زمانی ساکن خانه ای بودیم در یکی از محل های قدیمی این شهر. همسایه های نازنینی داشتیم: پیر زن و پیرمردی مومن و مهربان و خیر.
هردویشان همیشه فقط رنگ های شاد و روشن می پوشیدند و کل محله دعا گوی حاجی و حاج خانم بودند.
بادم هست یک بار رفته بودم به حاج خانم سربزنم که دیدم با گریه دارد دلمه میپیچد.
پرسیدم چه شده؟
گفت بچه یکی از همسایه ها بهانه دلمه گرفته و مادرش گفته ندارد موادش را بخرد و بپزد و بچه گریه کرده... دلش را اشک های بچه لرزانده بود و با غصه داشت دلمه میپیچید.
این ها را گفتم که از خوبی و مهربانی حاج خانم گفته باشم.
خودش هرچقدر خوب و مهربان بود، بچه هایش مایه عذاب شهر و خانواده و همسایه ها بودند... یک بار که دلش پر بود از بچه هایش نشست و برای مادرم گفت هیچ برای بچه هایش کم نگذاشته و نان حرام نداشته اند در خانه و نمی داند چرا اینطور باید عراب بکشد... اخرش تصمیم گرفته بود که امتحان الاهی است و باید سر بلند از این امتحان بیرون بیاید.
5 فرزند خودش را بزرگ کرده بود و فرستاده بود خانه خودشان. همه شان بچه دار شده بودند و طلاق گرفته بودند و بچه هایشان را میفرستادند خانه مادربزرگشان که خودشان راحت زندگی کنند.
نوه های حاج خانم اما، همه دسته گل بودند... عرفان، کارو، آروین... با این سه هم سن بودیم و من هنوز کنکوری بودم که هر سه زن گرفتند و رفتند سر خانه و زندگیشان و تا به امروز که ازشان خبر دارم، هنوز هم سر خانه و زندگی شان مانده اند- بر خلاف پدرانشان.
آتوسا، دختر چشم و ابرو مشکی و نوجوان پسر ارشد حاج خانم بود.
هیچ کس از پدرش خبری نداشت. میگفتند رفته جنوب (که البته دو سال بعد با همسری جنوبی هم برگشت به خانه پدریش)
آتوسا، مظلوم ترین نوه حاج خانم بود. هیچ کس برایش وقتی نداشت. حوصله نداشت. نوه های پسر همه مغازه دار بودند و حاج خانم همین که به چرخاندن زندگی روزمره شان میرسید هنر میکرد.
آتوسا گهگاهی برای تمرین ریاضی و علوم پیش من می آمد. دخترک سبز رو، خیلی خوش چهره بود. همان زیبایی کلاسیک حاج خانم را داشت. خیلی هم خجالتی بود.
یک روز از غم هایش برایم گفت.
من هیچ وقت نتوانسته ام خوب دیگران را دلداری بدهم. اما هیچ وقت هم کم نیاوردم.
آتوسای نازنین، دلش اندازه نصف بچه های شهر غم داشت.
از پدرش، از مادرش، از نامادریش، از شوهر مادرش، از عذاب هایی که در مدرسه می کشید. از تنهایی هایش. از سوالات بی جوابش. از حسرتش برای داشتن وسیله هایی که همه هم سن و سالانش داشتند... از همه چیز، عقده بر دل داشت.
هیچ وقت این همه غم را یک جا ندیده بودم، آنهم در دختری 11 ساله.
سعی میکردم آرامش کنم
سعی میکردم دلداریش بدهم
اما کم آوردم وقتی که پرسید
چرا من؟ این همه آدم دیگر؟ چرا همه این ها سهم من است؟
درمانده شدم
چه می توانستم بگویم؟
برایش از تقدیر حرف میزدم؟ از امتحان الهی؟ از صبوری؟
نمی توانستم. نمی شد. حقش نبود من هم همه اینها را که هر روز هزاران بار شنیده بود برایش تکرار کنم...
گفتم نمیدانم.
و بعد گریستم... در آغوشش گرفتم و گریستم.
پی نوشت: این مطلب قزار بود چیز دیگیری باشد، قرار بود مقدمه ای باشد از نوشتن درماندگی هایم، که این اولین موردش بود... اما انقدر بزرگ بود که دیدم نمی شود با چیز دیگر پوشاندش...
راستی این جمله هم اون وسط خیلی خود نمایی میکرد:
"اخرش تصمیم گرفته بود که امتحان الاهی است."