هیچوقت بانویی نبوده ام که منشش انباشته ای باشد از هزاران سال خلقیات زنانه. همیشه من بوده ام، همانگونه که هستم. 
اشتباه برداشت نشود، این را به عنوان یک پدیده افتخار آمیز نمیبینم، صرفن واقعیتی است که به آن خو گرفته ام. مگر نه اینکه هر شخصیتی برآیند هزارن عامل درونی و بیرونی است؟ این شده است که من هیچوقت بانویی نبوده ام که بشود او را در شعر ها و نقاشی ها و ادبیات به تصویر کشید و از زنانگی اش وصف ها نگاشت.
در بخش بزرگی از زندگیم به عنوان من، به عنوان کسی که شروع کرد به شناختن خودش، همیشه به این واقعیت آگاه بودم. من هیچقوت خانوم و دسته گل نبوده ام. همیشه هم اطرافیانم با این موضوع شوخی کرده اند و هیچگاه به هیچکدام خرده نگرفته ام و خودم هم پا به پایشان خندیده ام. اما هیچ وقت نمی توانم این موضوع را زیر پا بگذارم.
یعنی نمی توانم بپذیرم از من انتظار داشته باشند که صرفا چون در بخش بزرگی از تاریخ شخصیت غالب زنان مطلوب چنین و چنان بوده است، تو هم باید تکرار کننده همان خصایص باشی. این را که بگویی، بهم برمیخورد. در واقع حس میکنم مرا تا به جای ممکن ندیده گرفته ای. 
چه شد که همه اینها را گفتم؟
یاد خاطره ای افتادم. خاطره ای دور... خاطره ای که داشت محو میشد.

من و او در ان شهر سرد زیاد پرسه میزدیم. همه جای شهر را میشناختیم. مغازه ها را حتی... سوپر مارکت علی آقا، فلافلی آقا سید و هزاران مغازه دیگر (آه... تو چه میدانی؟ تویی که مرا محکوم کردی به تلف کردن وقت... تو چه میدانی؟ تو چه میدانستی که من در آن پرسه ها بود که جان گرفتم... که شاد شدم تو چه میدانستی ای غریبه ای که بعد ها خودت هم به همین درد گرفتار شدی...).
در این پرسه ها بسیار می خندیدیم. بسیار سخن می گفتیم و حتی دعوا میکردیم. اما بخش زیادی از این پرسه ها در سکوت میگذشت. سکوت هایی لذت بخش... سکوت هایی که کم کم جای خود را به سوت دادند. هردویمان سوت کشیدن را دوست داشتیم. ملودی فیلم های محبوبمان را با سوت کشیدن تمرین میکردیم و چه صداهای افتضاحی هم تولید می کردیم!
من به احترام او، در خیابان های شلوغ سوت نمیکشیدم. خودم؟ نه خودم هیچ مشکلی نداشتم... خصوصن که حضور او هرگونه مزاحمتی را دفع میکرد. اما میدانستم ته دلش از نگاه هایی که وراندازمان کنند اصلا خوشش نخواهد آمد  و خب... خب من هم رعایت میکردم.
در یکی از خیابانهای شلوغ شهر در زمستانی سرد ایستاده بودیم و تازه یادگرفته بود که آهنگ گادفادر را با سوت بزند.
یک نت را جا مینداخت.
بهش گفتم یک نتش کم است. گفت کجا؟ گفتم بزن تا بگویم.
دو سه باری زد و گفتم آها همینجا... گفت اشتباه میکنی... اما میدانستم که اشتباه نمیکردم... گفتم اینجا را کم میزنی
خندید
گفت زورت گرفته که نمیتوانی در خیابان سوت بزنی.
تعجب کردم... همین حرفش یعنی چقدر من را نمی شناخت. چقدر همین حرفش بهم برخورد. با تعجب نگاهش کردم. پسر نوجوانی با فاصله ای تقریبا زیاد از کنارمان رد میشد.
پسر را نگاه کردم... او را نگاه کردم و خندیدم. اما هنوز به اندازه کافی من را نمی شناخت که منظورم را بفهمد. پس منظورم را نشانش دادم: برای پسرک دوتا سوت کشیدم، دو سوت پشت سر هم، اولی کوتاه و دومی کمی بلندتر و کمی بالاتر...
بعد هم پشتم را کردم به پسرک که یک وقت مشکلی پیش نیاید.
اما خب... پسرک فهمیده بود کار ما بوده... کمی تعجب کرد و کمی خندید و سرش را از شرم پایین انداخت و رفت.
من ماندم و کسی که باید تصمیم میگرفت.
من میدانستم انقدر سنتی است که حتی هضم این اتفاق برایش بسیار دشوار خواهد بود... چه برسد به ماندن. انتظار داشتم بگذارد و برود. مشکلی هم نداشتم.
او اما ماند... با تعجب نگاهم کرد...گوشه چشمانش را جمع کرد و خندید.... خندید... انقدر خندید که اشک به چشمانش آمد. و هردو با هم خندیدیم.
بماند که بعد از آن، چه گفتیم و شنیدیم و چگونه تا هفته ای از اتفاقات آن خیابان شلوغ در آن شب سرد زمستانی مست و سرخوش بودیم.
او ماند.
و حس بعد از آن شب، حسی بود که تجربه کردنش به معنی خوشبختی محض بود.
آدم باید خیلی خوشبخت باشد تا یک سری حس ها را بتواند تجربه کند و اینکه قدر این خوشبختی را بداند.
حالا میخواهد یک بانو نباشد، چه فرقی دارد!