۶۴ مطلب با موضوع «روزانه ها» ثبت شده است

تو؟

خواستم تو را هم پیامبر بخوانم
نشد
تو برای من پیامبر نبودی
راستش را بخواهی، من هنوز نمیدانم تو را چه باید بخوانم
پیامبر می آید که راه نشان بدهد و چشم باز کند
تو هم، راهی را به من نشان دادی و چشمانم را به روی خیلی چیزها باز کردی. شاید تو هم می توانی پیامبر من باشی. اما تو بیشتر از اینها بودی.

راستش را بخواهی، خیلی ساده بخواهم بگویم، به نظرم اینطور است که هرکسی
هر ادمی
باید خیال لطیفی و نازکی را داشته باشد در دل، که هروقت برید از همه چیز، در آغوشش بکشد و آرام موهای پشت گرنش را نوازش کند و برایش از دنیایی بگوید که وجود ندارد

راستش هنوز هم روزهایی که کم می آورم، معجزه تورا در آغوش میکشم....
از راه میرسم، دست و صورتم را می شویم. نهارم را (معمولا با 4 ساعت تاخیر ) می خورم، راه میفتم میروم روی زمین پای مبل دارز میکشم و پاهایم را میگذارم روی مبل، دسته ای از موهایم را به روی چشمانم میکشم
و برای خیالت از دنیایی می گویم که هیچ وقت نبوده است... که هیچ وقت نخواهد بود... بعد آرام می گیریم و بقیه روز را خیلی راحت تر میگذرانم
میبینی؟
بودنت مهم نیست
نبودنت مهم نیست
تو نیستی و
معجزه تو، همراه من است و هنوز التیام میبخشد.
بگو ببینم،
معجزه کدام پیامبر بعد از خودش ادامه داشت؟
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هلیکس

درماندگی-2

هوای گرم بیرون سالن روی صورتم می نشیند. نور چشمانم را میزند. با دستم بر چشمانم سایه می اندازم و سه پله را با شک پایین می آیم. پاهایم سست شده اند. یادم می افتد که عینک آفتابی دارم... چه خوب... چه خوب. دلم میخواهد صورتم را پنهان کنم. میدانم الان صورتم چه شکلی شده است. دوست ندارم هر کسی چشمش به این صورت بیفتد، این حالت چهره را دوست ندارم کسی ببیند... مگر افرادی خاص. مثلا عاطفه همیشه میگفت: وقتی این شکلی میشی نمیدونم باید چیکار کنم.
یا او... او وقتی این چهره را می دید دست و پایش را گم میکرد. از خودش عصبانی میشد و عصبانیتش به من منتقل می شد و جنگ راه میفتاد و دعوایی که در سکوت ادامه پیدا میکرد و با کوبیدن درهای ماشین شدت می گرفت.
سه شنبه ساعت 17 من در میدان اصلی شهر کوچکم، چهره ام را با عینک آفتابی بزرگم می پوشانم. دلم برای آن شهر سرد تنگ می شود. همانجا که تا دلم می خواست در خیابان هایش، کوچه هایش، کوچه باغ هایش قدم میزدم و هیچ نگاهی برایم سنگین نبود: هیچ نگاهی، نگاه یک آشنا نبود. من آنجا غریب بودم. غریب و آزاد.
کاش هنوز هم غریب بودم، گم بودم، نامرئی بودم. آنجا هروقت دلم میگرفت، راه میفتادم و میرفتم. میرفتم و میرفتم و میرفتم و هربار تاریکی هوا دستم را میگرفت و به زور من را به آن دخمه تنگ و تاریک و خفه می کشاند که باز هم الکی لبخند بزنم و بروم در نقش یک دختر عادی با حالی عادی.
یاد آن روز زمستانی میفتم که قلبم در چهار راه خوشبختی گرفت. یاد حس تنهایی که در صدم ثانیه وجودم را فراگرفت. یاد درماندگی خودم میفتم. به تیرچراغ برق تکیه دادم. و تمام شدم. برای یک لحظه تمام شدم. نفسم بند آمد. چراغ سبز شد. ماشین ها راه افتادند. صدا در گلویم مرده بود. دفن شده بود.
نه نفسی، نه صدایی... نه دستی.
آن لحظه ی تار بود که معنی غریب را به من فهماند.
نفسم برگشت. قفسه سینه ام کمی آرام گرفت و من دست تاریکی را گرفتم.
بعد از آن روز، دیگر در هیچ ماشینی را محکم نبستم و دیگر سکوت نکردم.
آه...
کاش تنها به سینما نمی رفتم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
هلیکس

