پایان یک فرار

احتمالا این دوره، طولانی ترین دوره سکوت من در تمام دوره های ناخوشایند زندگی بوده.
هیچ دوره ای رو به یاد ندارم که تونسته باشم در برابر نوشتن انقدر مقاومت کنم و حتی ازش فرار کنم.

عمیقا حس میکنم تقلیل پیدا کردم. از همه لحاظ. و بیشتر از این به چند و چون و چرایی ش نمیپردازم که از حوصله خودم هم بسیار خارجه.

اما
نگرانم.
نگران پیوند های از دست رفته م هستم.
پیوندم با آدمها
پیوندم با اتفاقات
پیوندم با یک سرخوشی 26 ساله
پیوند عمیقم با خودم ...
و پیوندم با نوشتن... با کلمات... با هزاران و میلیون ها کلمه فارسی و انگلیسی...

تقلیل یافتن... کم شدن... موضوع بسیار پر تکراری هست. همه تجربه ش کردیم، حتی اگر نمیدونستیم داریم چه چیزی رو تجربه میکنیم. بعضی ها حتی زندگیش کردن و درنتیجه سالها کم و کمتر شدن، بسیار کمرنگ شدن... حتی در زندگی خودشون. 
من کم شدن رو چطور میبینم؟... هوم... بذارین تلاش کنم توضیحش بدم...
از نظر من زندگی هرکدوم از ما یک تعادل ظریفی از تسلط هست... تسلطی اشتراکی: تسلط ما بر ما و زندگی ما و تسلط تمام پدیده ها و اتفاقات و جریان های زندگی ما بر ما و تصمیم های ما
سهم هرکدوم، بسته به فرد فرق میکنه ... هرکدوممون یک جایی- بگی نگی- تصمیم میگیریم سهم ایده آل از تسلط ما به زندگیمون چقدر هست و برای رسیدن بهش و حفطش تلاش میکنیم.

کم شدن یعنی بر هم خوردن این تعادل به نفع جریان های و اتفاقات اطراف.
و من حس میکنم تقلیل پیدا کردم.
اما هنوز هم کمی سرسختی در وجودم حس میکنم و قطعا همون سرسختی باعث شد بعد از شش ماه با نوشتن به صلح برسم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هلیکس

اولین بار

برای اولین بار است که در زندگی دچار حس شاد نبودن شده ام!
این را که میگویم معنی اش این نیست که هیچ وقت غم نداشته ام و درد نداشته ام و همیشه همه چیز بر وفق مرادم بوده و چرخ روزگار را گرفته بودم دستم و به هر سو دلم میخواسته میچرخانده ام
اصلا هیچ وقت اینطور نبوده

اما همیشه،
نوع خاصی از سرسختی
نوع خاصی از غرور
مانع از این میشد که قطع امید کنم... مانع از این میشد که بترسم، مانع از این میشد که به سکون برسم.
همیشه راهی بود. همیشه تسکینی بود


اینبار اما کم آورده ام. بی دلیل ناراحتم. بی دلیل بی حوصله ام.
یکبار حتی به روانکاوی و روان درمانی فکر کرده ام.


البته نمی شود گفت چندان بی دلیل! اتفاق های ناخواسته و نامطلوب زندگی از همه طرف محاصره ام کرده اند و متاسفانه نه راهی میبینم و نه وقتی در طول روز برای خودم میماند که بخواهم حال خودم را جلا بدهم و خوشش کنم.
گیر افتاده ام.

بدجور گیر افتاده ام.


برای اولین بار در تمام زندگیم از تمام نشدن ها خسته ام. از تمام نبودن ها خسته ام. از تمام نرسیدن ها، دیر رسیدن ها، دیر فهمیدن ها...
از همه چیز خسته ام.

بیشتر از هرچیزی از تمام دویدن ها، خسته ام.
سخت است، اینکه در تمام زندگیت معتقد باشی همیشه راه حلی هست و این را به هر دوست نا امیدی هم یاد بدهی
همیشه سعی بکنی بهترین درس را از دل هر شکست و از دل هر نرسیدن بکشی بیرون
و بعدش گیر بیفتی

سخت است.


