۶۴ مطلب با موضوع «روزانه ها» ثبت شده است

سوم شخص؛ مفرد، غایب، غریب.

پیش‌نوشته: عادت ندارم از چیزهایی که بعد از وقوع‌شان تاثیر عمیقی می‌گیرم، سریع بنویسم و ذهنم را خالی کنم. همین است که تا سالیان سال می‌توانم راجع به یک‌اتفاق حرف بزنم و تا روزها از آن‌چه پیش آمده بنویسم.

کنکور ارشد و تعطیلات بعدش، برایم چنین حالتی را دارند.

پس آرام آرام می‌نویسم. از هر آن‌چه که بشود نوشت و نیاز به پردازش بیشتر نداشته‌باشد.

پیش‌نوشته دوم: مثلا امروز می‌توانم از تویی بنویسم که او شد و از اجتناب‌ناپذیر بودن این گسست.

من، کنار تو ممکن است که روزی ما بشود و یا روزی ما بوده‌باشد. اما جمع‌شدن من و او بعیدتر است. وقتی که می‌گویم او، کمتر گمان می‌رود که مایی بوده‌باشد.

نوشته: عرض خیابان را زیر باران می‌دویدم. او هم می‌دوید. با اینکه دامن‌م را کمی بالا کشیده‌بودم، اما باز هم نمی‌توانستم پا به پای او بدوم. دامن‌م مانع می‌شد. خودم را به او رساندم و بدون فکر و ناخودآگاه دستش را گرفتم. نمی‌خواستم جا بمانم. لحظه‌ای بر جا ماند. دستش را کشیدم که یادش بیاید باید بدود. دستم را سخت در دستان‌ش گرفت. به پیاده‌راه که رسیدم دستش را رها کردم. انگار نه انگار که بندبند انگشتان‌ش داشتند فریاد می‌کشیدند. او، غریبه بود. غریبه‌ای که با من عرض یک‌خیابان را در شبی بارانی دویده‌بود.

برای غریب‌شدن، زمان لازم است. زمان زیادی لازم است. آنقدر که نتوانی جمله‌هایش را تمام کنی. آنقدر که نتواند نگاه‌ت را تعبیر کند. آنقدر که نداند کی‌ آمده‌ای و کی عازم می‌شوی.

پشت فرمان می‌نشیند و عادت‌ش را که مخصوص لحظات اضطراب است، از سر می‌گیرد. نگاهش می‌کنم، لبخند می‌زنم و سکوت می‌کنم. به برف‌ پاک‌کن‌های تنبل نگاه می‌کنم که خودشان را بر روی شیشه کش می‌آورند. به او فکر می‌کنم. به این‌که هیچ متوجه ظاهرش نشدم. به هیچ تغییری در او پی نبردم. مگر عوض‌شدن خط ریش‌ش، که آن را هم اگر بچه‌ها نگفته‌بودند، نمی‌دیدم.

برای غریب‌شدن، فاصله لازم است. آنقدر که وابستگی‌ها، در این دوری هلاک‌شوند. آنقدر که دلبستگی‌ها رها شوند زیر آفتاب سوزان این جاده طولانی که بسوزند، که بخشکند. که یادشان برود اصلا چه شد که پا گذاشتند به این راه خشک سوزان بایر.

جمع بشوید ای انسانها! می‌خواهم بر بالکنی بروم و فریاد بزنم: یافتم! یافتم!

فریاد بزنم که حال می‌دانم، اولین نفری نبوده‌ام که عاشق شده‌است. آخرین باری نبوده که عاشق شده‌ام.

فریاد بزنم که حال از هیچ تجربه‌ای هراسی ندارم.

می‌خواهم فریاد بزنم که پیروز شده‌ام.

 

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
هلیکس

کمی بعد از نیمه بهار

از سفر برگشته ام و کم کم دارم به روال عادی روزها میرسم؛ از ساعت مطالعه م چیزی کم نشده است و تنها کتابهایم عوض شده اند.

سفر، خوب بود. کمی بیشتر از همیشه همه چیز را آسان گرفتم و کمی بیشتر از همیشه لذت بردم از همه چیز. چقدر خودم را عذاب داده بودم در این سالها که بیش از حد به خودم سخت گرفته بودم، بیش از حد سخت دیده بودم و بیش از حد سخت فکر کرده بودم.


