The best way to forget about what annoys u, is to read. Reading and studying cure everything, they make any pain go away.
The best way to forget about what annoys u, is to read. Reading and studying cure everything, they make any pain go away.
I have always tried to make myself understand that if I do try every single way that might lead to a better life and a better place, does not mean that everybody else must do this. But I just wont get it. Whenever I have tried to help someone I love, whenever I have tried to wake em up, they'd be happy for a while and get enthused, but after a short while they just give up, but I don't, and that makes them hate me.
No. I don't think that I know everything, I'm just sure that we need to try very hard, we might die while trying, but we are not allowed to give up easily.
Yes, I get tired too. Yes, I do cry too. Even I can remember the time when I wanted to give up, but I didn't. I went to the rooftop of the dormitory and I told myself if u ever give up, im bringing you here and I'll just jump... Now imagine the pain, imagine that u might possibly break somewhere in ur body or u might cripple urself... But im gonna do that anyway and u are gonna have to live with it. If u'd rather be a crippled girl, then fine, go on, give up.
No matter how hard, I carried myself all the way and I got an A mark on my final project. I found two part time jobs, I tried to ignore all the gossips about me and finally got back in the game.
I call this a fight. I got all bruised. I got tired. I cried every single night. But I got better.
Oh please never give up you! Please. When I see u fail, I fail myself cause I think I didn't do every thing I could possibly do. Please.
I'm not gonna tell u anything any more, but I beg you, please.
قبلن گفته بودم که سینمای جنگ را دوست دارم. نه؟
سینمای جنگ را بسیار دوست دارم. به نظرم فضاسازی در این فیلم ها مهمترین عامل جذب مخاطب است. فضا سازی، که باید واقع گرایانه باشد... نه شور باشد و نه بی نمک. بیشتر فیلمهای مربوط به جنگ بسیار شورند... آنقدر که مخاطب فراموش میکند که آنچه نمایش داده می شود، بخشی از تاریخ است و حس می کند در حال مشاهده فیلمی تخیلی است.
این فیلم از این شوری فاصله خوبی داشت. همه چیز به اندازه بود. آنقدر
که می شد درد ورا را درک و حتی حس کرد.
معمولا پای فیلم ها اشکی نمیریزم- نهایتن بغضی و یا قطره ای اشک. اما با این فیلم
چند بار اشک ریختم... به یاد آن ربان سپیدی که دشت در آغوشش کشیده بود. همین است
که سینمای جنگ را انقدر دوست دارم. همیشه در آمار اعلام می شود که هر حمله و
هردفاع هزاران تن کشته داشته است. همین. آدمها می شوند توده ای از جنازه هایی که
به خاک سپرده می شوند و با گذر سالیان سنگ قبرشان را خزه میگیرد و خرد می شود و
همان سنگ قبر نصفهنیمه و خزه بسته می شود تنها چیزی که از آنها با ما مانده است.
سینمای جنگ نشان می دهد که روزی جاده سفید رنگی بوده است که در سحرگاه ماه آوریل
چهار جوان را به آغوش کشیده است... نشان می دهد که بخشی از آن چهار نفر برای همیشه
بر روی آن جاده مانده است.
این فیلم اقتباسی از کتاب خاطرات ورا است. کتاب را نخوانده ام، اما احتمالا
فیلمنامه بسیار به کتاب وفادار بوده است که انقدر واقعی است... و این واقعیت پشت
داستان... این واقعیت... این خودش درد را بیشتر می کند. اینطور می شود که آدم
تصمیم میگیرد چقدر صلح طلبی ورا ارزشمند و قابل بسط است.
پی نوشت: نمیدانم اینطور است یا من اینطور حس کرده ام که سینمای هالیودد فهمیده است که چقدر تصاویر جنسی اغراق آمیز و نابجا به محتوا ضربه میزند و سالهاست که تاثیر خودشان را در جذب مخاطب از دست داده اند؟ خوشبختانه در این چند فیلمی که اخیرن دیده ام خبری از این ترفند قدیمی نبوده است.
پی نوشت: اینها نظرات شخصی من در این لحظه هستند. به احتمال زیاد در آینده نچندان دور عوض می شوند. صرفا جهت یادآوری می گویم که با سینما چندان آشنا نیستم و از سر علاقه است که سینما را دنبال می کنم و از این موضوع آگاهم که ممکن است چقدر متن بالا با آنچه که در سینما میگذرد فاصله داشته باشد.
ورا، بر روی ربان سفید.
دو روز است که کار ویژه ای برای انجام دادن ندارم و بیشتر وقتم به نرمش کردن و کتاب خواندن و فیلم دیدن می گذرد.