گیر افتاده ام.
میان تمام نامطلوب های زندگی گیر افتاده ام.
با تمام دوستان، با تمام کسانی که میشناختمشان غریبه ام و تلاش کردن، و جنگیدن، روز به ورز سخت تر میشود.
تمام سخت گیری هایم را، تمام اصول سفت و سختم را خم کرده ام، انعطاف پذیر کرده ام و باز هم نمی شود.
اینها را هیچ کجا نمیشود گفت ... نه در 2 پیج اینستاگرام، نه در کانال تلگرام، نه در هیچ گروهی از دوستان نه در گوش هیچ آشنایی
اما اینها را باید بنویسم
باید ثبت کنم.
باید بدانم این قصه جدید از کجا شروع شده و قرار است ته ش به کجا برسد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هلیکس

سینا

پیش نوشته1:
سینا رو میشناسید. مگه نه؟
قبلا بارها از سینا هم در این وبلاگ و هم در وبلاگ قبلیم نوشتم.
سینا رو اگر نتونستین از این متن بشناسید، میتونید بلاگش رو بخونید.

پیش نوشته2:
نوشتن این متن رو مدام به تعویق انداختم. و هنوز هم شک دارم نوشته ای باشه، اونجوری که باید. اما بیشتر از این نمیتونم طولش بدم.

نوشته:

چشم من به تو بوده سینا... تمام این ده سال و به خصوص در این سه سال اخیر.
چشم من به تو، به قدمهات، به تلاشت و به دقتت بوده.
چشم من به خرد تو بوده سینا.
من خیلی زود کم آوردم، خیلی زود مسیر برام تار شد ولی تو خیلی محکم و با اراده داشتی جلو میرفتی- همیشه.
من تورو نگاه میکردم. تورو نگاه میکردم و غرق در امید میشدم همیشه. تورو نگاه میکردم و با نگاه کردن به تو، میفهمیدم مسیرم رو دارم اشتباه میرم و سعی میکردم به مسیر درست برگردم
و تو تلاش میکردی که من برگردم.
تو تلاش میکردی...

این ها رو برای اولین باره که بیان میکنم و دلیل دارم... همه اینها رو نوشتم که بگم که تو همیشه برام چیزی بیشتر از یک دوست و همدم بودی. 
تو دورترین دوست من بودی سینا. دوستی که در تمام این ده سال در مجموع ده بار هم از نزدیک ندیدمش، اما حضورت در تمام این سالها و به خصوص این سه سال آخر انقدر پر رنگ و پربار بوده که تو به یکی از مهمترین آدم های زندگی من تبدیل شدی.

سینا.
سینای عزیز!
غمت برای من، به معنای واقعی کلمه، جانسوزه...
من هیچ خبر نداشتم. چند روز گذشته بود که فرزانه با تلاش زیاد من رو پیدا کرد. پیام هاش رو خوندم. نوشته بود تو دوست سینایی؟ خبر نداری؟
و من بی اندازه ترسیدم.
بدون اینکه منتظر جواب فرزانه بشم که چی شده، با تو تماس گرفتم سینا.
باید صدات رو میشنیدم. باید جواب میدادی.
باید مطمئن میشدم که هستی... که نرفتی هنوز

و تو جواب دادی
و من بیشتر ترسیدم.

میترسیدم بپرسم چی شده... خودت گفتی... 
و با هر کلمه ای که میگفتی، ترس من بیشتر میشد.

سینا!
سینای عزیزم.
اگر خودت نپرسیده باشی، من روزی ده بار از یک مخاطب نامعلوم پرسیده ام چرا؟
چرا سینا؟ چرا سارا؟چرا... چرا پارسا؟

سینای عزیزم
غمت رو هیچ کس نمیفهمه. هیچ کس.
غمت، انقدر زیاده که دل من... دل همه کسانی که تو رو دوست دارن، از غم تو له شده... مچاله شده.

من رو ببخش که نمیتونم این ها رو بهت بگم. میدونم که این نوشته رو هم خیلی با تاخیر میخونی...
میدونم نمیتونم آرومت کنم
میدونم در توانم نیست
و این آزارم میده.