امروز و دیروز کمد لباسهایم را مرتب کردم. زمستانی ها را جمع کردم ته کمد و داخل چمدان و از رنگ های روشن بهاری و تابستانی که کمد را در خود غرق کرده اند لذت بردم. میزم را هم حسابی بزک و دوزک کردم. جای کتابهای قطور و بزرگ را، رمانها و کتابهای شعر گرفته اند و مداد ها و ماژیک های رنگیم. از دیدن این منظره رنگی رنگی کلی ذوق زده شدم.

امروز، باز هم پیاده روی کردم، کمی بیشتر از همیشه. جدای از درد آن قسمت از بدنم که حالش خوش نیست، همه چیز لذت بخش بود. خصوصا دیدن شقایق ها و سرسبزی کوهها و دشت ها. امروز کمی خوشحال شدم که خانه جدیدمان در گوشه شهر قرار دارد. این عکس را هم گرفتم که قشنگی این روزِ کمی بعد از نیمه بهار از یادم نرود.


پی نوشت: یادم باشد راجع به جریان معکوس زمان، فیلم های مورد علاقه و کتابهای مورد علاقه ام حتما بنویسم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هلیکس

امید به تسلی کلمات

خاطرات خاطرات این خاطرات لعنتی که در هر کلمه ای، در هر هوایی و در هر صدایی کمین کرده اند که مسیرت بهشان بخورد و به وجودت چنگ بزنند و از تو تغذیه کنند.
لعنتی من می نشینم کتاب بخوانم حالم بهتر شود، روزم خوش شود، شبم ارام سپری شود. کتاب نمیگیرم دستم که کمین کنی در کلماتش و چنگ بیندازی به وجودم. خاطره... ای خاطره لعنتی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هلیکس

از سفرنامه

اول: هر ذهنیتی روابط انسانی را در ابعاد خودش می بیند و تفسیر می کند.
فردی که تنها سرمایه زندگیش، فردی دیگر -همسرش- باشد، با چنگ و دندان او را از هرآنچه که روابط مضر به شمار برود، حفظ خواهد کرد. حتی اگر بهایش محکم کاری بی دلیل باشد.
دوم: در هفته اخیر، پر بودم از فکر های آشفته و ذره ای تمرکز برای ساماندهی به این پرونده های پراکنده نداشته ام. نتیجه شده است فشاری که خود آشفتگی بیشتری می آفریند.
سوم: پدربزرگ نحیفم، دستم را رها نمیکرد. حالش خوش نبود، دایی زیر بغلش را گرفته بود و از سرویس بهداشتی به سمت مبل هدایتش میکرد و در این مسیر هیچ مشکلی نداشت. اما پدر بزرگ مرا صدا زد و گفت دستم را بگیر. کمکم کن. دستهایش داغ داغ بودند. حتماً دوباره فشارش بالا رفته بود. چند قدمی که رفتیم، دایی اشاره کرد که کمی آب خنک برای پدربزرگ بیاورم.
اما پدربزرگ دستم را رها نمی کرد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هلیکس

یهویی

بدون شک من از تغییر واهمه دارم.
از اینکه کنترلی بر اوضاع نداشته باشم، اذیت میشم.
اخیرا به این نتیجه رسیده بودم ک چقدر این پروسه کنترل ازم انرژی میگیره! هرچند مزایایی داره که لذت بخشه. مثلا معمولاً تو اکثر جمع ها یک قدم از بقیه تو سنجیدن اوضاع و تصمیم گیری جلوتر هستم، معمولاً(اما نه همیشه) علاج واقعه رو قبل از وقوع میکنم. معمولا یک تابع بهینه سازی برای هر اوضاع و احوالی تعریف و تعبیه میکنم و از نتیجه ش لذت میبرم.
اما خب همه این مزایا نمیرره که بخوام خودمو پیش از موعد پیر کنم و روی چیزی انرژی بذارم که هزینه ش بسیار بیشتر از نتیجه شه.
در راستای کاهش این وسواس و با وجود مهیا نبودن شرایط اولیه، پیشنهاد یهویی یه سفر یهویی رو قبول کردم. سفری که طبق برنامه من، حداقل سه ماه بعد قرار بود باشه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هلیکس

on the road again

این شهر،
بوی تو را میدهد.
هوایش، هوای تو است.
این جاده صد و خورده ای کیلومتری هم، لحظه لحظه اش خاطره است. متر به مترش آغشته است به شوق و انتظار تو.
بگذریم، من پرونده تو را مدتهاست که بسته ام.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هلیکس

آن روزها، رفتند...

