جان مادرتان ور نروید با این زخم ما.
فکر میکنید چه حسی پیدا میکند آدم وقتی راه میفتید و می آیید و خاطراتی را که برای شما هنوز خنده دار است و برای من دیگر تلخ شده اند یادآوری میکنید؟
نه خیر، من هیچ آن کلاس را به خاطر ندارم.
نه، من اصلا خاطره خوشی از آن روز ندارم.
دست از سر این زخم بردارید شمارا بخدا.

باور کنید اگر شما هم نیایید و نپرسید که چه شد و چرا تمام شد، این قضیه همینطور تمام شده باقی می ماند و دل ما هم هنوز عذابش را می کشد.

دلیل برای فرار کردن خواب از چشمانم کم ندارم که شما هم هی نمک بپاشید به این زخم ما و بی خواب ترمان کنید.

رهایمان کنید.
بگذارید با تنهاییم، تنها باشم.
من به هیچ خاطره ای از او، دیگر دلخوش نمی شوم.