loneliness

it was not my choice, i never wanted it. i never even considered it as a possible choice. it was imposed to my life.
it was injected to my soul.
not that i suffer from it, or it annoys me. i've learned to live with it, to deal with it- not consciously though.

but that was never something i look forward to.
and whom might say we are responsible for each and every part of our life?

i say, no sir we are not.
i say, yes sir, there are certain limits.

but i also say, my limits are designed so high, i need not to worry about 'em.

yeah... take it from me. u'll see.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هلیکس

ما کیمیا هستیم

یادم هست بعد از مسابقات المپیک و مدال برنز کیمیا عزیزی میگفت:

- جوگیر تر از این مردم دیدی؟ اون بنده خدا خواب و خوراکو به خودش حروم کرده، اون ضرب دیده، مجروح شده، سالها تلاش کرده که به سطح قهرمانی رسیده، اون وقت این مردمن که به مدال کیمیا افتخار میکنن.

البته این عزیز حرفهایش را از منبعی کپی کرده بود، فکر میکنم از روزنوشته های شعبانعلی.

خیلی دلم میخواست جوابش را بدهم، بعد دیدم میرود و همین حرفهای من را کپی میکند و به دیگری تحویل می دهد و این وسط هیچ چیز عوض نخواهد شد.

باز هم کیمیا مدال آورد. باز هم کیمیا شادمان کرد و هنوز هم هستند کسانی که باز شادی ما را جو بخوانند و تهی.

این بار، اگر ننویسم، اگر حرفم را نزنم، به خودم بدهکار خواهم شد.

بله! درست است... من به کیمیا، به مدال کیمیا افتخار می کنم. این فرق دارد با اینکه خودم را صاحب مدال کیمیا بدانم. درواقع، من کیمیا را صاحب آینده خیلی از دختران- و البته پسران- این سرزمین دردمند میبینم. بله، آینده خیلی ها را همین کیمیا ساخته است. آینده خیلی از دختران خردسال ما را، ذوق پدارن و مادرانشان از دیدن مسابقه کیمیا ساخته است.
آینده خیلی ها را شاید، پیدا شدن قهرمان زن جوانی بسازد که در جامعه ای قهرمان شده است که با تمام قوا سعی میکند هرچه که نامی و خصوصیتی از زنانگی با خود دارد، نابود و انکار کند.
میدانی،
میدانی ای دستگاه زیراکس عزیز،

کیمیا انقدر بزرگ و انقدر مهم شد که نتوانستند انکارش کنند، حذفش کنند. این را من فراموش نمی کنم، و شاید بسیار باشند دختران دیگری که مثل من نتوانند فراموش کنند این درخشندگی را.

بله،
به این دلیل است که دیدن کیمیا شادم میکند و به مدالش افتخار میکنم.
هرچند خود کیمیا تکرار نخواهد شد، اما الگو که می تواند باشد.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هلیکس

فشار کلمات

از خودم و از هر کسی که ممکن است به اینجا گهگاهی سری بزند، بابت انتشار دو مطلب خام گذشته عذرخواهی میکنم.
تحمل فشار کلمات برایم بسیار سخت و است و از طرفی هم همنوز نتوانسته ام به زندگی جدیدم نظم خوبی بدهم. همین شده که به نوشتن آن دو متن نابالغ و خام رضایت دادم و بعد از نوشتنشان بی اندازه پشیمان شدم و حذفشان کردم.
بگذریم.

