۱۳ مطلب با موضوع «خاطره» ثبت شده است

رویای خواب و بیدار- دوم

نشسته‌ام و تو سرت را بر روی پای من گذاشته‌ای و چشم به موهایم دوخته‌ای و من برایت آهنگی از ادل را زمزمه می‌کنم و تو لبخند می‌زنی.
طاقت نمی‌آوری آهنگ تمام شود. می‌پرسی چطور است که این همه آهنگ را از حفظ می‌خوانی؟
لبخند می‌زنم و رازم را دوباره نگفته باقی می‌گذارم و ادامه آهنگ را می‌خوانم.
دهان باز می‌کنی دوباره چیزی بگویی.
چشمانم را درشت می‌کنم و اخمی می‌کنم و ساکت می‌شوی...
نگاهت را به رو‌به‌رو می‌اندازی...
آهنگ که تمام شد، تو هم شعر خود را می‌خوانی:
چگونه می‌توان به تاول‌های کف پا فهماند،
که کل مسیر طی‌شده اشتباه بوده‌است؟

می‌خندم و می‌گویم: کفش‌هایت را عوض کن، نمی‌خواهد با پاهایت بحث کنی.
برمی‌گردی و لبخند می‌زنی. از آن لبخندهایی که من نمی‌شناختم‌شان. که نمی‌دانستم پشت‌شان چه حسی را قایم می‌کنی.

با ویبره گوشی از خواب می‌پرم. باز هم یادم رفت وای‌فای‌ش را خاموش کنم.
تو نیستی و من از خرده خاطراتت، خاطرات جدید می‌سازم، تویی جدید می‌سازم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هلیکس

رویای خواب و بیدار- اول

-بیداری؟
+...
-بیداری.
+بستگی داره.
-پاشو. بارون میاد.
+بگو بره، نیاد. مهمون چه وقتی.
-پاشو تنبل. پاشو بریم تو بالکن.
+بالکن چیه بابا؟! خیس میشیم جون تو. بیا به همین پشت پنجره رضایت بده.
-به شرطی که باز باشه...
+باشه. باز باشه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هلیکس

...دخترک با یک خواب بیمار شد...

یادش بخیر.
یک شب خواب دیدم.
خواب فرزندت را و مادرش را.
و چون در آینه نگاه نمیکردم، از فردای آن شب، یک هفته در تب سوختم.
یادش بخیر،

 بسیار دوستت داشتم.


پی نوشت: این ساعت از شب، نوشتن دردنامه بسیار آسیب پذیرم خواهد کرد. فردا. فردا می نویسم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هلیکس