روز آخر، قبل از رفتنش، کاکتوسی برایم خرید.
میدانست چقدر کاکتوسها را دوست دارم.
بلاهای زیادی بر سر این کاکتوس آمد: دوبار گلدانش برگشت، یکبار گلدانش عوض شد، چندبار بدون آب ماند اما هربار دوام آورد.
همیشه در دلم میگفتم، روزی که با پشیمانی برگردد کاکتوس را میدهم دستش برود.
او پشیمان هست، اما... برنگشته.
من رهایش کرده ام و حال کاکتوس اصلا خوش نیست...
کاکتوس قشنگم ریشه اش پوسیده.