از شلخته بودن بیزارم.
از اینکه وسیله هایم مرتب نباشند و ندانم هر چیزی دقیقا کجاست. سالها تمرین، حفظ این نظم را برایم بی نهایت آسان کرده است و نگه داشتن این روال وقت چندانی ازم نمی گیرد.
اما عادتی دارم که بر خلاف این عادت قدیمی است، و البته عادتی است که دوستش دارم.
گاهی دلم میخواهد بعد از اینکه لباسهایم را عوض کردم، در همان جایی که هستند چندین ساعت رهایشان کنم، نگاهشان کنم.
لباس ها هم، بعضا قصه هایی دارند- برای من.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هلیکس

finally

okay
now its finally time to find out what is my style.
whatever i choose today, will stay with me for a long while...

hay u guys... im asking u...
how do u see me?
what do u think is my style(generally in everything)?

p.s: i have a topic in my mind, and ive been wanting to write about it for a long time... maybe its finally the right moment to share all that guilt and burden? in the next post, i will write about it.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هلیکس

خواب های آشفته

پیش نوشته: پیشنهاد میکنم به کارهای مهمترتان بپردازید و بعد اگر وقت اضافه داشتید به خواندن اینها فکر کنید.

چشم باز میکنم. در تخت خودم خوابیده ام. بلند می شوم و چرخه زندگی روزمره ام را از نو آغاز می کنم. هیچی فرقی با بقیه روزها ندارد، باز هم عجله دارم که به موقع به شرکت برسم.
ساعت نه ضربه میزند و من دقیقا با ضربه نهم درب واحد فروش را باز میکنم.
پشت میزم می نشینم و کارهای روزمره ام را انجام میدهم.