کاش میتونستم، کاش میتونستم کمی آرومت کنم سینا...
اما میدونم که این داغ، به این زودی ها قرار نیست تورو تنها بذاره


تویی که حساس بودی،
تویی که کمترین بی عدالتی رو در ینگه دنیا میتونستی حس کنی و همیشه از ناعادلانه بودن زندگی گله داشتی

با غمت چیکار کنم سینا؟
چیکار کنم وقتی نمیتونم آرومت کنم؟
چیکار کنم که هر بار که عزمم رو جزم میکنم بیام کنارت بشینم، دستت رو محکم تو دستم بگیرم و بهت بگم که آروم باش... ما هستیم، بتونم تو چشمات نگاه کنم حتی؟

غمت انقدر زیاده سینا... انقدر زیاده که نمیتونم حتی به چشمات نگاه کنم.

با غمت چیکار کنم سینا؟


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هلیکس

بهت افتخار میکنم

اومدم اینجا بنویسم که به خودم افتخار میکنم که با خیلی سختی ها کنار میام ولی سر خم نمیکنم...

بهت افتخار میکنم من!

همینجور سربلند بمون... به چیزی که میدونی اشتباهه حتی اگر منفعتی توش باشه، تن در نده...

خواهش نکن...

مقاومت کن.

میتونی.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هلیکس

صرفا یک آپدیت

دلم برای نوشتن تنگ میشه. خیلی زیاد. 
چون خیلی به خودم سخت میگرفتم موقع نوشتن و همین باعث میشد خیلی از ایده ها و دلنوشته هامو ننویسم اصلا، یه کانال درست کردم و توی تلگرام مینویسم و اصلا برای نوشتن به خودم سخت نمیگیرم. حتی به یک جمله هم رضایت میدم.


اما باز هم دلم برای بلند نوشتن خیلی تنگ میشه.

من هیچ وقت آدم خیلی نترسی نبودم. درواقع خیلی ترس داشتم... ترس های متنوعی در موارد مختلفی که اصلا فکرش رو هم نمیتونید بکنید... اما کم کم دارم به تک تکشون غلبه میکنم.

یکی از ترسهایی که خیلی بازدارنده بود، ترس از اشتباه بودن بود. نه، منظورم اشتباه کردن نیست... دقیقا منظورم اشتباه بودنه: افکارم، احساساتم، خودم... میترسیدم که اشتباه باشم.

اصلا این ترسم رو ریشه یابی نکردم، چون میدونستم دانشش رو ندارم و قطعا ریشه یابی این ترس به جاهای خوبی ختم نمیشد.

فقط یک روزی فهمیدم که از این همه لایه و محافظه کاری خسته شدم. تلاش کردم بیشتر خودم واقعیم رو ابراز کنم...

من هیچ وقت آدم شوخی نبودم، اما بعد از کنار گذاشتن این ترس تونستم خیلی از اطرافیانم رو بارها بخندونم. و این لذت بخشه.

نترسیدم از اینکه شاد باشم، از اینکه غمگین باشم، از اینکه کسی رو دوست داشته باشم و دیگران اینو بفهمن، ببینن... درک کردم میتونم اشتباه کنم اما نمیتونم اشتباه باشم.

دوره مقابله با این ترسم دقیقا مصادف شد با شروع مجدد زبان... و من در کلاس زبان به آدم محبوبی تبدیل شدم.

البته که خیلی محبوب بودن یا نبودن -اخیرا- برام اهمیت نداره اما قطعا این محبوبیت ناشی از واقعی بودنه... ناشی از کنار گذاشتن این ترس عمیقه.

یک همکلاسی نوجوان 15-16 ساله در کلاس زبان دارم که از دیدنش بسیار لذت میبرم و بسیار حرص میخورم. آرسام، هملاسی باهوش نوجوان منه که امروز فهمیدم که منو دقیقا یاد نوجوانی خودم میندازه...

جلسات قبل خیلی سر به سرش میذاشتم، از حاضر جواب بودنش لذت میبردم، از هوشش، از انعطافش و حتی از مواقعی که اصلا انعطاف پذیر نبود چون مطمئن بود حق با اونه... از همه اینها لذت میبردم. و بعد که بیشتر فکر کردم متوجه شدم آرسام دقیقا یک کپی مذکر از دوران نوجوانی منه.


