۱۱ مطلب با موضوع «دردنامه» ثبت شده است

اولین بار

برای اولین بار است که در زندگی دچار حس شاد نبودن شده ام!
این را که میگویم معنی اش این نیست که هیچ وقت غم نداشته ام و درد نداشته ام و همیشه همه چیز بر وفق مرادم بوده و چرخ روزگار را گرفته بودم دستم و به هر سو دلم میخواسته میچرخانده ام
اصلا هیچ وقت اینطور نبوده

اما همیشه،
نوع خاصی از سرسختی
نوع خاصی از غرور
مانع از این میشد که قطع امید کنم... مانع از این میشد که بترسم، مانع از این میشد که به سکون برسم.
همیشه راهی بود. همیشه تسکینی بود


اینبار اما کم آورده ام. بی دلیل ناراحتم. بی دلیل بی حوصله ام.
یکبار حتی به روانکاوی و روان درمانی فکر کرده ام.


البته نمی شود گفت چندان بی دلیل! اتفاق های ناخواسته و نامطلوب زندگی از همه طرف محاصره ام کرده اند و متاسفانه نه راهی میبینم و نه وقتی در طول روز برای خودم میماند که بخواهم حال خودم را جلا بدهم و خوشش کنم.
گیر افتاده ام.

بدجور گیر افتاده ام.


برای اولین بار در تمام زندگیم از تمام نشدن ها خسته ام. از تمام نبودن ها خسته ام. از تمام نرسیدن ها، دیر رسیدن ها، دیر فهمیدن ها...
از همه چیز خسته ام.

بیشتر از هرچیزی از تمام دویدن ها، خسته ام.
سخت است، اینکه در تمام زندگیت معتقد باشی همیشه راه حلی هست و این را به هر دوست نا امیدی هم یاد بدهی
همیشه سعی بکنی بهترین درس را از دل هر شکست و از دل هر نرسیدن بکشی بیرون
و بعدش گیر بیفتی

سخت است.


گیر افتاده ام.
میان تمام نامطلوب های زندگی گیر افتاده ام.
با تمام دوستان، با تمام کسانی که میشناختمشان غریبه ام و تلاش کردن، و جنگیدن، روز به ورز سخت تر میشود.
تمام سخت گیری هایم را، تمام اصول سفت و سختم را خم کرده ام، انعطاف پذیر کرده ام و باز هم نمی شود.
اینها را هیچ کجا نمیشود گفت ... نه در 2 پیج اینستاگرام، نه در کانال تلگرام، نه در هیچ گروهی از دوستان نه در گوش هیچ آشنایی
اما اینها را باید بنویسم
باید ثبت کنم.
باید بدانم این قصه جدید از کجا شروع شده و قرار است ته ش به کجا برسد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هلیکس

این سرسام همگانی

مدتهاست که از نوشتن این دردنامه اجتناب میکنم چرا که هموار پنداشته ام قلمم هنوز توان آن را ندارد که حق مطلب را ادا کند بدون اینکه آسیبی بر بدنه آن وارد کند. اما بیشتر از این نمیتوانم در برابر نوشتنش مقاومت کنم و تصمیم گرفتم که بالاخره -حداقل بخش کوچکی از آن را- بنویسم.


شاید یک مکانیزم دفاعی باشد، اینکه هر بشری همواره بر این باور است که بی همتاست. شاید برای حفاظت از "خود"ش باید اینگونه میپنداشته... نمیدانم. اما میدانم که تمام ادبیات و هنر و تمام اثار روانشناسی مثبت همواره میخواهند تو حس یکنی یگانه هستی... حس کنی بی نظیری و از این حس غرق لذت بشوی و بعد بتوانی بروی پی زندگی روزمره ات.

و البته شاید هم دلایل علمی و عمیق تری هم داشته باشد که من اطلاعی از آنها ندارم...

اما فقط کافی است کمی از وقت مطالعه ت را به جستجو در مورد خصوصیات اخلاقی خودت بگذرانی...
فقط کافی است کمی تلاش کنی راجع به روان آدمی مطالعه کنی... و بعد به وضوح میبینی که چقدر به دیگر انسان ها شبیه هستی و میراث هزاران ساله بشریت را به عنوان بخشی از وجودت همواره همراه داشته ای.


