سرم تیر کشید
من هیچ وقت سابقه سردرد را نداشتم
نهایتا چشمانم درد میگرفت
گوشم درد میگرفت
فکم درد میگرفت
اما سردرد؟
هیچ وقت!

پشت سرم درد گرفت، شدیدا تیر میکشید
و ناخودآگاه با هر دودستم سرم را گرفتم و فشردم
همین سردرد صدای خنده ام را قطع کرد
هیچکس نفهمید
اما او برگشت و نگاهم کرد

با نگرانی

لعنتی! نگرانی؟ چرا؟ به تو چه ربطی داره آخه؟


به خانه رسیدم، کمی فکر کردم
به سینا پیام دادم
سینا همیشه کار درست لعنتی را میداند.

تشویقم کرد به دیدارش بروم
 و حرف بزنیم

با اکراه به پای میز محاکمه آمد.
ساعت ها با هم صحبت کردیم. عوض شده بود. به اندازه دوسال عوض شده بود.
اما هنوز هم زبانش را میدانستم


زبانش را باز کردم
گفت حسادت میکند، به هرکسی که به من نزدیک می شود و او نیست
گفت یک سال تمام هر روز که چشمانش را باز میکرده به من فکر میکرده
و هرشب قبل خواب فکرهای صبحش را مرور میکرده

ضربه کاری بود
انتظارش را نداشتم
باید محاکمه میشد
حال دلم میخواست ببخشمش


نبخشیدم. دستانش را گرفتم، آرامش کردم. باز هم حرف زدیم. ساعت ها.

باز هم حرف زدیم
ساعت ها و ساعت ها و ساعت ها


و من فهمیدم که او برای من تمام شده است. ما فقط هردو خاطره ای را سخت در آغوش کشیده ایم و با عطرش مست می شویم.
نبخشیدمش.

اگر ببخشمش راه را برای بازگشتش باز میکنم.
نمی بخشمش.

ما نباید هیچ وقت برگردیم. این راه اشتباه است. سراب است. هیچ چیز آنجا نیست. هیچ چیز.