ما مرز می کشیم و مرزها ما را می کُشند.
ما تفاوت هایی را که طبیعت قایل شده است، به مرز تبدیل می کنیم و به طرز معنی داری بر این دسته بندی های خود تکیه می کنیم و برای هر دسته پیشفرض هایی تعریف می کنیم که قرار است دست و بالمان را ببندند و این پیش فرض ها را توجیه میکنیم:
که اکثریت اینطور بوده اند
که این نتیجه رصد های ما است
که کرد ها خشنند
که ترک ها بیخیالی های خاص خودشان را دارند
که سیستانی ها خطرناکند
که تهرانی ها هفت خطند، گرگند
که...
که...
که زن ها زنند، بعد انسانند. که زن سایه بالای سر میخواهد، که زن نباید ذهنش را تشریح کند و محکم حرفش را بزند. که زن باید تابع تصمیمات مردان خانواده اش، مردان همراهش، مردان همکارش باشد.
که دختر ها از تکنولوژی و ابزار های دیجیتال سر در نمی آورند.
که وقتی میخواهیم کسی را راضی کنیم چیزی را بخرد، دو تا دختر خوشکل را بفرستیم که دلشان را آب کنند، چون مردها عقلشان به چشمشان است. چون مردها را می شود اینطور خام کرد. چون مردها فقط بخش خاصی از مغزشان کار میکند.
که مردها جزییات را نمی فهمند و برایشان اهمیتی ندارد.
ما مرز می کشیم
و بعد این مرزها به تفریحاتمان تبدیل می شوند
بعد به دغدغه هایمان
و بعد به مشکلاتمان
و بعد به جنگ هایمان
و بعد به انتقام هایمان.
ما همدیگر را میکشیم، چون مرزها مهمند.