هنوز هم سعی میکنم روزهایی که 20 دقیقه زمان آزاد در ساعت مناسب پیدا میکنم به پیاده روی بروم و نرمش روزانه ام را پشت گوش نیندازم. هرچند خیلی هم موفق نبوده ام.
مثلا در دو هفته اخیر تنها دو بار توانسته ام به پیاده روی بروم و دو بار هم نرمش کرده ام. اما یکی از این پیاده روی ها چنان روحم را جلا داد که هنوز هم به یادش لبخند میزنم.
داشتم مسیر معمولم را میرفتم که دیدم دو جوان لبه جدولی نشسته اند و یکی شان گیتار به دست دارد.
خب، از آنجا که گیتار را دست خیلی ها دیده ام، اعتنایی نکردم... خیلی ها هستند که می توانند صدای قابل قبولی از گیتار بیرون بکشند و لابد این هم یکی از همانهاست.
رشته قطع شده افکارم را از سر گرفتم...
از جلو دو جوان رد شدم
رشته گسست
پاره شد
کلماتش... تصاویرش... همه پخش شدند و گم شدند...
چه زیبا می نواخت... سازش روح داشت. لبخند ناخودآگاه بر لبانم نشست... از سرعتم کم نکردم... با همان سرعت ادامه دادم
چند قدم جلوتر صدای سازش قطع شد... آهنگ تمام شد
برگشتم و عقب عقب قدم برداشتم و همزمان با تمام وجود به نوازنده لبخند زدم
انگار که می توانست صدای کلمات من را بشنود: متشکرم.
و انگار که با لبخندش میگفت: من متشکرم.