امروز هم سر به سرش گذاشتم. از افق ها و چشم اندازهاش باهاش صحبت کردم. و آخر صحبت بهش گفتم اینکه انقدر سر به سرت میذارم واسه اینه که منو یاد نوجوانی خودم میندازی...

و آرسام ازم تشکر کرد و خوشحال شد.

و من لذت بردم... از نترسیدنم.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
هلیکس

stream of consciousness

خواب بعد از ظهر رو دوست دارم! نه به این دلیل که خوابیدن یکی از لذت بخش ترین کاراییه که میشه کرد.
بلکه به این دلیل که همیشه بعد از بیدار شدن به مدت نیم ساعت فقط به سقف زل میزنم و فکر میکنم
و از این افکار چقدر لذت میبرم... چقدر آرامش و چقدر ایده میگیرم. مغزم معمولا خیلی فعال میشه و پشت سر هم و با سرعت بالا مسایلی رو که چند روزی ذهنم رو درگیر خودشون کرده بودن به سادگی حل میکنه.

معمولا خیلی دستم به خواب بعد از ظهر نمیرسه... ولی وقتی که میرسه... خیلی لذت میبرم ازش. 


به نظرم،یکی دیگه از چیزایی که به فعال شدن مغزم کمک میکنه خوندن زبان هستش... از خوندن زبان هم به مقدار زیادی لذت میبرم. واقعا نمیدونم چی باعث شد که سوم دبیرستان بیخیال زبان بشم، اما خوشحالم که به فکر ادامه دادنش افتادم و از وضعیتی که الان زبانم داره راضیم و البته سعی هم میکنم خیلی بهتر بشه.


هفته پیش کسری بعد از اینکه متوجه شد به انیمیشن خیلی علاقه دارم به اصرار خودش یک سریال انیمیشنی رو برام کپی کرد. سریال ریک و مورتی...

و من بعد از تموم شدن فصل اول این سریال هنوز نمیدونم دوستش دارم یا نه. هر بار بعد از دیدن سریال سردرد میگیرم... ولی همزمان دلم میخواد بیشتر و بیشتر ببینم... اتفاقایی که توی یه داستان فشرده شده خیلی زیاده و اصلا نمیذاره روی یک اتفاق یا یک حقیقت تمرکز کنی. هر بار بعد از دیدن این سریال، مغزم به مدت نیم ساعت حداقل غیر فعال میشه و جز فرمان به کارای روتین کار دیگه ای نمیتونه انجام بده...

اما باز هم دوست دارم قسمت بعدیش رو هم ببینم. بعدا بیشتر از این سریال مینویسم



خب خب
فک کنم از این همه نوشته پراکنده به خوبی مشخص باشه که حالم خوش نیست...

ولی خب، چاره چیه... باید یه جوری با این حال هم کنار بیام.


راستی، رفتم کلاس اواز ثبت نام کردم و قراره از دوشنبه کلاس هام شروع بشه... نمیدونم دقیقا انتظار چه چیزی رو داشته باشم، ولی حس خیلی خوبی به این تصمیمم دارم.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
هلیکس

ترس حقیقی و چند مطلب دیگر

اول:
قبل تر ها فکر میکردم از خیلی چیزها میترسم...
کم کم به این نتیجه رسیدم که از اشتباه کردن و تنها شدن خیلی میترسم
و تا به امروز باور داشتم که تنها ترس حقیقی م، ترس از تنها شدن هست.
اما امروز، به این نتیجه رسیدم که فقط و فقط از یک چیز میترسم: قانع شدن.

خیلی میترسم که روزی به وضع موجود راضی بشم، دلم نخواد رشد کنم. دلم نخواد بیشتر یاد بگیرم.
از ین میترسم که به آرامش راضی بدم... آرمش آدم رو تا حدی دمپ میکنه...
باید بتونم این پویایی رو تا حد خوبی حفظ کنم و حتی رشدش بدم.