چقدر تلخ و گزنده است! فکرش را بکن! 7 میلیارد انسان مشابه که هر کدام فکر میکنند در ذات یگانه و بی نظیرند. سرسام آور است.

 اما این فقط آغاز ماجراست.


برای من دردناک بود.


من همیشه درخشیده بودم. در خانواده، در محیط آموزشی، در بین دوستانم. من باید فرق میکردم. باید کمی بیشتر از دیگران "خاص" می بودم، چرا که بسیار برای شبیه نبودن تلاش کرده بودم. چرا که به شبیه نبودن عادت کرده بودم.


میتوانی تصور کنی وقتی برای اولین بار فهمیدم از نظر روانی و شخصیتی تفاوت چندانی با زنان -و بعضا مردان- هزاران سال پیش ندارم، چقدر نا امید شدم؟

خب، اما میدانستم که این فقط یک اشاره کوچک بود. مثل اینکه پشت دری ایستاده باشم و از سوراخ کلید به بیرون از در خیره شده باشم! من این را نمیخواستم. و نمیدانستم چگونه در را باز کنم.

روزهای زیادی به سردی و نا امیدی گذشت. روزهای سخت و زیادی.

مگر میشود؟ چرا؟ 

کم کم از سوال "چرا" دست کشیدم. این سوال کمکی نمیکرد. این فقط یک سوال بود جوابی به همراه نداشت. حداقل جوابی که در فهم من باشد، نداشت. حال در ابتدای سوال "چگونه" نشسته ام.

میدانم انتهای این سوال، جواب خوبی هست... جوابی که منتهی می شود به یک فرق واقعی... جوابی که اگر درست به دست بیاید، همانند کلیدی خواهد بود که آن در را باز خواهد کرد.


باید کلید را پیدا کنم. باید در را باز کنم. باید درهای زیادی را بعد از آن در باز کنم... آن وقت شاید بشود تفاوتی آفرید و شاید بتوان تایید کرد، تمام آن چه را که هنر و ادبیات بر آن اصرار دارند.

آن وقت، شاید بشود زبان هنر و ادبیات را هم فهمید...



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هلیکس

محکوم به دختر بودن

من به خوبی به حقایق آگاهم.
بله، من یک دخترم.
بله، من ساکن یک شهر کوچکم.

بله، در خانواده ایرانی- سنتی تصمیم اول و آخر با پدر خانواده است.

اما این همه حقایق نیست.

من همیشه یک دختر بوده ام. و همیشه بیزار بوده ام از اینکه در این گوشه دنیا یک دختر شده ام.

چند سالی بود که با خودم و با جامعه کنار آمده بودم. چندسالی بود که سکوت میکردم و منزجر میشدم و میگذشتم. برای چیزی نمیجنگیدم.

نه که چیزی برای جنگیدن نداشته باشم، چرا... دلایل بسیاری برای جنگیدن و پیروز شدن داشتم. اما هزینه این نبرد ها آنقدر بالا بود که توان پرداختش را نداشتم.

بگذارید حقیقت دیگری را به شما بگویم.

فرض کنید چهل روز است که به یک شرکت که در سطح ملی فعالیت می کند و شناخته شده است وارد شده اید.

فرض کنید چهل روز با تمام قوا تلاش میکنید. شما یک کارشناس ساده هستید. اما هر روز با مدیر عامل صحبت میکنید و مدیر عامل برای شنیدن سخنان شما همیشه وقت دارد.

فرض کنید بعد از چهل روز می آیند و به شما می گویند کاش میشد ده تا نمونه از روی تو کپی میگرفتیم.
نمی شود در آن واحد در 4 واحد متفاوت کار کنی؟ فرض کنید بعد از چهل روز به سطحی از اهمیت برسید که کارمندانی که دو سال سابقه کار در آن شرکت را دارند، نرسیده اند.

فرض کنید به شما این فرصت را بدهند که بخش فروش عمده شرکت را به تنهایی هدایت کنید.

و فرض کنید هزینه سفرتان به سراسر ایران هم(در صورت پر بازده بودن بخش عمده) پرداخت شود.


آیا این پیشنهاد را رد میکنید؟

من که اینطور فکر نمی کنم.

من هم رد نکردم.


اما من یک دخترم.

دختری از اهالی یک شهر کوچک که مردمش هیچ دغدغه ای جز فضولی در زندگی یکدیگر ندارند.