هروقت که فرصت دست می دهد کمی به فلسفه بافی مشغول می شوم. کمی با بعضی از مخاطبان شوخی میکنم و میخندیم. کم کم خسته می شوم و می فهمم که ساعات کاریم تمام شده است، خوشحال می شوم و راه میفتم به سمت خانه.
تصمیم میگیرم بخش خوبی از مسیر را پیاده روی کنم و از تصمیمم خوشحال می شوم.
منتظر تاکسی می ایستم. تاکسی نیست و همه شخصی ها را رد میکنم. مانده ام سر دوراهی که چکار کنم... با خودم فکر میکنم که اعتماد کنم بروم یا صبر کنم تاکسی گیرم بیاید.
پراید نقره ای کهنه و تمیزی می ایستد. چهره ش برایم اشناست... قبلا سک بار سوار همین ماشین شده ام. مرد خوبی بود. اعتماد میکنم و سوار می شوم. در مسیر کمی راجع به موضوعی صحبت میکند و گه گاهی جوابی به او میدهم و از تصمیم برای اینکه سوار شدن به این ماشین را انتخاب کرده ام خوشحال می شوم.
پیاده می شوم و مسیری حدودا 200متری را پیاده طی میکنم. از خسته نشدن خودم متعجب می شوم. من خیلی دیر احساس خستگی میکنم. حتی اگر شرایط فیزیکی نامناسب باشد بازهم دیر خسته گی را احساس میکنم. حتی اگر تابستان باشد. ساعت سه بعد از ظهر باشد. مانتو مقنعه تنم باشد و تشنه ام باشد و مسیری که شیب تقریبا زیادی دارد با گشنگی طی کنم. کمی خودم را متعجب میکنم.
به خانه میرسم. من وارد خانه می شوم و پدر و مادرم می روند که ساعات کاری بعد از ظهرشان را شروع کنند.
من هم تصمیم می گیرم کمی استراحت کنم و بعد بروم سراغ ترجمه ها و بقیه کارهایم.
همانطور که پاهایم را روی مبل گذاشتم و دراز کشیده ام کف زمین و به کارهایم فک میکنم با صدای شعبانعلی(که این روزها برایم حکم لالایی دارد) به خواب می روم.
بیدار که می شوم از نور زرد آفتاب خبری نیست. حالا رنگ آسمان کمی به خاکستری نزدیک است. و من میدانم که باید بروم به وظایفم برسم.
خیلی برنامه ریزی شده نهارم را سرد میخورم و میروم پای سیستم می نشینم.
همیشه این دیر خسته شدنم برایم عجیب بوده است. اما حالا دلیلش را میدانم. از همان لحظه که بیدار شدم و نور خاکستری که از پنجره داخل اتاق سر میخورد را دیدم فهمیدم. 
یک روز به ما میگویند که شما را این طور طراحی کرده بودیم. شما نمونه های آزمایشی بودید. میخواستیم بدانیم که الگوریتممان چطور جواب میدهد. و ما هیچ از منظورشان نمی فهمیم.
به گروه خوش صداها می روم و از ساعت یازده تا سه بعد از نیمه شب به ایده پردازی در گروه مشغول می شوم. احتمالا الگوریتمی هم باشد که مثلا خروجیش اینطور تعریف شود: سه ایده بر ساعت. یا یک ایده بر شبانه روز. این الگوریتم را دوست دارم.
به تخت خواب می روم. دلم گرفته است. صفحات ممنوعه اینستاگرامم را چک میکنم. همانها را که هروقت دلم میگیرد می روم و بهشان سر میزنم و حس میکنم کسان زیادی هستند که دردی مشابه درد من دارند و کمی آرام می شوم و کمتر خودم را اذیت میکنم.
الگوریتم این تصمیم را هم دوست دارم. طراحش خوش فکر بوده است.
ارام ارام خواب چشمانم را میگیرد و من اما وزش باد را بر پوست صورتم حس میکنم. دلم میخواهد لبخند بزنم، اما میدانم از خواب میپرم اگر لبخند بزنم. به خودم اجازه پرواز می دهم. کمی بالا می آیم و دوباره بر میگردم به تختم.
امشب نمی شود چرا؟
ولش کن حالش را ندارم. میخوابم.
چشم باز میکنم.
در سفینه ای کهکشان پیما هستیم. من چند قرص در دست دارم: سه برنزی، یک نقره ای و یک طلایی.
به پیرمردی که بر روی ویلچر نشسته است نگاه میکنم، می روم جلو که قرص طلایی را به او بدهم. تنها قرص طلایی را که دارم. پشیمان می شوم. لحظه آخر دو قرص برنزی به او میدهم. قرص طلایی را لازم دارم. او را باید با این قرص به زندگانی برگردانم. فقط همین قرص طلایی است که می تواند روانش را دوباره زنده کند. این پیرمرد با همان دو قرص حالش بهتر می شود.
کم کم به مقصد نطدیک می شود سفینه... همه در حال نقشه کشیدن برای تصرف مقصد هستند و من فقط به میزهای چوبی آن کافه فکر میکنم... به او فکر میکنم که پشت میزهای چوبی نشسته است و خوش را ذره ذره در تنهایی هایش حل میکند... برای رسیدن به آن میزهای چوبی چاره ای ندارم جز اینکه وانمود کنم من هم جز تصرف مقصد به هیچ چیز فکر نمیکنم.
به او میرسم.
دیر شده است.
کسی قبل از من به او رسیده است و او را با چیزی غیر از قرص های طلایی تسکین داده است.
او تبدیل شده است به آنچه که همیشه مرا می ترساند،
همه چیز را فراموش کرده است.
غرق شده است.
رهایش میکنم و به همانجا برمیگردم که همیشه بودم: به جایی که هیچکس حضورش را حس نمیکند. نامرئی می شوم. تبدیل می شوم به یکی از آدم هایی که بود و نبودشان هیچ فرقی به حال هیچ کسی نمیکند.
باید به تختم برگردم... باید بازنشانی شوم.
فردا بیدار می شوم و همه اینها را فراموش کرده ام.
این الگوریتم را هم دوست دارم.
با صدای پیام تلگرام از خواب می پرم.
باز هم یادم رفته بود اینترنت را خاموش کنم. چه خوب!

