پیش نوشته: شاید یک سالی باشد که میخواهم بنشینم و از عذاب وجدانم- عذاب وجدان مشترک من و او- بنویسم.
نمی شود...
یعنی فکر میکنم این که دلم میخواهد کامل بنویسم و هیچ چیز را از قلم نیندازم مانع از نوشتنم شده است. اما این ننوشتن منتهی شده است به بازیافتن این حس در هر قطعه ادبی و احساسی و هر خنده ای...
تصمیم گرفته م در چندین مطلب، کل این قضیه را پوشش بدهم. بلکه کمی بار احساسیش کمتر شود.

نوشته:

گفته بودند اینطور بهتر است. البته خودم هم یادگرفته بودم که نمی شود خیلی از نظر احساسی روی آدم ها حساب کرد، هر چه باشد هر کسی احساسات خودش را دارد و احساس، تعهد سرش نمی شود. همین شد که دور تا دور وجودم را دیوار کشیدم... دیوار های عریض و بلند. 
من بلد نبودم"عزیزدل" دار باشم. اینکه می گویم، نه اینکه کسی نبوده باشد که برایم عزیز باشد یا دوستش نداشته باشم، چرا... عزیزان زیادی داشتم. آدم های زیادی را داشتم که بلدشان باشم و بتوانم کنارشان خوش باشم. اما هیچ وقت کسی نبود که جرئت کنم و عزیز دلم ببینمش.
همین شد که دیدم کسی که قرار است عزیز دل من باشد، باید برای خودش کسی باشد... باید خیلی خوب باشد... خیلی کامل باشد...
من به تو رسیدم.
بدون هیچ انتظاری.
تو را پذیرفتم، همانطور که بودی...
اما... اما این دیوار ها را که فرو میریختی، ترس برم داشت...
وقتی که دیدم کامل به حریم "من" وارد شده ای که قرار بود جای "بت"ی باشد، ترس برم داشت
خودم را باختم...
بازی خوردم!
بازی های روانی 20 سال گذشته را باور کردم و سخت شدم.
انتظاراتم را از نو ساختم.
از تو میخواستم همه چیز باشی.
مهربان باشی
دقیق باشی
دقیق نباشی
به یاد بیاوری
فراموش کنی
تنهایم بگذاری
تنهایم نگذاری
مهربان نباشی

و تو هم...
تو هم از من میخواستی بسیاری از چیزهایی باشم که خودت هم نمی توانستی تشخیص بدهی کدام برایت مهمتر است. تو نتوانستی تصمیم بگیری، اجازه دادی دیگران برایت این تصمیم سخت را بگیرند... و چون دیدی من آن چیزی نیستم که دیگران میخواهند، چشمانت را به روی همه چیز بستی.
من توانستم تصمیم بگیرم. من عرف را زیر پایم گذاشتم و ذره ذره خردش کردم. تکه تکه به کناری انداختمش و تصمیم گرفتم که من دقیقا خود تورا می خواهم...
تویی را که نه خوش چهره بودی
نه عطش به نظم را می فهمیدی
نه چروک های لباست آزارت میداد
نه کالری های غذایت را می شمردی
نه از ادبیات لذت میبردی
نه کتاب خواندن را دوست داشتی
نه کوهنوردی را دوست داشتی ...


تویی که همه ی اینهایی را که من میخواستم، نداشتی.
تویی که خط روسری من برایت مهم بود
تویی که به بحث های پیاپی من با بچه های کانون حسادت میکردی
تویی که به قدم زدن های من و خندیدن های من با حسین و امیر حسادت میکردی
تویی که دوست داشتی برایت از هنرهای کدبانوهای مجرب چشمه هایی رو کنم و من نمی توانستم(هرچند، چندباری تلاش کردم و توانستم)
تویی که این ها را میخواستی و من، نمی توانستم همه اینها را بپذیرم و انجام بدهم.
من قبولت کردم
خیلی دیر
خیلی خیلی خیلی دیر.
شاید اگر کمی زودتر می دیدمت، خوت را میدیدم و میپذیرفتم، شاید تو هم یاد میگرفتی چطور عرف را کنار بگذاری.
نه مقصر تراشی نمیکنم
بلکه از اشتباهاتمان می نویسم.
بعد ها، جزییات بیشتری را می نویسم.