پیش نوشته: پیشنهاد میکنم به کارهای مهمترتان بپردازید و بعد اگر وقت اضافه داشتید به خواندن اینها فکر کنید.

چشم باز میکنم. در تخت خودم خوابیده ام. بلند می شوم و چرخه زندگی روزمره ام را از نو آغاز می کنم. هیچی فرقی با بقیه روزها ندارد، باز هم عجله دارم که به موقع به شرکت برسم.
ساعت نه ضربه میزند و من دقیقا با ضربه نهم درب واحد فروش را باز میکنم.
پشت میزم می نشینم و کارهای روزمره ام را انجام میدهم.

هروقت که فرصت دست می دهد کمی به فلسفه بافی مشغول می شوم. کمی با بعضی از مخاطبان شوخی میکنم و میخندیم. کم کم خسته می شوم و می فهمم که ساعات کاریم تمام شده است، خوشحال می شوم و راه میفتم به سمت خانه.
تصمیم میگیرم بخش خوبی از مسیر را پیاده روی کنم و از تصمیمم خوشحال می شوم.
منتظر تاکسی می ایستم. تاکسی نیست و همه شخصی ها را رد میکنم. مانده ام سر دوراهی که چکار کنم... با خودم فکر میکنم که اعتماد کنم بروم یا صبر کنم تاکسی گیرم بیاید.
پراید نقره ای کهنه و تمیزی می ایستد. چهره ش برایم اشناست... قبلا سک بار سوار همین ماشین شده ام. مرد خوبی بود. اعتماد میکنم و سوار می شوم. در مسیر کمی راجع به موضوعی صحبت میکند و گه گاهی جوابی به او میدهم و از تصمیم برای اینکه سوار شدن به این ماشین را انتخاب کرده ام خوشحال می شوم.
پیاده می شوم و مسیری حدودا 200متری را پیاده طی میکنم. از خسته نشدن خودم متعجب می شوم. من خیلی دیر احساس خستگی میکنم. حتی اگر شرایط فیزیکی نامناسب باشد بازهم دیر خسته گی را احساس میکنم. حتی اگر تابستان باشد. ساعت سه بعد از ظهر باشد. مانتو مقنعه تنم باشد و تشنه ام باشد و مسیری که شیب تقریبا زیادی دارد با گشنگی طی کنم. کمی خودم را متعجب میکنم.
به خانه میرسم. من وارد خانه می شوم و پدر و مادرم می روند که ساعات کاری بعد از ظهرشان را شروع کنند.
من هم تصمیم می گیرم کمی استراحت کنم و بعد بروم سراغ ترجمه ها و بقیه کارهایم.
همانطور که پاهایم را روی مبل گذاشتم و دراز کشیده ام کف زمین و به کارهایم فک میکنم با صدای شعبانعلی(که این روزها برایم حکم لالایی دارد) به خواب می روم.
بیدار که می شوم از نور زرد آفتاب خبری نیست. حالا رنگ آسمان کمی به خاکستری نزدیک است. و من میدانم که باید بروم به وظایفم برسم.
خیلی برنامه ریزی شده نهارم را سرد میخورم و میروم پای سیستم می نشینم.
همیشه این دیر خسته شدنم برایم عجیب بوده است. اما حالا دلیلش را میدانم. از همان لحظه که بیدار شدم و نور خاکستری که از پنجره داخل اتاق سر میخورد را دیدم فهمیدم. 
یک روز به ما میگویند که شما را این طور طراحی کرده بودیم. شما نمونه های آزمایشی بودید. میخواستیم بدانیم که الگوریتممان چطور جواب میدهد. و ما هیچ از منظورشان نمی فهمیم.
به گروه خوش صداها می روم و از ساعت یازده تا سه بعد از نیمه شب به ایده پردازی در گروه مشغول می شوم. احتمالا الگوریتمی هم باشد که مثلا خروجیش اینطور تعریف شود: سه ایده بر ساعت. یا یک ایده بر شبانه روز. این الگوریتم را دوست دارم.
به تخت خواب می روم. دلم گرفته است. صفحات ممنوعه اینستاگرامم را چک میکنم. همانها را که هروقت دلم میگیرد می روم و بهشان سر میزنم و حس میکنم کسان زیادی هستند که دردی مشابه درد من دارند و کمی آرام می شوم و کمتر خودم را اذیت میکنم.
الگوریتم این تصمیم را هم دوست دارم. طراحش خوش فکر بوده است.
ارام ارام خواب چشمانم را میگیرد و من اما وزش باد را بر پوست صورتم حس میکنم. دلم میخواهد لبخند بزنم، اما میدانم از خواب میپرم اگر لبخند بزنم. به خودم اجازه پرواز می دهم. کمی بالا می آیم و دوباره بر میگردم به تختم.
امشب نمی شود چرا؟
ولش کن حالش را ندارم. میخوابم.
چشم باز میکنم.
در سفینه ای کهکشان پیما هستیم. من چند قرص در دست دارم: سه برنزی، یک نقره ای و یک طلایی.
به پیرمردی که بر روی ویلچر نشسته است نگاه میکنم، می روم جلو که قرص طلایی را به او بدهم. تنها قرص طلایی را که دارم. پشیمان می شوم. لحظه آخر دو قرص برنزی به او میدهم. قرص طلایی را لازم دارم. او را باید با این قرص به زندگانی برگردانم. فقط همین قرص طلایی است که می تواند روانش را دوباره زنده کند. این پیرمرد با همان دو قرص حالش بهتر می شود.
کم کم به مقصد نطدیک می شود سفینه... همه در حال نقشه کشیدن برای تصرف مقصد هستند و من فقط به میزهای چوبی آن کافه فکر میکنم... به او فکر میکنم که پشت میزهای چوبی نشسته است و خوش را ذره ذره در تنهایی هایش حل میکند... برای رسیدن به آن میزهای چوبی چاره ای ندارم جز اینکه وانمود کنم من هم جز تصرف مقصد به هیچ چیز فکر نمیکنم.
به او میرسم.
دیر شده است.
کسی قبل از من به او رسیده است و او را با چیزی غیر از قرص های طلایی تسکین داده است.
او تبدیل شده است به آنچه که همیشه مرا می ترساند،
همه چیز را فراموش کرده است.
غرق شده است.
رهایش میکنم و به همانجا برمیگردم که همیشه بودم: به جایی که هیچکس حضورش را حس نمیکند. نامرئی می شوم. تبدیل می شوم به یکی از آدم هایی که بود و نبودشان هیچ فرقی به حال هیچ کسی نمیکند.
باید به تختم برگردم... باید بازنشانی شوم.
فردا بیدار می شوم و همه اینها را فراموش کرده ام.
این الگوریتم را هم دوست دارم.
با صدای پیام تلگرام از خواب می پرم.
باز هم یادم رفته بود اینترنت را خاموش کنم. چه خوب!

پ.ن: اینها همه ش خواب بود.
با تشکر از سریالهای وست‌ورلد، گیم او ترونز و فیلم پسنجرز.
نمیدونم چرا دلم خواست این رویاهای اشفته رو اینجا بنویسم... اما خیلی عجیب به هم مربوط بود همه چیز.