۲۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

read more

The best way to forget about what annoys u, is to read. Reading and studying cure everything, they make any pain go away.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هلیکس

just dont

I have always tried to make myself understand that if I do try every single way that  might lead to a better life and a better place, does not mean that everybody else must do this. But I just wont get it. Whenever I have tried to help someone I love, whenever I have tried to wake em up, they'd be happy for a while and get enthused, but after a short while they just give up, but I don't, and that makes them hate me.
No. I don't think that I know everything, I'm just sure that we need to try very hard, we might die while trying, but we are not allowed to give up easily.
Yes, I get tired too. Yes, I do cry too. Even I can remember the time when I wanted to give up, but I didn't. I went to the rooftop of the dormitory and I told myself if u ever give up, im bringing you here and I'll just jump... Now imagine the pain, imagine that u might possibly break somewhere in ur body or u might cripple urself... But im gonna do that anyway and u are gonna have to live with it. If u'd rather be a crippled girl, then fine, go on, give up.
No matter how hard, I carried myself all the way and I got an A mark on my final project. I found two part time jobs, I tried to ignore all the gossips about me and finally got back in the game.
I call this a fight. I got all bruised. I got tired. I cried every single night. But I got better.
Oh please never give up you! Please. When I see u fail, I fail myself cause I think I didn't do every thing I could possibly do. Please.
I'm not gonna tell u anything any more, but I beg you, please.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
هلیکس

Lady

هیچوقت بانویی نبوده ام که منشش انباشته ای باشد از هزاران سال خلقیات زنانه. همیشه من بوده ام، همانگونه که هستم. 
اشتباه برداشت نشود، این را به عنوان یک پدیده افتخار آمیز نمیبینم، صرفن واقعیتی است که به آن خو گرفته ام. مگر نه اینکه هر شخصیتی برآیند هزارن عامل درونی و بیرونی است؟ این شده است که من هیچوقت بانویی نبوده ام که بشود او را در شعر ها و نقاشی ها و ادبیات به تصویر کشید و از زنانگی اش وصف ها نگاشت.
در بخش بزرگی از زندگیم به عنوان من، به عنوان کسی که شروع کرد به شناختن خودش، همیشه به این واقعیت آگاه بودم. من هیچقوت خانوم و دسته گل نبوده ام. همیشه هم اطرافیانم با این موضوع شوخی کرده اند و هیچگاه به هیچکدام خرده نگرفته ام و خودم هم پا به پایشان خندیده ام. اما هیچ وقت نمی توانم این موضوع را زیر پا بگذارم.
یعنی نمی توانم بپذیرم از من انتظار داشته باشند که صرفا چون در بخش بزرگی از تاریخ شخصیت غالب زنان مطلوب چنین و چنان بوده است، تو هم باید تکرار کننده همان خصایص باشی. این را که بگویی، بهم برمیخورد. در واقع حس میکنم مرا تا به جای ممکن ندیده گرفته ای. 
چه شد که همه اینها را گفتم؟
یاد خاطره ای افتادم. خاطره ای دور... خاطره ای که داشت محو میشد.

