درماندگی-2

هوای گرم بیرون سالن روی صورتم می نشیند. نور چشمانم را میزند. با دستم بر چشمانم سایه می اندازم و سه پله را با شک پایین می آیم. پاهایم سست شده اند. یادم می افتد که عینک آفتابی دارم... چه خوب... چه خوب. دلم میخواهد صورتم را پنهان کنم. میدانم الان صورتم چه شکلی شده است. دوست ندارم هر کسی چشمش به این صورت بیفتد، این حالت چهره را دوست ندارم کسی ببیند... مگر افرادی خاص. مثلا عاطفه همیشه میگفت: وقتی این شکلی میشی نمیدونم باید چیکار کنم.
یا او... او وقتی این چهره را می دید دست و پایش را گم میکرد. از خودش عصبانی میشد و عصبانیتش به من منتقل می شد و جنگ راه میفتاد و دعوایی که در سکوت ادامه پیدا میکرد و با کوبیدن درهای ماشین شدت می گرفت.
سه شنبه ساعت 17 من در میدان اصلی شهر کوچکم، چهره ام را با عینک آفتابی بزرگم می پوشانم. دلم برای آن شهر سرد تنگ می شود. همانجا که تا دلم می خواست در خیابان هایش، کوچه هایش، کوچه باغ هایش قدم میزدم و هیچ نگاهی برایم سنگین نبود: هیچ نگاهی، نگاه یک آشنا نبود. من آنجا غریب بودم. غریب و آزاد.
کاش هنوز هم غریب بودم، گم بودم، نامرئی بودم. آنجا هروقت دلم میگرفت، راه میفتادم و میرفتم. میرفتم و میرفتم و میرفتم و هربار تاریکی هوا دستم را میگرفت و به زور من را به آن دخمه تنگ و تاریک و خفه می کشاند که باز هم الکی لبخند بزنم و بروم در نقش یک دختر عادی با حالی عادی.
یاد آن روز زمستانی میفتم که قلبم در چهار راه خوشبختی گرفت. یاد حس تنهایی که در صدم ثانیه وجودم را فراگرفت. یاد درماندگی خودم میفتم. به تیرچراغ برق تکیه دادم. و تمام شدم. برای یک لحظه تمام شدم. نفسم بند آمد. چراغ سبز شد. ماشین ها راه افتادند. صدا در گلویم مرده بود. دفن شده بود.
نه نفسی، نه صدایی... نه دستی.
آن لحظه ی تار بود که معنی غریب را به من فهماند.
نفسم برگشت. قفسه سینه ام کمی آرام گرفت و من دست تاریکی را گرفتم.
بعد از آن روز، دیگر در هیچ ماشینی را محکم نبستم و دیگر سکوت نکردم.
آه...
کاش تنها به سینما نمی رفتم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
هلیکس

پیامبر کنکور

کنکور برای من با نام دوستی عزیز عجین است.
دوستی که تمام جزییات اشنایی و مکالماتمان را هنوز هم به یاد دارم.
دوستی که بعد از این، پیامبر میخوانمش.

او پیامبر دوران کنکور من بود. آمده بود چهارچوب دنیای من را بگیرد دستش و هی بزرگ و بزرگترش کند. آمده بود ذهنم را رشد بدهد که در چهارچوب گم نشود.

پیامبر من، ادم عجیبی بود. آدم فعالی بود. بسیار بلند پرواز و البته جاه طلب بود. از اینکه قدرت بگیرد در هر رابطه ای لذت میبرد. از اینکه به من کمک میکرد، لذت میبرد. از اینکه دستم را میگرفت و از تاریکی بیرونم می کشید، لذت میبرد.

پیامبر من، دنیایش مرز نداشت. دغدغه هایش جهانی و حتی کیهانی بود.

از دیدنش لذت می بردم. از موفقیت هایش، از هوشش، از پشتکارش، از شوخ طبعیش، از مودب بودنش... همه چیزش برایم تحسین برانگیز بود.

بعد از کنکور، دیگر هیچ وقت با او همکلام نشدم. هیچ خبری از او نداشتم.
میگفتند بسیار عوض شده است و من خوشحال شدم که هیچ کانال ارتباطی با او نداشتم؛ دوست دارم پیامبرم را همانگونه که بود به خاطر بیاورم.

فلسفه هایش را دوست داشتم. گهگاهی غریبه ای میخواست تا برایش وراجی کند و من با کمال میل گوش هایم را در اختیارش میگذاشتم و لذت می بردم.

