نشسته‌ام و تو سرت را بر روی پای من گذاشته‌ای و چشم به موهایم دوخته‌ای و من برایت آهنگی از ادل را زمزمه می‌کنم و تو لبخند می‌زنی.
طاقت نمی‌آوری آهنگ تمام شود. می‌پرسی چطور است که این همه آهنگ را از حفظ می‌خوانی؟
لبخند می‌زنم و رازم را دوباره نگفته باقی می‌گذارم و ادامه آهنگ را می‌خوانم.
دهان باز می‌کنی دوباره چیزی بگویی.
چشمانم را درشت می‌کنم و اخمی می‌کنم و ساکت می‌شوی...
نگاهت را به رو‌به‌رو می‌اندازی...
آهنگ که تمام شد، تو هم شعر خود را می‌خوانی:
چگونه می‌توان به تاول‌های کف پا فهماند،
که کل مسیر طی‌شده اشتباه بوده‌است؟

می‌خندم و می‌گویم: کفش‌هایت را عوض کن، نمی‌خواهد با پاهایت بحث کنی.
برمی‌گردی و لبخند می‌زنی. از آن لبخندهایی که من نمی‌شناختم‌شان. که نمی‌دانستم پشت‌شان چه حسی را قایم می‌کنی.

با ویبره گوشی از خواب می‌پرم. باز هم یادم رفت وای‌فای‌ش را خاموش کنم.
تو نیستی و من از خرده خاطراتت، خاطرات جدید می‌سازم، تویی جدید می‌سازم.