احتمالا این دوره، طولانی ترین دوره سکوت من در تمام دوره های ناخوشایند زندگی بوده.
هیچ دوره ای رو به یاد ندارم که تونسته باشم در برابر نوشتن انقدر مقاومت کنم و حتی ازش فرار کنم.

عمیقا حس میکنم تقلیل پیدا کردم. از همه لحاظ. و بیشتر از این به چند و چون و چرایی ش نمیپردازم که از حوصله خودم هم بسیار خارجه.

اما
نگرانم.
نگران پیوند های از دست رفته م هستم.
پیوندم با آدمها
پیوندم با اتفاقات
پیوندم با یک سرخوشی 26 ساله
پیوند عمیقم با خودم ...
و پیوندم با نوشتن... با کلمات... با هزاران و میلیون ها کلمه فارسی و انگلیسی...

تقلیل یافتن... کم شدن... موضوع بسیار پر تکراری هست. همه تجربه ش کردیم، حتی اگر نمیدونستیم داریم چه چیزی رو تجربه میکنیم. بعضی ها حتی زندگیش کردن و درنتیجه سالها کم و کمتر شدن، بسیار کمرنگ شدن... حتی در زندگی خودشون. 
من کم شدن رو چطور میبینم؟... هوم... بذارین تلاش کنم توضیحش بدم...
از نظر من زندگی هرکدوم از ما یک تعادل ظریفی از تسلط هست... تسلطی اشتراکی: تسلط ما بر ما و زندگی ما و تسلط تمام پدیده ها و اتفاقات و جریان های زندگی ما بر ما و تصمیم های ما
سهم هرکدوم، بسته به فرد فرق میکنه ... هرکدوممون یک جایی- بگی نگی- تصمیم میگیریم سهم ایده آل از تسلط ما به زندگیمون چقدر هست و برای رسیدن بهش و حفطش تلاش میکنیم.

کم شدن یعنی بر هم خوردن این تعادل به نفع جریان های و اتفاقات اطراف.
و من حس میکنم تقلیل پیدا کردم.
اما هنوز هم کمی سرسختی در وجودم حس میکنم و قطعا همون سرسختی باعث شد بعد از شش ماه با نوشتن به صلح برسم.