تقریبا
میتوان گفت که ترس یک همراه همیشگی برای آدم است؛ همیشه یک جورهایی یا دست ترس به
یقه توست یا دست تو به یقه ترس.
یک وقتهایی که دستت را میبری به یقهش، از پسش بر میآیی و ولت میکند میرود پی
کارش و بعد تازه ترسی جدید از راه میرسد که یقهات را سفت بچسبد.
البته اینطور هم نیست که همیشه بدانی که ترس جدیدی آمده یقهات را گرفته، اینطور
نیست که همیشه بتوانی ببینیاش.
یک وقتهایی هم هست که نمیتوانی کاری بکنی که ولت بکند؛ اصلا یا نمیدانی از کجا
آمده، چرا آمده یا نمیدانی چطور و به کجا باید راهیش کنی.
اما
میشود کاری کرد که مزاحمت نشود، میشود توسریخورش کرد که برایت عرض اندام نکند.
مثلا من از تاریکی میترسم. از اینکه یهو بیفتم تو یه جای تاریک. از اینکه یهو همه
جا تاریک بشود. دلیلش را نمیدانم. مادر میگوید همیشه اینطور بودهام. هر کارش هم
که کردم ولم نکرد که نکرد.
اما کاریش کردم که مزاحمم نباشد. یاد گرفتم چطور نگاهش کنم که اذیتم نکند.
اما حالا ترسی دارم که نمیتوانم ببینمش.
ترسی
است که مزاحمتش دارد زیاد میشود. که دارد زندگی را سخت میکند. که دارد ور میرود
با عزت نفسم.
شاید ترس از شکست است
شاید ترس از موفق شدن است.
نمیدانم، شاید هم ترس از چیزی دیگر است.
اما برای این هم باید راهی پیدا کنم که حداقل مزاحمم نشود. که این دو ماه و هفت روز را ساکت و آرام برود یک گوشه بنشیند و حد خودش را بشناسد.
فعلا به این راهکار رسیدهام که روند پیشرفت مطالعهام را هرروز اینجا مکتوب کنم. حتی اگر توانستم مصورش هم بکنم.
حس میکنم به نفعم باشد. و به ضررش.
فردا، روز اول از این گزارش نویسی خواهد بود.