خواستم تو را هم پیامبر بخوانم
نشد
تو برای من پیامبر نبودی
راستش را بخواهی، من هنوز نمیدانم تو را چه باید بخوانم
پیامبر می آید که راه نشان بدهد و چشم باز کند
تو هم، راهی را به من نشان دادی و چشمانم را به روی خیلی چیزها باز کردی. شاید تو هم می توانی پیامبر من باشی. اما تو بیشتر از اینها بودی.

راستش را بخواهی، خیلی ساده بخواهم بگویم، به نظرم اینطور است که هرکسی
هر ادمی
باید خیال لطیفی و نازکی را داشته باشد در دل، که هروقت برید از همه چیز، در آغوشش بکشد و آرام موهای پشت گرنش را نوازش کند و برایش از دنیایی بگوید که وجود ندارد

راستش هنوز هم روزهایی که کم می آورم، معجزه تورا در آغوش میکشم....
از راه میرسم، دست و صورتم را می شویم. نهارم را (معمولا با 4 ساعت تاخیر ) می خورم، راه میفتم میروم روی زمین پای مبل دارز میکشم و پاهایم را میگذارم روی مبل، دسته ای از موهایم را به روی چشمانم میکشم
و برای خیالت از دنیایی می گویم که هیچ وقت نبوده است... که هیچ وقت نخواهد بود... بعد آرام می گیریم و بقیه روز را خیلی راحت تر میگذرانم
میبینی؟
بودنت مهم نیست
نبودنت مهم نیست
تو نیستی و
معجزه تو، همراه من است و هنوز التیام میبخشد.
بگو ببینم،
معجزه کدام پیامبر بعد از خودش ادامه داشت؟