من اصلا نباید کار کنم و مستقل باشم. چون هیچ نیازی به این کار ندارم.

هیچ دختر مجردی در شهر من حق ندارد به تنهایی چمدان کوچکش را برای سفر های کاری ببندد و راه بیفتد و از فرصتهایش استفاده کند.

بهتر است به شغل ها کم دردسر تر رضایت بدهد... اخر چه کسی گفته دختر برای این کارها ساخته شده؟ چه کسی گفته دختر باید رویا پردازی کند و در رویاهایش خودش را در سطح تجارت جهانی ببیند وقتی که حتی  اجازه ندارد در سطح ملی دست به تجارت بزند؟ 

دختر باید راضی باشد.

نه به رضای خودش، نه به رضای خدا.

به رضای جامعه

به رضای حرف مردم

به رضای مردهای خانواده اش

گفتم باید؟

بله، باید. اما مگر ما همیشه از باید ها تبعیت کرده ایم؟

بهای این نبرد را میپردازم و پیروز می شوم.

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
هلیکس

به سطح برو

به سطح برو.
آنجا نه دردی هست و نه غمی.
در سطح، هرچیزی گذار است.
آدم های زیادی را انتخاب کن، و با هرکدام بیشتر از چند جمله سخن نگو.

به هیچ کس بیشتر از چند ثانیه نگاه نکن.
به هیچ کس بیشتر از چند لحظه فکر نکن.
به سطح برو.

دوستان زیادی داشته باش و هیچ کدام را حقیقتا نشناس.

به سطح برو

آنجا غمی نیست.

و بعد با افتخار اعلام کن:
من سنگ خوشبختی هستم.


پ.ن: شاید موقت.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱
هلیکس

هندوستان

زمانی ساکن خانه ای بودیم در یکی از محل های قدیمی این شهر. همسایه های نازنینی داشتیم: پیر زن و پیرمردی مومن و مهربان و خیر.
هردویشان همیشه فقط رنگ های شاد و روشن می پوشیدند و کل محله دعا گوی حاجی و حاج خانم بودند.
بادم هست یک بار رفته بودم به حاج خانم سربزنم که دیدم با گریه دارد دلمه میپیچد.
پرسیدم چه شده؟
گفت بچه یکی از همسایه ها بهانه دلمه گرفته و مادرش گفته ندارد موادش را بخرد و بپزد و بچه گریه کرده... دلش را اشک های بچه لرزانده بود و با غصه داشت دلمه میپیچید.
این ها را گفتم که از خوبی و مهربانی حاج خانم گفته باشم.
خودش هرچقدر خوب و مهربان بود، بچه هایش مایه عذاب شهر و خانواده و همسایه ها بودند... یک بار که دلش پر بود از بچه هایش نشست و برای مادرم گفت هیچ برای بچه هایش کم نگذاشته و نان حرام نداشته اند در خانه و نمی داند چرا اینطور باید عراب بکشد... اخرش تصمیم گرفته بود که امتحان الاهی است و باید سر بلند از این امتحان بیرون بیاید.
5 فرزند خودش را بزرگ کرده بود و فرستاده بود خانه خودشان. همه شان بچه دار شده بودند و طلاق گرفته بودند و بچه هایشان را میفرستادند خانه مادربزرگشان که خودشان راحت زندگی کنند.
نوه های حاج خانم اما، همه دسته گل بودند... عرفان، کارو، آروین... با این سه هم سن بودیم و من هنوز کنکوری بودم که هر سه زن گرفتند و رفتند سر خانه و زندگیشان و تا به امروز که ازشان خبر دارم، هنوز هم سر خانه و زندگی شان مانده اند- بر خلاف پدرانشان.