من و او در ان شهر سرد زیاد پرسه میزدیم. همه جای شهر را میشناختیم. مغازه ها را حتی... سوپر مارکت علی آقا، فلافلی آقا سید و هزاران مغازه دیگر (آه... تو چه میدانی؟ تویی که مرا محکوم کردی به تلف کردن وقت... تو چه میدانی؟ تو چه میدانستی که من در آن پرسه ها بود که جان گرفتم... که شاد شدم تو چه میدانستی ای غریبه ای که بعد ها خودت هم به همین درد گرفتار شدی...).
در این پرسه ها بسیار می خندیدیم. بسیار سخن می گفتیم و حتی دعوا میکردیم. اما بخش زیادی از این پرسه ها در سکوت میگذشت. سکوت هایی لذت بخش... سکوت هایی که کم کم جای خود را به سوت دادند. هردویمان سوت کشیدن را دوست داشتیم. ملودی فیلم های محبوبمان را با سوت کشیدن تمرین میکردیم و چه صداهای افتضاحی هم تولید می کردیم!
من به احترام او، در خیابان های شلوغ سوت نمیکشیدم. خودم؟ نه خودم هیچ مشکلی نداشتم... خصوصن که حضور او هرگونه مزاحمتی را دفع میکرد. اما میدانستم ته دلش از نگاه هایی که وراندازمان کنند اصلا خوشش نخواهد آمد  و خب... خب من هم رعایت میکردم.
در یکی از خیابانهای شلوغ شهر در زمستانی سرد ایستاده بودیم و تازه یادگرفته بود که آهنگ گادفادر را با سوت بزند.
یک نت را جا مینداخت.
بهش گفتم یک نتش کم است. گفت کجا؟ گفتم بزن تا بگویم.
دو سه باری زد و گفتم آها همینجا... گفت اشتباه میکنی... اما میدانستم که اشتباه نمیکردم... گفتم اینجا را کم میزنی
خندید
گفت زورت گرفته که نمیتوانی در خیابان سوت بزنی.
تعجب کردم... همین حرفش یعنی چقدر من را نمی شناخت. چقدر همین حرفش بهم برخورد. با تعجب نگاهش کردم. پسر نوجوانی با فاصله ای تقریبا زیاد از کنارمان رد میشد.
پسر را نگاه کردم... او را نگاه کردم و خندیدم. اما هنوز به اندازه کافی من را نمی شناخت که منظورم را بفهمد. پس منظورم را نشانش دادم: برای پسرک دوتا سوت کشیدم، دو سوت پشت سر هم، اولی کوتاه و دومی کمی بلندتر و کمی بالاتر...
بعد هم پشتم را کردم به پسرک که یک وقت مشکلی پیش نیاید.
اما خب... پسرک فهمیده بود کار ما بوده... کمی تعجب کرد و کمی خندید و سرش را از شرم پایین انداخت و رفت.
من ماندم و کسی که باید تصمیم میگرفت.
من میدانستم انقدر سنتی است که حتی هضم این اتفاق برایش بسیار دشوار خواهد بود... چه برسد به ماندن. انتظار داشتم بگذارد و برود. مشکلی هم نداشتم.
او اما ماند... با تعجب نگاهم کرد...گوشه چشمانش را جمع کرد و خندید.... خندید... انقدر خندید که اشک به چشمانش آمد. و هردو با هم خندیدیم.
بماند که بعد از آن، چه گفتیم و شنیدیم و چگونه تا هفته ای از اتفاقات آن خیابان شلوغ در آن شب سرد زمستانی مست و سرخوش بودیم.
او ماند.
و حس بعد از آن شب، حسی بود که تجربه کردنش به معنی خوشبختی محض بود.
آدم باید خیلی خوشبخت باشد تا یک سری حس ها را بتواند تجربه کند و اینکه قدر این خوشبختی را بداند.
حالا میخواهد یک بانو نباشد، چه فرقی دارد!
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هلیکس

Testament of Youth-2016

قبلن گفته بودم که سینمای جنگ را دوست دارم. نه؟

سینمای جنگ را بسیار دوست دارم. به نظرم فضاسازی در این فیلم ها مهمترین عامل جذب مخاطب است. فضا سازی، که باید واقع گرایانه باشد... نه شور باشد و نه بی نمک. بیشتر فیلمهای مربوط به جنگ بسیار شورند... آنقدر که مخاطب فراموش میکند که آنچه نمایش داده می شود، بخشی از تاریخ است و حس می کند در حال مشاهده فیلمی تخیلی است.

این فیلم از این شوری فاصله خوبی داشت. همه چیز به اندازه بود. آنقدر که می شد درد ورا را درک و حتی حس کرد.
معمولا پای فیلم ها اشکی نمیریزم- نهایتن بغضی و یا قطره ای اشک. اما با این فیلم چند بار اشک ریختم... به یاد آن ربان سپیدی که دشت در آغوشش کشیده بود. همین است که سینمای جنگ را انقدر دوست دارم. همیشه در آمار اعلام می شود که هر حمله و هردفاع هزاران تن کشته داشته است. همین. آدمها می شوند توده ای از جنازه هایی که به خاک سپرده می شوند و با گذر سالیان سنگ قبرشان را خزه میگیرد و خرد می شود و همان سنگ قبر نصفه‌نیمه و خزه بسته می شود تنها چیزی که از آنها با ما مانده است. سینمای جنگ نشان می دهد که روزی جاده سفید رنگی بوده است که در سحرگاه ماه آوریل چهار جوان را به آغوش کشیده است... نشان می دهد که بخشی از آن چهار نفر برای همیشه بر روی آن جاده مانده است. 
این فیلم اقتباسی از کتاب خاطرات ورا است. کتاب را نخوانده ام، اما احتمالا فیلمنامه بسیار به کتاب وفادار بوده است که انقدر واقعی است... و این واقعیت پشت داستان... این واقعیت... این خودش درد را بیشتر می کند. اینطور می شود که آدم تصمیم میگیرد چقدر صلح طلبی ورا ارزشمند و قابل بسط است.

