آنچه پدر به من داد، حافظه ایست فوق العاده قوی.
حافظه ای که همیشه دستمایه سرگرمی، شوخی و حسادت (البته بیشتر غبطه) اطرافیان بوده.
مثلا یادم هست 11 ساله که بودم، کتابی 300 صفحه ای داشتم و همکلاسی هایم صفحه ای از کتاب را به صورت تصادفی بازمیکردند و من میتوانستم شماره فصل و نام فصل را حدس بزنم.
هنوز هم یادم هست، کتاب 21 فصل داشت و من فصل 9 را عاشقانه دوست داشتم.

اما فکرش را بکن! همه چیز را یادت بماند؛ همه مکالمات را، خاطرات را

مثلا فکرش را بکن!
همه عطرها را
همه عکس ها را
کلمات را


خاطره، خفه ات میکند... اگر ساکن بمانی!


خاطرات بیشتری بساز. کلمات بیشتری بشنو. از عظرهای بیشتری لذت ببر. عکسهای بیشتری بگیر.
بیشتر بخند.

بیشتر زندگی کن.

خاطراتت یکدیگر را خواهند بلعید.