بالاخره دنیای سوفی را شروع کردم و خیلی خیلی وابسته اش شده ام تا به اینجا و خوشحالم که انقدر خواندن این کتاب را به تعویق انداختم. مدام فکر میکنم شاید حتی اگر یک ماه پیش این کتاب را شروع کرده بودم، انقدر لمسش نمیکردم و نمی توانستم از خواندنش لذت ببرم.
از دیدن انیمیشن های ژاپنیم طفره میروم؛ فقط سه انیمیشن مانده که ندیده ام. اگر تمام بشوند، چکار کنم؟ :(
هرچند دوباره دیدنشان هم لذت بخش است، اما دلم نمیخواهد مفاهیم عمیقشان را یکباره ببلعم. دوست دارم ارام ارام عشق ژاپنی ها را به طبیعت، به جوانی، به کشورشان و به زندگی بنوشم. احتمالا امشب هم با خودم کنار بیایم که فیلم دیگری غیر از این سه انیمیشن ببینم.
تا به حال که فیلمهای 2016 را خیلی دوست نداشته ام به جز دو مورد:
Split & Arrival
هردوی این فیلم ها به طرز ماهرانه ای ماهیت چیزهایی را که به آنها خو گرفته ایم زیر سوال می برند: زمان، خاطره، خود و انسان.
اینجور چالش های ذهنی را دوست دارم. از این درگیری های فکر بعد از دیدن فیلم های این گونه لذت میبرم.
متعجب
می شوم وقتی بعضی تعجب ها را می بینم.
متعجب می شوم وقتی می بینم بعضی از مردها تعجب می کنند که دخترها هم بلدند اجاق
درست کنند و چای زغالی بار بگذارند.
متعجب می شوم وقتی می بینم مردها تعجب می کنند که یک دختر اجازه نمی دهد کسی کوله
سنگینش را حمل کند و یا کمی کمکش کند.
متعجب می شوم وقتی بعضی از مردها بحثی را شروع می کنند که متکلم وحده باشند و بعد
می بینند دارند با دخترانی کوچکتر از خودشان مناظره می کنند و می بینند گاهی دایره
واژگان و دانش دختران، وسیع تر از دایره لغوی و دانش آنهاست و متعجب می شوند.
بیدار شوید.
دختران امروز، در کوه آواز سر می دهند. چای زغالی بار می گذارند. سربالایی ها را
بدون کمک شما بالا می روند و ذره ای از بار مسئولیت حمل وسایلشان را به دوش شما
نمی گذارند.
بیدار شوید، دیگر لازم نیست به کسی کمک کنید. حالا، شاید حتی بتوانید کمک هم
بگیرید.
کمی کتاب میخوانم.
کمی به کارهای خانه رسیدگی میکنم(خیلی کم، خیلی کمتر از همیشه)
کمی نرمش می کنم، کمی کمتر از همیشه.
و بیشتر ساعات روزم را پشت لپ تاپ سپری می کنم.
هیچ چیز، مزه ندارد. حتی غذا. حتی ماست محلی که پدر از آن آشنای قدیمی گرفته و مزه شیر خشک نمی دهد. حتی رویه ماست که همیشه سهم من بود.
حلقه گمشده این زنجیر، تلاش است.
وقتی تلاش و استرس و تکاپویی نباشد، سکون... سکون لذت را از همه چیز حذف می کند.
البته، این تلاش چند ساعته هر روزه برای یافتن مناسبترین معادل واژگان حالا به عادت تبدیل شده و انرژی کمی ازم میگیرد.
باید به فکر چالش جدیدی باشم.
پ.ن:
مدتها بود اینجوری موزیکی را اینطور نپسندیده بودم. بشنوید:
Damien Rice, The Box
-تو توی زندگیت خیلی سختی کشیدی و با وجود
این...همیشه خوشحالی. چطور میتونی؟
+فقط کافیه یه بار ببخشی، اما برای متنفر بودن باید تمام مدت اینکارو بکنی،
هرورز... باید بتونی چیزای بدو مدام به یاد بیاری... این کار سختیه.
فیلم های سینمای جنگ را دوست دارم خصوصا آنهایی را که بعد قهرمانی و فاجعه بار بودن جنگ را به تصویر نمیکشند، آنهایی که فقط به مصیبت های فردی ناشی از جنگ می پردازند. شاید دلیل این علاقه ام، به تصویر کشیده شدن پدیده های انسانی در این فیلمها است. نمیدانم، احتمالا همین است.
The Light Between the Oceans 2016