پی نوشت: نمیدانم اینطور است یا من اینطور حس کرده ام که سینمای هالیودد فهمیده است که چقدر تصاویر جنسی اغراق آمیز و نابجا به محتوا ضربه میزند و سالهاست که تاثیر خودشان را در جذب مخاطب از دست داده اند؟ خوشبختانه در این چند فیلمی که اخیرن دیده ام خبری از این ترفند قدیمی نبوده است.

پی نوشت: اینها نظرات شخصی من در این لحظه هستند. به احتمال زیاد در آینده نچندان دور عوض می شوند. صرفا جهت یادآوری می گویم که با سینما چندان آشنا نیستم و از سر علاقه است که سینما را دنبال می کنم و از این موضوع آگاهم که ممکن است چقدر متن بالا با آنچه که در سینما میگذرد فاصله داشته باشد.

 


ورا، بر روی ربان سفید.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هلیکس

خروج از زیر سایه برادر

قبلتر ها (خیلی قبل... حدودا 9-10 سال پیش) که یکی از تفریحاتم خواندن مجله دنیای تصویر بود، خیلی به شناخت بازیگران و دنبال کردن مسیرشان علاقه پیدا کردم. بازیگران هالیوود را به خوبی می شناختم و فیلمهایشان را از بر بودم و از این تفریحم لذت می بردم. کم کم، دکه کوچک مسیر مدرسه، دنیای تصویر را از فهرست مجلاتش حذف کرد. گویا گران شده بود و مشتری کمی داشت. بعد از مدت کوتاهی، هیچ دکه ای این مجله را نداشت. خیلی پیگیر قضیه نشدم. همان زمان، آخرین جلد از مجموعه هری پاتر منتشر شد و من را سرگرم خودش کرد. بعد از آن هم درگیر فشار و حجم دروس دبیرستان شدم و این تفریح کم کم از زندگیم حذف شد.
مدتهاست که دیگر به بازیگران و شناختن آنها و دانستن نامشان و دنبال کردن فیلموگرافی‌شان علاقه ای ندارم. همین که چهره شان را می شناسم و از بازی شان لذت میبرم، برایم کافی است.
فیلم Manchester by the See  (ساخت 2016) را دیدم. بسیار لذت بردم. فیلم بسیار خوبی بود.
چندان با سینما آشنایی ندارم، اما به نظرم ژانر درام اصیل ترین ژانر سینماست و قابلیت بالایی در درگیر کردن بیننده دارد. مدتها بود که درام خوب ندیده بودم... درامی که ژانر اولش درام باشد و در سایه یک داستان عاشقانه، یک زندگینامه و یا یک داستان جنایی قرار نگرفته باشد. اخرین درام لذت بخشی که دیدم Like Crazy (ساخت 2011) بود که تا به همین امروز هم درگیری های شخصیت های فیلم را به خاطر دارم.
فیلم Manchester by the Sea  با فاصله خوبی، بالاتر از فیلم Like Crazy در ذهنم قرار گرفت و به گمانم تمام اینها را مدیون به بازیگر نقش اول مردش باشد. البته نباید بازی دلچسب دیگر بازیگران، طراحی صحنه دقیق و کارگردانی خوب فیلم را نادیده گرفتت. اما هیچ کدام از این ویژگی ها، نمی تواند بازی خوب نقش اول را تحت شعاع خود قرار دهد.
بازیگری که چهره اش را در یاران اوشن دیده ایم و هیچ به خاطر نسپرده ایم. بازیگری که در Interstellar هم بود اما هیچ جلب توجهی نکرد.
کیسی افلک، برادر کوچکتر بن افلک است. بن افلک را از همان سالهای دنیای تصویر میشناسم و به نظرم بسیار خوش شانس بوده است که فیلم های خوبی در سابقه کاری خود دارد. البته شاید طرفداران زیادی داشته باشد که بازی او را می پسندند، اما به دنظر من تنها فیزیک خوب او باعث این خوش اقبالی بوده است.
کیسی افلک در فیلم های Manchester by the Sea  و The Finest Hours (ساخت 2016)موفق شد از زیر سایه شهرت برادرش خارج شود.
او در این دو فیلم به حدی خوب ظاهر شد که مجبورم کرد پس از سالها، دوباره، در پی نام او بگردم و فیلموگرافی ش را مطالعه کنم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هلیکس