پ.ن: اینها همه ش خواب بود.
با تشکر از سریالهای وست‌ورلد، گیم او ترونز و فیلم پسنجرز.
نمیدونم چرا دلم خواست این رویاهای اشفته رو اینجا بنویسم... اما خیلی عجیب به هم مربوط بود همه چیز.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هلیکس

ای دریغا*

این همه دیوانگی را
با که گویم؟
با که گویم؟
نام تو، چون قصه هر شب
می نشیند بر لب من
غصه ات پایان ندارد
در هزار و یک شب من

ای نهال سبز تازه
فصل بی بارم تو کردی
بی نصیب و بی قرار و زار و بیمارم تو کردی
تو...

*متن و عنوان از "ای دریغا"، ترانه ای از محسن چاووشی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هلیکس

این تجربه حیرت انگیز

صدای ناصر ممدوح دوست داشتنی را می شنوم که در برنامه دورهمی از عشقش به کار و سینما می گوید. هم زمان هم ترجمه می کنم.
می گوید: سرما خورده بودم، در زمستان رفتم سینما و بعد از پایان فیلم بیرون که امدم سرما خوردگی م خوب شده بود...
آخ!
چه می نوشتم؟
چه بود جمله ام؟
من را یاد یار می اندازد.
سرما خورده بودم
یار رفته بود دیارشان، نبود.
وقتی که برگشت رفتم جان به دیدارش جلا دهم.
وقتی که برگشتم، سرما خوردگیم خوب شده بود... با اینکه زمستان بود.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هلیکس

پراکنده نویسی

این عدم تمرکز امانم را بریده است.
عدم تمرکز از نامنظم بودن ناشی می شود.
یکباره کل روند زندگیم دگرگون شد و به همین دلیل کمی از مدار خارج شده ام... سعی میکنم با کنترل سرعت و جهت حرکت، به همان مدار قبلی که نه، به مدار جدیدی وارد شوم.
در این میان، نمی توان متمرکز فکر کنم و بخوانم و بنویسم( این را از تب های متعدد باز شده روی مرورگر هم حتی می توان فهمید، صفحات وب که هرکدام نصفه ونیمه خوانده شده اند) اما می شود از مزایای پراکنده نویسی استفاده کرد.
محیط کار، محیط جدیدی است. و حداقل برای من که تا به حال تجربه کار در شرکت ها و ادارات را نداشته ام، پر است از چالش های جدید. هر روز شاید ده ها چالش جدید پیش بیاید. من هم سعی میکنم چشمم را به روی هیچ کدام نبندم، چون آن چیزی که برای من چالش می شود در واقع فرصتی است برای دریافتن نکته ای که از آن غافل مانده ام.
در مجموع می شود گفت که موقعیت جدید، به استراتژی جدید احتیاج دارد.
نه، من انقدری به این شغل احتیاج ندارم که هم وقت، هم اعصاب و هم منابع مالیم را صرفش کنم.
اما به تجربه ها و دیدی که از محیط کاری و چالش های آینده به من میدهد به شدت نیازمندم.
حس می کم می توانم جایگاه خوبی در این شرکت پیدا کنم، که این مستلزم استراتژی دقیقی است.
مهمترین نکته در درجه اول شاید این باشد که باید با تمام قوا وظایف فعلیم را انجام بدهم. باید سرعت پیشرفت بیرونیم رو کم کنم و بر افزایش سرعت درونیم متمرکز بشم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هلیکس