این روزها که دیگر اصلا هیچ خبری از او ندارم، اما حاضرم شرط ببندم در حال فتح لحظاتش و فتح دنیاست... در حال لذت بردن از زندگیش است
و این حسادت من را برمی انگیزد.

همیشه، علاوه بر اینکه تحسینش میکردم، به او حسادت میکردم. حتی هنز هم به او حسادت میکنم.

اما همیشه برایش بهترین ها را آرزو میکنم.

آدم های کمی را می شود دید که سرشار از توانایی و بلند پروازی و پتانسیل های بسیار باشند و از همه شان با آگاهی کامل استفاده کنند.
او اینگونه بود.
پیامبر!

پیامبر سالهای 87 تا 90 من
برایت بهترین ها را آرزو میکنم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
هلیکس

هندوستان

زمانی ساکن خانه ای بودیم در یکی از محل های قدیمی این شهر. همسایه های نازنینی داشتیم: پیر زن و پیرمردی مومن و مهربان و خیر.
هردویشان همیشه فقط رنگ های شاد و روشن می پوشیدند و کل محله دعا گوی حاجی و حاج خانم بودند.
بادم هست یک بار رفته بودم به حاج خانم سربزنم که دیدم با گریه دارد دلمه میپیچد.
پرسیدم چه شده؟
گفت بچه یکی از همسایه ها بهانه دلمه گرفته و مادرش گفته ندارد موادش را بخرد و بپزد و بچه گریه کرده... دلش را اشک های بچه لرزانده بود و با غصه داشت دلمه میپیچید.
این ها را گفتم که از خوبی و مهربانی حاج خانم گفته باشم.
خودش هرچقدر خوب و مهربان بود، بچه هایش مایه عذاب شهر و خانواده و همسایه ها بودند... یک بار که دلش پر بود از بچه هایش نشست و برای مادرم گفت هیچ برای بچه هایش کم نگذاشته و نان حرام نداشته اند در خانه و نمی داند چرا اینطور باید عراب بکشد... اخرش تصمیم گرفته بود که امتحان الاهی است و باید سر بلند از این امتحان بیرون بیاید.
5 فرزند خودش را بزرگ کرده بود و فرستاده بود خانه خودشان. همه شان بچه دار شده بودند و طلاق گرفته بودند و بچه هایشان را میفرستادند خانه مادربزرگشان که خودشان راحت زندگی کنند.
نوه های حاج خانم اما، همه دسته گل بودند... عرفان، کارو، آروین... با این سه هم سن بودیم و من هنوز کنکوری بودم که هر سه زن گرفتند و رفتند سر خانه و زندگیشان و تا به امروز که ازشان خبر دارم، هنوز هم سر خانه و زندگی شان مانده اند- بر خلاف پدرانشان.

آتوسا، دختر چشم و ابرو مشکی و نوجوان پسر ارشد حاج خانم بود.
هیچ کس از پدرش خبری نداشت. میگفتند رفته جنوب (که البته دو سال بعد با همسری جنوبی هم برگشت به خانه پدریش)

آتوسا، مظلوم ترین نوه حاج خانم بود. هیچ کس برایش وقتی نداشت. حوصله نداشت. نوه های پسر همه مغازه دار بودند و حاج خانم همین که به چرخاندن زندگی روزمره شان میرسید هنر میکرد.
آتوسا گهگاهی برای تمرین ریاضی و علوم پیش من می آمد. دخترک سبز رو، خیلی خوش چهره بود. همان زیبایی کلاسیک حاج خانم را داشت. خیلی هم خجالتی بود.
یک روز از غم هایش برایم گفت.
من هیچ وقت نتوانسته ام خوب دیگران را دلداری بدهم. اما هیچ وقت هم کم نیاوردم.
آتوسای نازنین، دلش اندازه نصف بچه های شهر غم داشت.
از پدرش، از مادرش، از نامادریش، از شوهر مادرش، از عذاب هایی که در مدرسه می کشید. از تنهایی هایش. از سوالات بی جوابش. از حسرتش برای داشتن وسیله هایی که همه هم سن و سالانش داشتند... از همه چیز، عقده بر دل داشت.
هیچ وقت این همه غم را یک جا ندیده بودم، آنهم در دختری 11 ساله.

سعی میکردم آرامش کنم
سعی میکردم دلداریش بدهم
اما کم آوردم وقتی که پرسید

چرا من؟ این همه آدم دیگر؟ چرا همه این ها سهم من است؟

درمانده شدم
چه می توانستم بگویم؟

برایش از تقدیر حرف میزدم؟ از امتحان الهی؟ از صبوری؟ 

نمی توانستم. نمی شد. حقش نبود من هم همه اینها را که هر روز هزاران بار شنیده بود برایش تکرار کنم...
گفتم نمیدانم.