وقفه دو روزه

دو روز است که کار ویژه ای برای انجام دادن ندارم و بیشتر وقتم به نرمش کردن و کتاب خواندن و فیلم دیدن می گذرد. 
بالاخره دنیای سوفی را شروع کردم و خیلی خیلی وابسته اش شده ام تا به اینجا و خوشحالم که انقدر خواندن این کتاب را به تعویق انداختم. مدام فکر میکنم شاید حتی اگر یک ماه پیش این کتاب را شروع کرده بودم، انقدر لمسش نمیکردم و نمی توانستم از خواندنش لذت ببرم.
از دیدن انیمیشن های ژاپنیم طفره میروم؛ فقط سه انیمیشن مانده که ندیده ام. اگر تمام بشوند، چکار کنم؟ :(

هرچند دوباره دیدنشان هم لذت بخش است، اما دلم نمیخواهد مفاهیم عمیقشان را یکباره ببلعم. دوست دارم ارام ارام عشق ژاپنی ها را به طبیعت، به جوانی، به کشورشان و به زندگی بنوشم. احتمالا امشب هم با خودم کنار بیایم که فیلم دیگری غیر از این سه انیمیشن ببینم.
تا به حال که فیلمهای 2016 را خیلی دوست نداشته ام به جز دو مورد:
Split & Arrival

هردوی این فیلم ها به طرز ماهرانه ای ماهیت چیزهایی را که به آنها خو گرفته ایم زیر سوال می برند: زمان، خاطره، خود و انسان.
اینجور چالش های ذهنی را دوست دارم. از این درگیری های فکر بعد از دیدن فیلم های این گونه لذت میبرم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هلیکس

میتونی؟

واسه هیشکی نه، حداقل واسه خودت مرد باش.
میتونی؟

پ.ن: سروش- آزاده

هلیکس

انگشت تحیر

متعجب می شوم وقتی بعضی تعجب ها را می بینم.
متعجب می شوم وقتی می بینم بعضی از مردها تعجب می کنند که دخترها هم بلدند اجاق درست کنند و چای زغالی بار بگذارند.
متعجب می شوم وقتی می بینم مردها تعجب می کنند که یک دختر اجازه نمی دهد کسی کوله سنگینش را حمل کند و یا کمی کمکش کند.
متعجب می شوم وقتی بعضی از مردها بحثی را شروع می کنند که متکلم وحده باشند و بعد می بینند دارند با دخترانی کوچکتر از خودشان مناظره می کنند و می بینند گاهی دایره واژگان و دانش دختران، وسیع تر از  دایره لغوی و دانش آنهاست و متعجب می شوند.
بیدار شوید.
دختران امروز، در کوه آواز سر می دهند. چای زغالی بار می گذارند. سربالایی ها را بدون کمک شما بالا می روند و ذره ای از بار مسئولیت حمل وسایلشان را به دوش شما نمی گذارند.
بیدار شوید، دیگر لازم نیست به کسی کمک کنید. حالا، شاید حتی بتوانید کمک هم بگیرید.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هلیکس

try odinary

کمی کتاب میخوانم.
کمی به کارهای خانه رسیدگی میکنم(خیلی کم، خیلی کمتر از همیشه)
کمی نرمش می کنم، کمی کمتر از همیشه.
و بیشتر ساعات روزم را پشت لپ تاپ سپری می کنم.
هیچ چیز، مزه ندارد. حتی غذا. حتی ماست محلی که پدر از آن آشنای قدیمی گرفته و مزه شیر خشک نمی دهد. حتی رویه ماست که همیشه سهم من بود.
حلقه گمشده این زنجیر، تلاش است.
وقتی تلاش و استرس و تکاپویی نباشد، سکون... سکون لذت را از همه چیز حذف می کند.
البته، این تلاش چند ساعته هر روزه برای یافتن مناسبترین معادل واژگان حالا به عادت تبدیل شده و انرژی کمی ازم میگیرد.
باید به فکر چالش جدیدی باشم.


پ.ن:

مدتها بود اینجوری موزیکی را اینطور نپسندیده بودم. بشنوید:

Damien Rice, The Box
 

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هلیکس

Forgiveness

-تو توی زندگیت خیلی سختی کشیدی و با وجود این...همیشه خوشحالی. چطور میتونی؟
+فقط کافیه یه بار ببخشی، اما برای متنفر بودن باید تمام مدت اینکارو بکنی، هرورز... باید بتونی چیزای بدو مدام به یاد بیاری... این کار سختیه.



فیلم های سینمای جنگ را دوست دارم خصوصا آنهایی را که بعد قهرمانی و فاجعه بار بودن جنگ را به تصویر نمیکشند، آنهایی که فقط به مصیبت های فردی ناشی از جنگ می پردازند. شاید دلیل این علاقه ام، به تصویر کشیده شدن پدیده های انسانی در این فیلمها است. نمیدانم، احتمالا همین است.

The Light Between the Oceans 2016

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هلیکس