۲۵ مطلب با موضوع «اعترافات» ثبت شده است

i had a flashback

سرم تیر کشید
من هیچ وقت سابقه سردرد را نداشتم
نهایتا چشمانم درد میگرفت
گوشم درد میگرفت
فکم درد میگرفت
اما سردرد؟
هیچ وقت!

پشت سرم درد گرفت، شدیدا تیر میکشید
و ناخودآگاه با هر دودستم سرم را گرفتم و فشردم
همین سردرد صدای خنده ام را قطع کرد
هیچکس نفهمید
اما او برگشت و نگاهم کرد

با نگرانی

لعنتی! نگرانی؟ چرا؟ به تو چه ربطی داره آخه؟


به خانه رسیدم، کمی فکر کردم
به سینا پیام دادم
سینا همیشه کار درست لعنتی را میداند.

تشویقم کرد به دیدارش بروم
 و حرف بزنیم

با اکراه به پای میز محاکمه آمد.
ساعت ها با هم صحبت کردیم. عوض شده بود. به اندازه دوسال عوض شده بود.
اما هنوز هم زبانش را میدانستم


زبانش را باز کردم
گفت حسادت میکند، به هرکسی که به من نزدیک می شود و او نیست
گفت یک سال تمام هر روز که چشمانش را باز میکرده به من فکر میکرده
و هرشب قبل خواب فکرهای صبحش را مرور میکرده

ضربه کاری بود
انتظارش را نداشتم
باید محاکمه میشد
حال دلم میخواست ببخشمش


نبخشیدم. دستانش را گرفتم، آرامش کردم. باز هم حرف زدیم. ساعت ها.

باز هم حرف زدیم
ساعت ها و ساعت ها و ساعت ها


و من فهمیدم که او برای من تمام شده است. ما فقط هردو خاطره ای را سخت در آغوش کشیده ایم و با عطرش مست می شویم.
نبخشیدمش.

اگر ببخشمش راه را برای بازگشتش باز میکنم.
نمی بخشمش.

ما نباید هیچ وقت برگردیم. این راه اشتباه است. سراب است. هیچ چیز آنجا نیست. هیچ چیز.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هلیکس

به سطح برو

به سطح برو.
آنجا نه دردی هست و نه غمی.
در سطح، هرچیزی گذار است.
آدم های زیادی را انتخاب کن، و با هرکدام بیشتر از چند جمله سخن نگو.

به هیچ کس بیشتر از چند ثانیه نگاه نکن.
به هیچ کس بیشتر از چند لحظه فکر نکن.
به سطح برو.

دوستان زیادی داشته باش و هیچ کدام را حقیقتا نشناس.

به سطح برو

آنجا غمی نیست.

و بعد با افتخار اعلام کن:
من سنگ خوشبختی هستم.


پ.ن: شاید موقت.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱
هلیکس

درماندگی-2

هوای گرم بیرون سالن روی صورتم می نشیند. نور چشمانم را میزند. با دستم بر چشمانم سایه می اندازم و سه پله را با شک پایین می آیم. پاهایم سست شده اند. یادم می افتد که عینک آفتابی دارم... چه خوب... چه خوب. دلم میخواهد صورتم را پنهان کنم. میدانم الان صورتم چه شکلی شده است. دوست ندارم هر کسی چشمش به این صورت بیفتد، این حالت چهره را دوست ندارم کسی ببیند... مگر افرادی خاص. مثلا عاطفه همیشه میگفت: وقتی این شکلی میشی نمیدونم باید چیکار کنم.
یا او... او وقتی این چهره را می دید دست و پایش را گم میکرد. از خودش عصبانی میشد و عصبانیتش به من منتقل می شد و جنگ راه میفتاد و دعوایی که در سکوت ادامه پیدا میکرد و با کوبیدن درهای ماشین شدت می گرفت.
سه شنبه ساعت 17 من در میدان اصلی شهر کوچکم، چهره ام را با عینک آفتابی بزرگم می پوشانم. دلم برای آن شهر سرد تنگ می شود. همانجا که تا دلم می خواست در خیابان هایش، کوچه هایش، کوچه باغ هایش قدم میزدم و هیچ نگاهی برایم سنگین نبود: هیچ نگاهی، نگاه یک آشنا نبود. من آنجا غریب بودم. غریب و آزاد.
کاش هنوز هم غریب بودم، گم بودم، نامرئی بودم. آنجا هروقت دلم میگرفت، راه میفتادم و میرفتم. میرفتم و میرفتم و میرفتم و هربار تاریکی هوا دستم را میگرفت و به زور من را به آن دخمه تنگ و تاریک و خفه می کشاند که باز هم الکی لبخند بزنم و بروم در نقش یک دختر عادی با حالی عادی.
یاد آن روز زمستانی میفتم که قلبم در چهار راه خوشبختی گرفت. یاد حس تنهایی که در صدم ثانیه وجودم را فراگرفت. یاد درماندگی خودم میفتم. به تیرچراغ برق تکیه دادم. و تمام شدم. برای یک لحظه تمام شدم. نفسم بند آمد. چراغ سبز شد. ماشین ها راه افتادند. صدا در گلویم مرده بود. دفن شده بود.
نه نفسی، نه صدایی... نه دستی.
آن لحظه ی تار بود که معنی غریب را به من فهماند.
نفسم برگشت. قفسه سینه ام کمی آرام گرفت و من دست تاریکی را گرفتم.
بعد از آن روز، دیگر در هیچ ماشینی را محکم نبستم و دیگر سکوت نکردم.
آه...
کاش تنها به سینما نمی رفتم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
هلیکس

loneliness

it was not my choice, i never wanted it. i never even considered it as a possible choice. it was imposed to my life.
it was injected to my soul.
not that i suffer from it, or it annoys me. i've learned to live with it, to deal with it- not consciously though.