و بعد گریستم... در آغوشش گرفتم و گریستم.


پی نوشت: این مطلب قزار بود چیز دیگیری باشد، قرار بود مقدمه ای باشد از نوشتن درماندگی هایم، که این اولین موردش بود... اما انقدر بزرگ بود که دیدم نمی شود با چیز دیگر پوشاندش...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
هلیکس

loneliness

it was not my choice, i never wanted it. i never even considered it as a possible choice. it was imposed to my life.
it was injected to my soul.
not that i suffer from it, or it annoys me. i've learned to live with it, to deal with it- not consciously though.

but that was never something i look forward to.
and whom might say we are responsible for each and every part of our life?

i say, no sir we are not.
i say, yes sir, there are certain limits.

but i also say, my limits are designed so high, i need not to worry about 'em.

yeah... take it from me. u'll see.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هلیکس

ما کیمیا هستیم

یادم هست بعد از مسابقات المپیک و مدال برنز کیمیا عزیزی میگفت:

- جوگیر تر از این مردم دیدی؟ اون بنده خدا خواب و خوراکو به خودش حروم کرده، اون ضرب دیده، مجروح شده، سالها تلاش کرده که به سطح قهرمانی رسیده، اون وقت این مردمن که به مدال کیمیا افتخار میکنن.

البته این عزیز حرفهایش را از منبعی کپی کرده بود، فکر میکنم از روزنوشته های شعبانعلی.

خیلی دلم میخواست جوابش را بدهم، بعد دیدم میرود و همین حرفهای من را کپی میکند و به دیگری تحویل می دهد و این وسط هیچ چیز عوض نخواهد شد.

باز هم کیمیا مدال آورد. باز هم کیمیا شادمان کرد و هنوز هم هستند کسانی که باز شادی ما را جو بخوانند و تهی.

این بار، اگر ننویسم، اگر حرفم را نزنم، به خودم بدهکار خواهم شد.

بله! درست است... من به کیمیا، به مدال کیمیا افتخار می کنم. این فرق دارد با اینکه خودم را صاحب مدال کیمیا بدانم. درواقع، من کیمیا را صاحب آینده خیلی از دختران- و البته پسران- این سرزمین دردمند میبینم. بله، آینده خیلی ها را همین کیمیا ساخته است. آینده خیلی از دختران خردسال ما را، ذوق پدارن و مادرانشان از دیدن مسابقه کیمیا ساخته است.
آینده خیلی ها را شاید، پیدا شدن قهرمان زن جوانی بسازد که در جامعه ای قهرمان شده است که با تمام قوا سعی میکند هرچه که نامی و خصوصیتی از زنانگی با خود دارد، نابود و انکار کند.
میدانی،
میدانی ای دستگاه زیراکس عزیز،

کیمیا انقدر بزرگ و انقدر مهم شد که نتوانستند انکارش کنند، حذفش کنند. این را من فراموش نمی کنم، و شاید بسیار باشند دختران دیگری که مثل من نتوانند فراموش کنند این درخشندگی را.

بله،
به این دلیل است که دیدن کیمیا شادم میکند و به مدالش افتخار میکنم.
هرچند خود کیمیا تکرار نخواهد شد، اما الگو که می تواند باشد.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هلیکس

why not?

have a life so filled, so full, that there is no extra room for distractions, for disappointment.
this shall be my style from now on.
so where do we begin?

  • unfinished books?
  • English reinforcement?
  • voice training?


how about all of them? after all, this is the life style i've been wanting for so long, i shall practice it from now on. 

i might start daily reports again.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هلیکس

فشار کلمات

از خودم و از هر کسی که ممکن است به اینجا گهگاهی سری بزند، بابت انتشار دو مطلب خام گذشته عذرخواهی میکنم.
تحمل فشار کلمات برایم بسیار سخت و است و از طرفی هم همنوز نتوانسته ام به زندگی جدیدم نظم خوبی بدهم. همین شده که به نوشتن آن دو متن نابالغ و خام رضایت دادم و بعد از نوشتنشان بی اندازه پشیمان شدم و حذفشان کردم.
بگذریم.

