هوای
گرم بیرون سالن روی صورتم می نشیند. نور چشمانم را میزند. با دستم بر چشمانم سایه
می اندازم و سه پله را با شک پایین می آیم. پاهایم سست شده اند. یادم می افتد که
عینک آفتابی دارم... چه خوب... چه خوب. دلم میخواهد صورتم را پنهان کنم. میدانم
الان صورتم چه شکلی شده است. دوست ندارم هر کسی چشمش به این صورت بیفتد، این حالت
چهره را دوست ندارم کسی ببیند... مگر افرادی خاص. مثلا عاطفه همیشه میگفت: وقتی
این شکلی میشی نمیدونم باید چیکار کنم.
یا او... او وقتی این چهره را می دید دست و پایش را گم میکرد. از خودش عصبانی میشد
و عصبانیتش به من منتقل می شد و جنگ راه میفتاد و دعوایی که در سکوت ادامه پیدا
میکرد و با کوبیدن درهای ماشین شدت می گرفت.
سه شنبه ساعت 17 من در میدان اصلی شهر کوچکم، چهره ام را با عینک آفتابی بزرگم می
پوشانم. دلم برای آن شهر سرد تنگ می شود. همانجا که تا دلم می خواست در خیابان
هایش، کوچه هایش، کوچه باغ هایش قدم میزدم و هیچ نگاهی برایم سنگین نبود: هیچ
نگاهی، نگاه یک آشنا نبود. من آنجا غریب بودم. غریب و آزاد.
کاش هنوز هم غریب بودم، گم بودم، نامرئی بودم. آنجا هروقت دلم میگرفت، راه میفتادم
و میرفتم. میرفتم و میرفتم و میرفتم و هربار تاریکی هوا دستم را میگرفت و به زور
من را به آن دخمه تنگ و تاریک و خفه می کشاند که باز هم الکی لبخند بزنم و بروم در
نقش یک دختر عادی با حالی عادی.
یاد آن روز زمستانی میفتم که قلبم در چهار راه خوشبختی گرفت. یاد حس تنهایی که در
صدم ثانیه وجودم را فراگرفت. یاد درماندگی خودم میفتم. به تیرچراغ برق تکیه دادم.
و تمام شدم. برای یک لحظه تمام شدم. نفسم بند آمد. چراغ سبز شد. ماشین ها راه
افتادند. صدا در گلویم مرده بود. دفن شده بود.
نه نفسی، نه صدایی... نه دستی.
آن لحظه ی تار بود که معنی غریب را به من فهماند.
نفسم برگشت. قفسه سینه ام کمی آرام گرفت و من دست تاریکی را گرفتم.
بعد از آن روز، دیگر در هیچ ماشینی را محکم نبستم و دیگر سکوت نکردم.
آه...
کاش تنها به سینما نمی رفتم.