و من حالا بیشتر از هر زمان دیگری معتقدم که کنار تو، هیچ چیز ختم به خیر نخواهد شد.
حتی حال من.
کاش میتوانستم دست ببرم به تار و پود گذشته ام و تورا بیرون بکشم
یا مثلا گذشته ام را میچلاندم حسابی  که از تارو پودش بریزی بیرون بعد پهنش میکردم روی بند که هیچ اثری از نمناکی وجودت باقی نماند و بعد اتویش میکشیدم و خاطره بودنت، نیست می شد و حالِ حالم خوش میشد.
نمی شود که نمی شود.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هلیکس

رویای خواب و بیدار- دوم

نشسته‌ام و تو سرت را بر روی پای من گذاشته‌ای و چشم به موهایم دوخته‌ای و من برایت آهنگی از ادل را زمزمه می‌کنم و تو لبخند می‌زنی.
طاقت نمی‌آوری آهنگ تمام شود. می‌پرسی چطور است که این همه آهنگ را از حفظ می‌خوانی؟
لبخند می‌زنم و رازم را دوباره نگفته باقی می‌گذارم و ادامه آهنگ را می‌خوانم.
دهان باز می‌کنی دوباره چیزی بگویی.
چشمانم را درشت می‌کنم و اخمی می‌کنم و ساکت می‌شوی...
نگاهت را به رو‌به‌رو می‌اندازی...
آهنگ که تمام شد، تو هم شعر خود را می‌خوانی:
چگونه می‌توان به تاول‌های کف پا فهماند،
که کل مسیر طی‌شده اشتباه بوده‌است؟

می‌خندم و می‌گویم: کفش‌هایت را عوض کن، نمی‌خواهد با پاهایت بحث کنی.
برمی‌گردی و لبخند می‌زنی. از آن لبخندهایی که من نمی‌شناختم‌شان. که نمی‌دانستم پشت‌شان چه حسی را قایم می‌کنی.

با ویبره گوشی از خواب می‌پرم. باز هم یادم رفت وای‌فای‌ش را خاموش کنم.
تو نیستی و من از خرده خاطراتت، خاطرات جدید می‌سازم، تویی جدید می‌سازم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هلیکس

نمک بر زخم!

جان مادرتان ور نروید با این زخم ما.
فکر میکنید چه حسی پیدا میکند آدم وقتی راه میفتید و می آیید و خاطراتی را که برای شما هنوز خنده دار است و برای من دیگر تلخ شده اند یادآوری میکنید؟
نه خیر، من هیچ آن کلاس را به خاطر ندارم.
نه، من اصلا خاطره خوشی از آن روز ندارم.
دست از سر این زخم بردارید شمارا بخدا.

باور کنید اگر شما هم نیایید و نپرسید که چه شد و چرا تمام شد، این قضیه همینطور تمام شده باقی می ماند و دل ما هم هنوز عذابش را می کشد.

دلیل برای فرار کردن خواب از چشمانم کم ندارم که شما هم هی نمک بپاشید به این زخم ما و بی خواب ترمان کنید.

رهایمان کنید.
بگذارید با تنهاییم، تنها باشم.
من به هیچ خاطره ای از او، دیگر دلخوش نمی شوم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هلیکس

دلتنگی عجیب نیمه‌شب

دلم برای اکانت فیس‌بوکم تنگ می‌شود. برای دل نوشته‌ها، برای عکس‌ها. برای لیست فیلم‌ها و کتاب‌هایم. برای دوستانم. چت‌هایی که با دوستانم داشتم. آلبوم عکسی که این اواخر راه‌انداخته بودم و عکس‌های خودم را درش نگه‌می‌داشتم.
بیشتر از همه، برای یادداشت هایم.
دلنوشته های قشنگی داشتم آنجا که هیچ کدام را هیچ جای دیگری ندارم. این چهار سال گذشته را خوب در فیس‌بوک ثبت کرده بودم. حیف شد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هلیکس