مردم مست نشاط‌ اند، غیر از آن گروه همیشه بدبین که در همه چیز در پی یافتن ردی از توطئه هستند.
خیلی تلاش کردم ننویسم، اما بیشتر از این نمی توانم.
هوای نشاط حتی این استان مرزی را هم برداشته است و همه جنسش را می توانید ببینید. همه جوره اش در شهر پیدا می شود.
من تقلا میکنم از تپه ها بالا بروم و مردم می خندند... مردم امید می ورزند.
من اجازه می دهم باد روسریم را بیندازد و دست مهربانش کمی به موهایم بخورد و نوجوانان می خندند.
من آرام عبور می کنم و نگاه می کنم و مردان سرخ می شوند از هیجان و بلندتر صحبت می کنند و بلندتر می خندند.

و همه ما، امید را آبستن می شویم.

از آن نوجوانان لاغر اندام که زیر بنر کاندیدای خوش سیمای شورای شهر جمع شده بودند و چشمانشان برق میزد و شوخی هایشان را نثار زیبایی رخ این بانو می کردند،

از آن زن های خانه داری که بعداز ظهر را بیرون آمده بودند و روی نیمکت ها و جدول ها نشسته بودند و هیچ دغدغه ای جز پختن شام دور نشدن کودکان خردسالشان نداشتند و لا به لای شوخی هایشان می گفتند که هیچ چیز عوض نمی شود،
- که بیراه هم نمی گفتند. وظایف آنها مشخص است. باید در هر شرایطی از برنامه روزانه شان پیروی کنند، این اجتناب ناپذیر است-

از جوانانی که با خودرویشان با بی اعتنایی از جلو ستادها رد می شوند و بروشورها را نمی گیرند و ستاد را چپ چپ نگاه می کنند،

از مردان میان سالی که جلو ستاد کاندیدای شورای شهری جمع شده اند و داد از حمایت و عدالتی سر می دهند که میدانند تو خالی است، و میدانند این کاندیدای شورای شهر حداقل در دو دوره اخیر فقط به سکه ها و حلقه های طلایی کمربند لباس محلی همسرش و هکتار های زمینش و طبقات خانه اش افزوده است و البته کمی هم به قطر گردنش،

از اینها، ننوشته بودم. و قصد به نوشتن هم نداشتم. اما یک بازی کودکانه امروز مسحورم کرد.
صدایشان را از پشت پنجره میشنیدم. صدایی دخترانه در نقش معلم بود و به آنها تلفظ صحیح کلمات فارسی را می آموخت و دیگر کودکان تکرار می کردند. تا من به بیرون بروم و محله را دور بزنم و به پشت خانه برسم اما، شکل بازیشان عوض شده بود.
حال دو کاندیدای انتخاباتی داشتند که هرکدام تعدادی پوستر متفاوت با دیگری در دست داشت و بچه ها باید برای رای دادن، از آنها پوستر هایشان را می گرفتند و به پسرکی می دادند که مسئول شمارش آرا بود. تازه باید دلایلشان برای انتخاب را به پسرک می گفتند.

آخرش... آخر این بازی شیرین، اینطور تمام شد که دخترک بازنده نتوانست شکست را بپذیرد. پوستر ها را پاره کرد، بازی را به هم زد. دست خواهر کوچکترش را گرفت و با همه شان قهر کرد و به خانه رفت.
بچه ها اما، خندیدند و باز هم بازی آموزشی شان را از سر گرفتند.

و من، امید را درآغوش کشیدم.