۱۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

اعتراف-دوم

همیشه از جنسیت زدگی در هر موقعیت و به هر شکلی نفرت داشته ام. این را به گمانم از همان پنج-شش سالگی دارم. از همان موقع که پسرخاله بزرگترم حق هایی داشت که من نداشتم و پسرخاله هم سن من دوبرابر من پول توجیبی میگرفت صرفا به این دلیل که پسر بود.
همیشه بسیار تلاش کرده ام که جنسیتم قبل از ذهنیتم معرفم نباشد، هرچه باشد همه ابتدا انسان و بعد زن و یا مرد هستیم و من همیشه سعی کرده ام انسان باشم و بعد اگر لازم شد، زن باشم.
این خوب است، این خیلی خوب است. همین، دوستان خوبی نصیبم کرده که همیشه از حضورشان و از محبتشان غرق لذت می شوم؛ دوستانی واقعی که می توانی عمیق ترین دردها را برایشان بازگو کنی و دوتا هم فحش بدهی به همه چیز و همه کس و حالت هم خوب بشود و فردایش هم انگار نه انگار که تو چه گفتی و آنها چه شنیده و دیده اند. دوستانی که میتوانی در آغوششان بگیری و سخت فشارشان بدهی و بگویی دلتنگت بودم و لبخندی تحویل بگیری و دلت باز شود، آنقدر که همان غم ها و همان دردها و همان فحش ها فراموش شوند، انگار که هیچ بلدشان نبوده ای.
اینها همه خوب هستند، عالی هستند و لذت هایی را نصیب آدم میکنند که کمیابند. اما قراردادن جنسیت در اولویت دوم همیشه هم خوب نیست.
این را روزی فهمیدم که بهم گفتند:
جدی هستی،
دوست خوبی هستی،
مهربان هستی،
سنگ صبور هستی،
مدیر خوبی هستی،
منظم هستی،
این و آن و چنان و چنین هستی.
این ها را،  در یک مرد هم می شود یافت.
این هم، نوعی از جنسیت زدگی است به هر حال.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هلیکس

امید به تسلی کلمات

خاطرات خاطرات این خاطرات لعنتی که در هر کلمه ای، در هر هوایی و در هر صدایی کمین کرده اند که مسیرت بهشان بخورد و به وجودت چنگ بزنند و از تو تغذیه کنند.
لعنتی من می نشینم کتاب بخوانم حالم بهتر شود، روزم خوش شود، شبم ارام سپری شود. کتاب نمیگیرم دستم که کمین کنی در کلماتش و چنگ بیندازی به وجودم. خاطره... ای خاطره لعنتی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هلیکس

از سفرنامه

اول: هر ذهنیتی روابط انسانی را در ابعاد خودش می بیند و تفسیر می کند.
فردی که تنها سرمایه زندگیش، فردی دیگر -همسرش- باشد، با چنگ و دندان او را از هرآنچه که روابط مضر به شمار برود، حفظ خواهد کرد. حتی اگر بهایش محکم کاری بی دلیل باشد.
دوم: در هفته اخیر، پر بودم از فکر های آشفته و ذره ای تمرکز برای ساماندهی به این پرونده های پراکنده نداشته ام. نتیجه شده است فشاری که خود آشفتگی بیشتری می آفریند.
سوم: پدربزرگ نحیفم، دستم را رها نمیکرد. حالش خوش نبود، دایی زیر بغلش را گرفته بود و از سرویس بهداشتی به سمت مبل هدایتش میکرد و در این مسیر هیچ مشکلی نداشت. اما پدر بزرگ مرا صدا زد و گفت دستم را بگیر. کمکم کن. دستهایش داغ داغ بودند. حتماً دوباره فشارش بالا رفته بود. چند قدمی که رفتیم، دایی اشاره کرد که کمی آب خنک برای پدربزرگ بیاورم.
اما پدربزرگ دستم را رها نمی کرد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هلیکس

یهویی

بدون شک من از تغییر واهمه دارم.
از اینکه کنترلی بر اوضاع نداشته باشم، اذیت میشم.
اخیرا به این نتیجه رسیده بودم ک چقدر این پروسه کنترل ازم انرژی میگیره! هرچند مزایایی داره که لذت بخشه. مثلا معمولاً تو اکثر جمع ها یک قدم از بقیه تو سنجیدن اوضاع و تصمیم گیری جلوتر هستم، معمولاً(اما نه همیشه) علاج واقعه رو قبل از وقوع میکنم. معمولا یک تابع بهینه سازی برای هر اوضاع و احوالی تعریف و تعبیه میکنم و از نتیجه ش لذت میبرم.
اما خب همه این مزایا نمیرره که بخوام خودمو پیش از موعد پیر کنم و روی چیزی انرژی بذارم که هزینه ش بسیار بیشتر از نتیجه شه.
در راستای کاهش این وسواس و با وجود مهیا نبودن شرایط اولیه، پیشنهاد یهویی یه سفر یهویی رو قبول کردم. سفری که طبق برنامه من، حداقل سه ماه بعد قرار بود باشه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هلیکس

on the road again

این شهر،
بوی تو را میدهد.
هوایش، هوای تو است.
این جاده صد و خورده ای کیلومتری هم، لحظه لحظه اش خاطره است. متر به مترش آغشته است به شوق و انتظار تو.
بگذریم، من پرونده تو را مدتهاست که بسته ام.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هلیکس

the day after Day 0

آنچه که حسرت برانگیز است، سوختن پتانسیل ها به دلیل اتخاذ روشهای غیر اصولی است!

این، اشتباهی است که بخشیدنش فعلا زمان میخواهد

و اصلاحش در اولویت است!

پی نوشت: شرح این چند جمله، بماند برای بعد.



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هلیکس

Day -1

دلم میخواهد دست خودم را بگیرم، ببرم بالا تپه ای، نوک کوهی، یا حتی روی پشت بام یک برج، بنشینم و چشمانم را ببندم و فقط گوش کنم و نفس بکشم.
البته گه گاهی هم چشمانم را باز کنم که بدانم چه چیزی را دارم حس میکنم.
دلم میخواهد صخره نوردی یادبگیرم و انقدر از صخره های سخت و دندانه دار بالا بروم که انگشتانم پر از پینه شوند و از دیدنشان لذت ببرم. چون یک سری درد ها هستند که میتوان بهشان گفت درد لذت بخش.
مثلا، دلم میخواهد کیلومترها بدوم، هرروز. و بعد از درد ساق پا و درد قفسه سینه غرق در لذت شوم.

دلم میخواهد (/میخواست) که بعد از کنکور، بروم روی ترازو و با دیدن اضافه وزنم لبخند بزنم. یا حتی به لکه های تازه پدیدار شده روی صورتم نگاه کنم و لبخند بزنم.
لعنت به بیماری که بدموقع بیاید سراغ آدم!
خدایا، باز هم شکرت.
خودت بهتر میدانی که من در هر اتفاقی، به دنبال یک درس و تجربه هستم و بهترین خروجی را میگیرم. اگر درسی هست، خودت چشمانم را باز کنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هلیکس