از شلخته بودن بیزارم.
از اینکه وسیله هایم مرتب نباشند و ندانم هر چیزی دقیقا کجاست. سالها تمرین، حفظ این نظم را برایم بی نهایت آسان کرده است و نگه داشتن این روال وقت چندانی ازم نمی گیرد.
اما عادتی دارم که بر خلاف این عادت قدیمی است، و البته عادتی است که دوستش دارم.
گاهی دلم میخواهد بعد از اینکه لباسهایم را عوض کردم، در همان جایی که هستند چندین ساعت رهایشان کنم، نگاهشان کنم.
لباس ها هم، بعضا قصه هایی دارند- برای من.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هلیکس

خواب های آشفته

پیش نوشته: پیشنهاد میکنم به کارهای مهمترتان بپردازید و بعد اگر وقت اضافه داشتید به خواندن اینها فکر کنید.

چشم باز میکنم. در تخت خودم خوابیده ام. بلند می شوم و چرخه زندگی روزمره ام را از نو آغاز می کنم. هیچی فرقی با بقیه روزها ندارد، باز هم عجله دارم که به موقع به شرکت برسم.
ساعت نه ضربه میزند و من دقیقا با ضربه نهم درب واحد فروش را باز میکنم.
پشت میزم می نشینم و کارهای روزمره ام را انجام میدهم.

هروقت که فرصت دست می دهد کمی به فلسفه بافی مشغول می شوم. کمی با بعضی از مخاطبان شوخی میکنم و میخندیم. کم کم خسته می شوم و می فهمم که ساعات کاریم تمام شده است، خوشحال می شوم و راه میفتم به سمت خانه.
تصمیم میگیرم بخش خوبی از مسیر را پیاده روی کنم و از تصمیمم خوشحال می شوم.
منتظر تاکسی می ایستم. تاکسی نیست و همه شخصی ها را رد میکنم. مانده ام سر دوراهی که چکار کنم... با خودم فکر میکنم که اعتماد کنم بروم یا صبر کنم تاکسی گیرم بیاید.
پراید نقره ای کهنه و تمیزی می ایستد. چهره ش برایم اشناست... قبلا سک بار سوار همین ماشین شده ام. مرد خوبی بود. اعتماد میکنم و سوار می شوم. در مسیر کمی راجع به موضوعی صحبت میکند و گه گاهی جوابی به او میدهم و از تصمیم برای اینکه سوار شدن به این ماشین را انتخاب کرده ام خوشحال می شوم.
پیاده می شوم و مسیری حدودا 200متری را پیاده طی میکنم. از خسته نشدن خودم متعجب می شوم. من خیلی دیر احساس خستگی میکنم. حتی اگر شرایط فیزیکی نامناسب باشد بازهم دیر خسته گی را احساس میکنم. حتی اگر تابستان باشد. ساعت سه بعد از ظهر باشد. مانتو مقنعه تنم باشد و تشنه ام باشد و مسیری که شیب تقریبا زیادی دارد با گشنگی طی کنم. کمی خودم را متعجب میکنم.
به خانه میرسم. من وارد خانه می شوم و پدر و مادرم می روند که ساعات کاری بعد از ظهرشان را شروع کنند.
من هم تصمیم می گیرم کمی استراحت کنم و بعد بروم سراغ ترجمه ها و بقیه کارهایم.
همانطور که پاهایم را روی مبل گذاشتم و دراز کشیده ام کف زمین و به کارهایم فک میکنم با صدای شعبانعلی(که این روزها برایم حکم لالایی دارد) به خواب می روم.
بیدار که می شوم از نور زرد آفتاب خبری نیست. حالا رنگ آسمان کمی به خاکستری نزدیک است. و من میدانم که باید بروم به وظایفم برسم.
خیلی برنامه ریزی شده نهارم را سرد میخورم و میروم پای سیستم می نشینم.
همیشه این دیر خسته شدنم برایم عجیب بوده است. اما حالا دلیلش را میدانم. از همان لحظه که بیدار شدم و نور خاکستری که از پنجره داخل اتاق سر میخورد را دیدم فهمیدم. 
یک روز به ما میگویند که شما را این طور طراحی کرده بودیم. شما نمونه های آزمایشی بودید. میخواستیم بدانیم که الگوریتممان چطور جواب میدهد. و ما هیچ از منظورشان نمی فهمیم.
به گروه خوش صداها می روم و از ساعت یازده تا سه بعد از نیمه شب به ایده پردازی در گروه مشغول می شوم. احتمالا الگوریتمی هم باشد که مثلا خروجیش اینطور تعریف شود: سه ایده بر ساعت. یا یک ایده بر شبانه روز. این الگوریتم را دوست دارم.
به تخت خواب می روم. دلم گرفته است. صفحات ممنوعه اینستاگرامم را چک میکنم. همانها را که هروقت دلم میگیرد می روم و بهشان سر میزنم و حس میکنم کسان زیادی هستند که دردی مشابه درد من دارند و کمی آرام می شوم و کمتر خودم را اذیت میکنم.
الگوریتم این تصمیم را هم دوست دارم. طراحش خوش فکر بوده است.
ارام ارام خواب چشمانم را میگیرد و من اما وزش باد را بر پوست صورتم حس میکنم. دلم میخواهد لبخند بزنم، اما میدانم از خواب میپرم اگر لبخند بزنم. به خودم اجازه پرواز می دهم. کمی بالا می آیم و دوباره بر میگردم به تختم.
امشب نمی شود چرا؟
ولش کن حالش را ندارم. میخوابم.
چشم باز میکنم.
در سفینه ای کهکشان پیما هستیم. من چند قرص در دست دارم: سه برنزی، یک نقره ای و یک طلایی.
به پیرمردی که بر روی ویلچر نشسته است نگاه میکنم، می روم جلو که قرص طلایی را به او بدهم. تنها قرص طلایی را که دارم. پشیمان می شوم. لحظه آخر دو قرص برنزی به او میدهم. قرص طلایی را لازم دارم. او را باید با این قرص به زندگانی برگردانم. فقط همین قرص طلایی است که می تواند روانش را دوباره زنده کند. این پیرمرد با همان دو قرص حالش بهتر می شود.
کم کم به مقصد نطدیک می شود سفینه... همه در حال نقشه کشیدن برای تصرف مقصد هستند و من فقط به میزهای چوبی آن کافه فکر میکنم... به او فکر میکنم که پشت میزهای چوبی نشسته است و خوش را ذره ذره در تنهایی هایش حل میکند... برای رسیدن به آن میزهای چوبی چاره ای ندارم جز اینکه وانمود کنم من هم جز تصرف مقصد به هیچ چیز فکر نمیکنم.
به او میرسم.
دیر شده است.
کسی قبل از من به او رسیده است و او را با چیزی غیر از قرص های طلایی تسکین داده است.
او تبدیل شده است به آنچه که همیشه مرا می ترساند،
همه چیز را فراموش کرده است.
غرق شده است.
رهایش میکنم و به همانجا برمیگردم که همیشه بودم: به جایی که هیچکس حضورش را حس نمیکند. نامرئی می شوم. تبدیل می شوم به یکی از آدم هایی که بود و نبودشان هیچ فرقی به حال هیچ کسی نمیکند.
باید به تختم برگردم... باید بازنشانی شوم.
فردا بیدار می شوم و همه اینها را فراموش کرده ام.
این الگوریتم را هم دوست دارم.
با صدای پیام تلگرام از خواب می پرم.
باز هم یادم رفته بود اینترنت را خاموش کنم. چه خوب!