دوم:
این روزها، این فرصت بهم داده شده که بتونم بزرگ بودن خودم رو به خودم ثابت کنم. تمرین روزانه خوبی میگیرم ولی بخوام راستشو بگم تا به حال موفق نبودم. 
امروز باز هم از خودم آزرده شدم. و به نظرم کمی باید قطعیتی رو که موضوعات به نظرم داره رو کمتر کنم... همینطور ارزش یک سری از مسایل...
همه ش به اولویت بندی برمیگرده... باید یک بار درست و اصولی اولویت هام رو ری-ست کنم... فکر میکنم بعدش به یک نظم و آرامش ذهنی نسبی برسم.

سوم:
به نظم خوبی در کارم رسیدم. دیروز پیج اینستاگرام فروشگاه رو راه انداختم و از خودم از محتوا و نحوه فعالیتش راضی هستم و تا حدودی هم خودم رو شوکه کردم حتی. واقعا جز تمرین و تکرار و البته علاقه به پیشرفت هیچ چیزی نمیتونه آدم رو ببره جلو...
کاتالوگ های فروشگاهر و هم تا حد خوبی جلو بردم.
همین که تونستم یک فرمت کلی برای نگارش محتوای کاتالوگ تعریف کنم و بچه ها رو قانع کنم که استفاده ازش برامون زمان میخره، خیلی باعث پیشرفتمون شد. تقریبا خیلی از خطاهایی رو که ممکن بود در آینده پیش بیاد این فرمت برطرف کرد.
متاسفانه به بخش انبار دسترسی ندارم که اگر دسترسی داشتم حتما فرمتی رو هم برای انبار طراحی میکردم که دسته بندی کالا ها رو بتونیم سریعتر و یک دست تر انجام بدیم و به صورت آنی از موجود شدن و تموم شدن هر کالا مطلع بشیم. البته که از این موضوع به هیچ وجه چشم پوشی نمیکنم. فکر میکنم بعد از پایان فاز کاتالوگ ها بتونم به انبار هم نظمی بدم.
کمی هم در فرمت تهیه عکس ها دخل و تصرف کردم که البته خیلی ازمون زمان خرید...1772 محصول و هر کدوم سه نما... دیوانه کننده س - البته وقتی که نظمی نداشته باشه. که با همکاری عکاس منظممون خیلی هم دیوانه کننده نیست و روال خوبی داره بخش عکاسی حداقل...

این روزها البته مشکل اصلی که دارم اینه که کمی خودم رو درگیر حاشیه کردم. این حاشیه هم وقت و هم انرژی خیلی زیادی ازم میگیره. مثلا بازدهیم به طرز چشمگیری کاهش داشته و البته مطالعه م هم.
دقیقا دو هفته ای میشه که هیچ مطالعه ای راجع به سئو نداشتم... این نگرانم میکنه. باید بتونم به خودم و شرایط مسلط بشم.
پیشنهادی که برای خودم دارم اینه که مثلا قب از هرکاری بپرسم از خودم : ایا این به کارت، پیشرفت و درآمدت ربطی داره؟ اگر نه، پس رهاش کن.

چهارم و آخر:
آقای چیز! چرا؟ چرا قانع میشی؟ تو یه ستاره ای... نمیتونی ببینی؟ ببین!
اطرافیانت رو نگاه نکن لطفا... این برای تو که از همه شون بهتری حکم سم رو داره... لطفا بجنگ... الان بجنگ
بهت قول میدم اگر الان تلاش نکنی، ده سال... بیست سال و شاید سی سال آینده نتونی خودت رو ببخشی...نه فقط خودت، کسانی رو که ازت خواستن قانع باشی رو هم نمیتونی ببخشی...
نترس... باید از حاشیه امن بیرون اومد، نباید برگردی به این حاشیه که چند سال پیش ازش خارج شدی...
داری افول میکنی... نکن.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هلیکس

