در این
یک سال اخیر هروقت خستگی پدر را میدیدم، با خودم میگفتم که دیگر وقت بازنشستگیش
فرا رسیده و طبیعی است که از کار خسته شدهباشد. در این یکسال که به خانهمان
برگشتهام، ندیدهام که پدر خطی بنویسد، یا کتابی بخواند. پدر حتی دیگر به ندرت
حافظ باز میکند. به ندرت شجریان گوش میدهد.
پدرم خسته شدهاست. دلیل این خستگی اما فرا رسیدن زمان بازنشستگیش نیست. دلیلش
رکود بازار است.
یعنی، فکر میکنم که مینشیند و با خودش فکر میکند به اینکه بیشتر از یک سوم از زمان هر روز را، کار میکند، این همه وقت میگذارد اما درآمدش روز به روز کمتر میشود. یعنی به ازای وقتی که میگذارد، نتیجهای نمیگیرد.
میدانی،
همچین شرایطی خب آدم را خسته میکند.
آدم اگر خسته شود، شکل تلاشهایش عوض میشود. اینجاست که باید یکچیزی باشد که آدم را سرپا نگهدارد. که نگذارد تسلیم شود. که آدم به خودش بگوید: میتوانی خسته شوی، میتوانی برای لحظاتی امیدت را از دست بدهی، اما حق نداری دست از تلاشکردن برداری. حق نداری تسلیم شوی.
پدر،تسلیم نمیشود. تلاش میکند.
اینها را، امروز است که میتوانم ببینم.
من، حق ندارم که تسلیم بشوم. من تسلیم نمیشوم.