پ.ن: اینها همه ش خواب بود.
با تشکر از سریالهای وست‌ورلد، گیم او ترونز و فیلم پسنجرز.
نمیدونم چرا دلم خواست این رویاهای اشفته رو اینجا بنویسم... اما خیلی عجیب به هم مربوط بود همه چیز.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هلیکس

ای دریغا*

این همه دیوانگی را
با که گویم؟
با که گویم؟
نام تو، چون قصه هر شب
می نشیند بر لب من
غصه ات پایان ندارد
در هزار و یک شب من

ای نهال سبز تازه
فصل بی بارم تو کردی
بی نصیب و بی قرار و زار و بیمارم تو کردی
تو...

*متن و عنوان از "ای دریغا"، ترانه ای از محسن چاووشی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هلیکس

این تجربه حیرت انگیز

صدای ناصر ممدوح دوست داشتنی را می شنوم که در برنامه دورهمی از عشقش به کار و سینما می گوید. هم زمان هم ترجمه می کنم.
می گوید: سرما خورده بودم، در زمستان رفتم سینما و بعد از پایان فیلم بیرون که امدم سرما خوردگی م خوب شده بود...
آخ!
چه می نوشتم؟
چه بود جمله ام؟
من را یاد یار می اندازد.
سرما خورده بودم
یار رفته بود دیارشان، نبود.
وقتی که برگشت رفتم جان به دیدارش جلا دهم.
وقتی که برگشتم، سرما خوردگیم خوب شده بود... با اینکه زمستان بود.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هلیکس