but that was never something i look forward to.
and whom might say we are responsible for each and every part of our life?

i say, no sir we are not.
i say, yes sir, there are certain limits.

but i also say, my limits are designed so high, i need not to worry about 'em.

yeah... take it from me. u'll see.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هلیکس

فشار کلمات

از خودم و از هر کسی که ممکن است به اینجا گهگاهی سری بزند، بابت انتشار دو مطلب خام گذشته عذرخواهی میکنم.
تحمل فشار کلمات برایم بسیار سخت و است و از طرفی هم همنوز نتوانسته ام به زندگی جدیدم نظم خوبی بدهم. همین شده که به نوشتن آن دو متن نابالغ و خام رضایت دادم و بعد از نوشتنشان بی اندازه پشیمان شدم و حذفشان کردم.
بگذریم.

از شلخته بودن بیزارم.
از اینکه وسیله هایم مرتب نباشند و ندانم هر چیزی دقیقا کجاست. سالها تمرین، حفظ این نظم را برایم بی نهایت آسان کرده است و نگه داشتن این روال وقت چندانی ازم نمی گیرد.
اما عادتی دارم که بر خلاف این عادت قدیمی است، و البته عادتی است که دوستش دارم.
گاهی دلم میخواهد بعد از اینکه لباسهایم را عوض کردم، در همان جایی که هستند چندین ساعت رهایشان کنم، نگاهشان کنم.
لباس ها هم، بعضا قصه هایی دارند- برای من.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هلیکس

finally

okay
now its finally time to find out what is my style.
whatever i choose today, will stay with me for a long while...

hay u guys... im asking u...
how do u see me?
what do u think is my style(generally in everything)?

p.s: i have a topic in my mind, and ive been wanting to write about it for a long time... maybe its finally the right moment to share all that guilt and burden? in the next post, i will write about it.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هلیکس

ای دریغا*

این همه دیوانگی را
با که گویم؟
با که گویم؟
نام تو، چون قصه هر شب
می نشیند بر لب من
غصه ات پایان ندارد
در هزار و یک شب من

ای نهال سبز تازه
فصل بی بارم تو کردی
بی نصیب و بی قرار و زار و بیمارم تو کردی
تو...

*متن و عنوان از "ای دریغا"، ترانه ای از محسن چاووشی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هلیکس

اینطوری!

۱.با مردم باش و از مردم نباش. (امام علی)

۲. میدونم ک خیلی نمیدونم.

اما نمیدونم که چیا رو باید بدونم.

۳. اینکه نتونستم هنوز خودباوریم رو تقویت کنم، عذابم میده.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هلیکس

گشاده رویی؟

نمیدونم چقدر موفق بودم اما همیشه سعی کردم خیلی گشاده رو باشم و خیلی به طرف مقابلم ارزش و احترام بدم.
سعی کردم برای ادمای مهمم وقت داشته باشم. حتی اگر ساعت خوابم جا به جا شد هم ایرادی نداره.
وای، حتی تو چت.
تالا تو عمرم یه شیفتم سخت کار نکردم حتی، بعد الان که چند روزه سه شیفت دارم کار میکنم، چقدر برخوردا عوض شده.
انگار فقط من سعی میکردم همه رو درک کنم.
بابا به خدا خسته م فقط.
نه منظوری دارم،
نه جدیم
نه ناراحتی پیش اومده
نه...
نه...
فقط خسته فیزیکیم.

این شد درس که برای گشاده رویی هم مقیاسی طراحی کنم
باشد که همیشه کنترل شده گشاده رو باشیم. :| -_-
 پ.ن: خودمم میدونم یادم میره، اومدم غر بزنم فقط.
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
هلیکس

دوست

در وصف دوست، خوبی دوست، دوست خوب، دوست خوبتر و دوستای اصلح تو کل فضای نوشتاری بشری متن زیاد نوشته شده. منم نمیخوام یکی دیگه به اونا اضافه کنم.
الان فقط اومدم اینجا بنویسم که به یکی از دوستای خوبم بفهمونم:
هر آدمی، یه روزی، یه جایی، تو یه لحظه خاصی، میتونه بهترین آدمی باشه که خدا افریده
میتونه کاری کنه کل هستی با هم لبخند بزنه. 
چرا که "نجات یک انسان" برابر است با "نجات بشریت". و دوست من اینو شاید حتی بهتر از من بدونه.
اما دوست من چیکار کرد؟
پسرم، تو چیکار کردی؟
پسرم منو نجات داد.
چطوری؟
سینا بهم فهموند خیلی ادم مزخرفی هستم. خیلی زندگی فلاکت باری دارم. و البته همه مون میدونم این به تنهایی برای نجات یه آدم کافی نیست، بلکه اگر این درک رو به یه آدم بدین و بعدش هیچ چیز دیگه ای اضافه نکنید، دشمن اون آدم بودین.
پسرم به من نشون داد زندگی که فلاکت بار نباشه، ممکنه چه شکل هایی داشته باشه.

احتمالا اون درک اولیه رو در طول روز بارها و بارها به صورت ناخودآگاه به اطرافیانمون میدیم... به نکته دوم هم فکر کنیم کمی.
باشد که آفرینش بر ما لبخند بزند.

پ.ن: اصلا هدفم از نوشتن این نوشته این بود که تلویحا بگم دوست دارم این پروسه دوم رو شروع کنم. معلوم بود؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هلیکس