آتوسا، دختر چشم و ابرو مشکی و نوجوان پسر ارشد حاج خانم بود.
هیچ کس از پدرش خبری نداشت. میگفتند رفته جنوب (که البته دو سال بعد با همسری جنوبی هم برگشت به خانه پدریش)

آتوسا، مظلوم ترین نوه حاج خانم بود. هیچ کس برایش وقتی نداشت. حوصله نداشت. نوه های پسر همه مغازه دار بودند و حاج خانم همین که به چرخاندن زندگی روزمره شان میرسید هنر میکرد.
آتوسا گهگاهی برای تمرین ریاضی و علوم پیش من می آمد. دخترک سبز رو، خیلی خوش چهره بود. همان زیبایی کلاسیک حاج خانم را داشت. خیلی هم خجالتی بود.
یک روز از غم هایش برایم گفت.
من هیچ وقت نتوانسته ام خوب دیگران را دلداری بدهم. اما هیچ وقت هم کم نیاوردم.
آتوسای نازنین، دلش اندازه نصف بچه های شهر غم داشت.
از پدرش، از مادرش، از نامادریش، از شوهر مادرش، از عذاب هایی که در مدرسه می کشید. از تنهایی هایش. از سوالات بی جوابش. از حسرتش برای داشتن وسیله هایی که همه هم سن و سالانش داشتند... از همه چیز، عقده بر دل داشت.
هیچ وقت این همه غم را یک جا ندیده بودم، آنهم در دختری 11 ساله.

سعی میکردم آرامش کنم
سعی میکردم دلداریش بدهم
اما کم آوردم وقتی که پرسید

چرا من؟ این همه آدم دیگر؟ چرا همه این ها سهم من است؟

درمانده شدم
چه می توانستم بگویم؟

برایش از تقدیر حرف میزدم؟ از امتحان الهی؟ از صبوری؟ 

نمی توانستم. نمی شد. حقش نبود من هم همه اینها را که هر روز هزاران بار شنیده بود برایش تکرار کنم...
گفتم نمیدانم.

و بعد گریستم... در آغوشش گرفتم و گریستم.


پی نوشت: این مطلب قزار بود چیز دیگیری باشد، قرار بود مقدمه ای باشد از نوشتن درماندگی هایم، که این اولین موردش بود... اما انقدر بزرگ بود که دیدم نمی شود با چیز دیگر پوشاندش...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
هلیکس

loneliness

it was not my choice, i never wanted it. i never even considered it as a possible choice. it was imposed to my life.
it was injected to my soul.
not that i suffer from it, or it annoys me. i've learned to live with it, to deal with it- not consciously though.

but that was never something i look forward to.
and whom might say we are responsible for each and every part of our life?

i say, no sir we are not.
i say, yes sir, there are certain limits.

but i also say, my limits are designed so high, i need not to worry about 'em.

yeah... take it from me. u'll see.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هلیکس

ما کیمیا هستیم

یادم هست بعد از مسابقات المپیک و مدال برنز کیمیا عزیزی میگفت:

- جوگیر تر از این مردم دیدی؟ اون بنده خدا خواب و خوراکو به خودش حروم کرده، اون ضرب دیده، مجروح شده، سالها تلاش کرده که به سطح قهرمانی رسیده، اون وقت این مردمن که به مدال کیمیا افتخار میکنن.

البته این عزیز حرفهایش را از منبعی کپی کرده بود، فکر میکنم از روزنوشته های شعبانعلی.

خیلی دلم میخواست جوابش را بدهم، بعد دیدم میرود و همین حرفهای من را کپی میکند و به دیگری تحویل می دهد و این وسط هیچ چیز عوض نخواهد شد.

باز هم کیمیا مدال آورد. باز هم کیمیا شادمان کرد و هنوز هم هستند کسانی که باز شادی ما را جو بخوانند و تهی.

این بار، اگر ننویسم، اگر حرفم را نزنم، به خودم بدهکار خواهم شد.

بله! درست است... من به کیمیا، به مدال کیمیا افتخار می کنم. این فرق دارد با اینکه خودم را صاحب مدال کیمیا بدانم. درواقع، من کیمیا را صاحب آینده خیلی از دختران- و البته پسران- این سرزمین دردمند میبینم. بله، آینده خیلی ها را همین کیمیا ساخته است. آینده خیلی از دختران خردسال ما را، ذوق پدارن و مادرانشان از دیدن مسابقه کیمیا ساخته است.
آینده خیلی ها را شاید، پیدا شدن قهرمان زن جوانی بسازد که در جامعه ای قهرمان شده است که با تمام قوا سعی میکند هرچه که نامی و خصوصیتی از زنانگی با خود دارد، نابود و انکار کند.
میدانی،
میدانی ای دستگاه زیراکس عزیز،

کیمیا انقدر بزرگ و انقدر مهم شد که نتوانستند انکارش کنند، حذفش کنند. این را من فراموش نمی کنم، و شاید بسیار باشند دختران دیگری که مثل من نتوانند فراموش کنند این درخشندگی را.

