پیش‌نوشته: بابت آشفتگی و عدم رعایت علایم نگارشی عذرخواهی میکنم. اگر فرصت کردم، ویرایشش میکنم بعدا.

دلم برای عکاسی کردن تنگ شده است. دلم برای نقاشی کردن ضعف می‌رود. در عجبم که چطور هیچ وقت قصد نکردم بروم کلاس نقاشی و تکنیک های مختلف را یاد بگیرم.

یک روز که نشسته بودم پشت میزم و زل زده بودم به وایت‌برد، ایده ساختن تابلو با کلیدهایی که به کار هیچ کسی نمی آیند، کلید های زنگ زده، کلید های شکسته، یا حتی کلیدهایی که مدتهاست کنج لوازمت مانده و نمیدانی از کجا آمده اند و قرار بوده چه قفلی را باز کنند به ذهنم رسید. شروع کردم به جمع کردن کلید. یک جعبه هم برایش درست کردم و تا به حال سه کلید جمع کرده ام. اصلا نمیدانم قرار است چگونه این کلید ها را به تابلویی که در ذهن دارم تبدیل کنم، اما میدانم که آن تابلو را حتما خواهم ساخت.

ذهنم را که آزاد میگذارم، شوع میکند برای خودش نقاشی میکند. برای خودش طراحی میکند. گلدان می سازد. مجسمه می سازد. روی چوب نقاشی می کند. با کاغذ های باطله گل می سازد.

نمی خواهم بیش از این به این عطشم به رنگ، به حجم و به شکل بی اعتنا باشم؛ سیرابش خواهم کرد. عطشم به کوهنوردی را هم سیراب خواهم کرد. یک قله همینجاست! در یک کیلومتر منزل مبارک، در یک کیلومتری تخت خواب مبارک. این تابستان، حتما یک بار هم که شده به قله می رسم.

اما به قول این انگلیس ها:

First things first.

برویم سر گزارش روزانه مان:

فصل چهارم هوش را شروع کردم، چرا که مشخصا در درک مطلب ضعف دارم و تمرکز و تکنیک های لازم را ندارم.

دو درس از مجموعه 504 لغت را خواندم و رسیدم به پایان درس 31م. دو خانه اول جعبه لایتنرم کاملا پر هستند و دیدنشان شادم می کند.

40سوال آزمون پنجم گرامر تافل را در 16 دقیقه زدم، 97.6%. خوشحالم.

امروز بسیار به کسب و کارم فکر کردم. کاری که در تابستان راه اندازیش میکنم. یک بعد جدید برای سال دومش طراحی کردم. به نظرم شیرین خواهد شد.

امشب سر شام اعلام کردم که قبل از پایان پنج سال آینده به سرزمین یوروپ خواهم رفت و ادامه تحصیل خواهم داد. مادر موافقت و خوشحالیش را اعلام کرد. پدر اما، سنت زبانش را بست و با سکوت سر تکان داد.

پدرم مهربان است. پدر مهربان است و خاصه دلش میخواهد ما چیزهایی را داشته باشیم که خودش نداشته و نتوانسته داشته باشد. پدر موافقت می‌کند.