قول

امشب خیلی حس بدی به خودم دارم.
معمولا آدمی نیستم که بدجنسی کنم یا دیگران رو حتی آزرده خاطر کنم. اما دوسالی میشه که فهمیدم اگر بخوام همیشه با همه چیز کنار بیام، خودم رو آروم کنم و در برابر همه چیز شکوت کنم، ظاهری ساده لوح از خودم میسازم و این درحالیه که من اصلا ساده لوح نیستم و فقط جسارت و شجاعت کافی رو برای قاطع بودن ندارم...
به همین دلیل، حتی قاطع و سنگ دل بودن در برابر کسایی که آزارم دادن برام سخته!
حتی یادم هست وقتی که به محل کار قبلیم رفتم نتونستم همه حرفام رو به مدیر بزنم، نه به این دلیل که کارم گیرشون بود... بلکه ترسیدم از اینکه برنجونمش یا آزارش بدم...
اما امروز، جواب رفتار های توهین آمیز کسی رو با زرنگی زیادی دادم و عملا ناراحت شدنش رو دیدم...
میدونم که کمی به عقب هلش دادم... میدونم که حالا میدونه از پس من نمیتونه بر بیاد و شاید دست از توهین هاش برداره، اما من اذیت شدم! برام سخت بود و خیلی ازم انرژی گرفت و وقتی که به خونه رسیدم فقط یک ساعت و نیم داشتم برای خودم توضیح میدادم که قطعا آدم خوب و بی آزاری هستم و این فقط کاری بود که انجام دادنش لازم بود.

من این فرد رو کمی میشناسم، میدونم ضربه خورده، میدونم آسیب دیده و حتی حدس میزنم همین الان داره ازش سو استفاده میشه و داره بازی میخوره بدون اینکه خبر داشته باشه... یعنی امیدوارم خبر نداشته باشه
چون اگر خبر داشته باشه و پذیرفته باشه این موضوع رو خیلی ناراحت کننده میشه برام...
من کمی میشناسمش و میدونم شاید ناخودآگاهه که داره این کارا رو میکنه و همین شاید، امانم رو بریده... 
اما باز هم حس میکنم لازم بود که بدونه نمیتونه راه بیفته و هرجور دلش خواست رفتار کنه و دیگران رو به راحتی زیر سوال ببره...
اما اومدم اینو بنویسم اینجا که به خودم بگم تو به من قول دادی هلیکس!
تو قرار نیست دیگه خودت رو در برابرش قرار بدی و باهاش دست و پنجه نرم کنی- حتی اگر مطمئنی که شکستش میدی.
قول دادی که جای اینکه به عقب هولش بدی، نذاری بتونه بهت نزدیک بشه...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
هلیکس

اندازه جبران لطف و حرفهایی که برای زدن داره

به نظرم دو دسته از آدما هستن که باید -برای حفاظت از خودمون و خودشون- ازشون فاصله گرفت. و در ادامه توضیح میدم دقیقا چه کسانی

اما اول بیاید به موقعیتی فکر کنید که میخواستین لطفی رو که در حقتون شده جبران کنید.

چطور جبران میکنید؟

بله، قطعا به طرف مقابل، نوع رابطه شما با اون فرد و لطفی که کرده خیلی ربط داره... ولی بیاید چند موقعیت مختلف رو در نظر بگیرید...

به نظر من آدمها در این موقعیت سه دسته رفتار دارن:

- آدم هایی که جبران نمیکنند و یا با یک تشکر ساده، از شما قدر دانی میکنند.

- آدم هایی که به موقع و در فرصت مناسب هوای شما رو دارند و متقابلا نقش منجی رو (در ابعاد مناسب) برای شما ایفا میکنند

- آدم هایی که بلافاصله و در اولین موقعیت ممکن تلاش میکنند لطف شما رو به هر روشی جبران کنند.


به نظر من آدمهای دسته اول و سوم کمی خطرناک هستند. مخصوصا آدم های دسته سوم.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هلیکس

overestimating whilst underestimating

i have been underestimating myself, my abilities and my dreams for a long time,

years maybe.


and i have realized that i have been overestimating my abilities whilst underestimating them and this prevented me from making corrections and improvements.

u see, the math is simple! u underestimate something then u lose faith in it. 

u lose faith in something, then'll give up on it.

and if u give up on something and forget about it, it will be weakened and it will decay!

doing this, u have to overcome the lack of that quality... then u overestimate your abilities to overcome the feeling of emptiness...

and this could turn into an infinity loop!

the good news is that ... i just broke the loop!

im out.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
هلیکس