بله،
به این دلیل است که دیدن کیمیا شادم میکند و به مدالش افتخار میکنم.
هرچند خود کیمیا تکرار نخواهد شد، اما الگو که می تواند باشد.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هلیکس

مارا این مرزها میکشد

ما مرز می کشیم و مرزها ما را می کُشند.
ما تفاوت هایی را که طبیعت قایل شده است، به مرز تبدیل می کنیم و به طرز معنی داری بر این دسته بندی های خود تکیه می کنیم و برای هر دسته پیشفرض هایی تعریف می کنیم که قرار است دست و بالمان را ببندند و این پیش فرض ها را توجیه میکنیم:
که اکثریت اینطور بوده اند
که این نتیجه رصد های ما است
که کرد ها خشنند
که ترک ها بیخیالی های خاص خودشان را دارند
که سیستانی ها خطرناکند
که تهرانی ها هفت خطند، گرگند
که...
که...
که زن ها زنند، بعد انسانند. که زن سایه بالای سر میخواهد، که زن نباید ذهنش را تشریح کند و محکم حرفش را بزند. که زن باید تابع تصمیمات مردان خانواده اش، مردان همراهش، مردان همکارش باشد.
که دختر ها از تکنولوژی و ابزار های دیجیتال سر در نمی آورند.
که وقتی میخواهیم کسی را راضی کنیم چیزی را بخرد، دو تا دختر خوشکل را بفرستیم که دلشان را آب کنند، چون مردها عقلشان به چشمشان است. چون مردها را می شود اینطور خام کرد. چون مردها فقط بخش خاصی از مغزشان کار میکند.
که مردها جزییات را نمی فهمند و برایشان اهمیتی ندارد.
ما مرز می کشیم 
و بعد این مرزها به تفریحاتمان تبدیل می شوند
بعد به دغدغه هایمان
و بعد به مشکلاتمان
و بعد به جنگ هایمان
و بعد به انتقام هایمان.
ما همدیگر را میکشیم، چون مرزها مهمند.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
هلیکس

انگشت تحیر

متعجب می شوم وقتی بعضی تعجب ها را می بینم.
متعجب می شوم وقتی می بینم بعضی از مردها تعجب می کنند که دخترها هم بلدند اجاق درست کنند و چای زغالی بار بگذارند.
متعجب می شوم وقتی می بینم مردها تعجب می کنند که یک دختر اجازه نمی دهد کسی کوله سنگینش را حمل کند و یا کمی کمکش کند.
متعجب می شوم وقتی بعضی از مردها بحثی را شروع می کنند که متکلم وحده باشند و بعد می بینند دارند با دخترانی کوچکتر از خودشان مناظره می کنند و می بینند گاهی دایره واژگان و دانش دختران، وسیع تر از  دایره لغوی و دانش آنهاست و متعجب می شوند.
بیدار شوید.
دختران امروز، در کوه آواز سر می دهند. چای زغالی بار می گذارند. سربالایی ها را بدون کمک شما بالا می روند و ذره ای از بار مسئولیت حمل وسایلشان را به دوش شما نمی گذارند.
بیدار شوید، دیگر لازم نیست به کسی کمک کنید. حالا، شاید حتی بتوانید کمک هم بگیرید.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هلیکس

دردنامه-۱

متن و عکسی را آماده میکنم و برای رفقایم در تلگرام ارسال میکنم.
یکی شان که خیلی پسر بامرامی است، عکس و متن را کمی بعد از من در اینستاگرام میگذارد.
دوست دختر مشترکمان(که میدانم هیچ صنمی با این دوست با معرفت من ندارد) عکس او را لایک میکند و برایش کامنت میگذارد اما بی تفاوت از کنار همان متن و همان عکس که در صفحه من منتشر شده است میگذرد.
قضیه را شخصی نمی کنم، دلگیر هم نمی شوم. هدف من دیده شدن و خوانده شدن هرچه بیشتر نوشته ام بود که به خوبی انجام شد.
مشکل من، چیز دیگری است.
مگر تعریف جنسیت زدگی چیست؟
این که یک زن و یک مرد دقیقا یک چیز واحد را بگویند و تو حرف مرد را تایید کنی.
از این، دلم می گیرد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هلیکس