینطور تمام شد که دخترک بازنده نتوانست شکست را بپذیرد. پوستر ها را پاره کرد، بازی را به هم زد. دست خواهر کوچکترش را گرفت و با همه شان قهر کرد و به خانه رفت.
بچه ها اما، خندیدند و باز هم بازی آموزشی شان را از سر گرفتند.

و من، امید را درآغوش کشیدم.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هلیکس

حسرت-۱

خیلی خوشحال بودم که بعد از مدتها امشب رو از ساعت یازده به بعد بیکارم و میتونم یا انیمیشن مورد علاقه م (توتورو) رو ببینم یا پس از مدتها دنیای سوفی رو شروع کنم. اما حدس میزنید چی شد؟
 خب بذارید از دیشب شروع کنم.
دیشب در کمال خستگی و البته در کمال عطش به رنگ، نصفه شب به مداد رنگیام پناه بردم و با همون چشمای خسته دیدم یه جونور ریز داره رو کاغذم راه میره،
سریع انداختمش تو یه قوطی و با یادداشتی گذاشتمش برای پدر که صبح به خطرناک بودن یا نبودن این جوونور رسیدگی کنه.
پدر اعلام کرد که چیزی نیست و چون خونه مون حاشیه شهره دیدن اینا عادیه. صحت حرف پدر تا ساعت یازده امشب ادامه داشت و چیزی از یازده نگذشته بود که با پنج تا از این موجودا تو تختم رو به رو شدم و عرضم به حضورتون که تا الان که ساعت یک و نیم بامداد هست داشتم اتاقم رو سم پاشی میکردم.
در حال حاضر با حالت تهوع و سرگیجه شدید، تبعید شده به هال و به حالت افقی دارم اینو مینویسم.
چقدر دلمو صابون زده بودم😔

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هلیکس