من میگفتم که لیوان باید شخصیت داشتهباشد. و به گمانم تو خوب اینرا میفهمیدی.
اینرا از لیوان دمنوشم میگویم. انگار که خوب میدانستی، این لیوان قرار است همدم لحظات تنهایی من باشد که رفتی ظریفترین و شادترینش را گرفتی.
وگرنه آدمی که نخواهد تنها باشد، خب برمیدارد یک قوری از هرچیزی را دم میکند.
لیوانم را برداشتم کمی آویشن کوهی دم کنم تا بلکه کمی درد گلویم را تسکینبدهد. اما در مشتم جا نشد و درپوش قشنگش افتاد و شکست و تکههایش کف آشپزخانه پخششد. گلویم نبض گرفت. دردش بیشتر شد. راه نفسم تنگ شد.
مادر ایستاد و با نگرانی نگاهم کرد. مادرها، همیشه همهچیز را میدانند، حتی اگر نپرسند. حتی اگر نگویی.
پدر دلداریم داد که غصه نخور، درپوش چوبی در بازار زیاد هست، برایت پیدا میکنم. و به صورت من لبخند نشاند.
پدر نمیدانست. اما مادرم میدید.
مادرم میتوانست ببیند که وقتی چشمم به تکههای درپوش میافتاد چه میدیدم.
خاطراتت را.
خاطرات تکهتکه شدهات را که هر چه کنم جمع نمیشوند و پیوند نمییابند.
خاطراتت هم دیگر در مشتم جا نمیشوند. هر بار که بیشتر سعی میکنم جمعشان کنم در مشتم، تکهتکه از لابهلای انگشتانم میلغزند و میریزند و تکهتکه برای همیشه گم میشوند.
هرچقدر بیشتر سعی میکنم اتفاقاتی را که در ذهنم مانده بههم پیوند بزنم، بیشتر و بیشتر از هم گسست مییابند.
شاید بهتر باشد دست از مرور کردنشان بردارم. شاید اینطور دست از فرار کردن، بردارند.