برای اولین بار است که در زندگی دچار حس شاد نبودن شده ام!
این را که میگویم معنی اش این نیست که هیچ وقت غم نداشته ام و درد نداشته ام و همیشه همه چیز بر وفق مرادم بوده و چرخ روزگار را گرفته بودم دستم و به هر سو دلم میخواسته میچرخانده ام
اصلا هیچ وقت اینطور نبوده
اما همیشه،
نوع خاصی از سرسختی
نوع خاصی از غرور
مانع از این میشد که قطع امید کنم... مانع از این میشد که بترسم، مانع از این میشد که به سکون برسم.
همیشه راهی بود. همیشه تسکینی بود
اینبار اما کم آورده ام. بی دلیل ناراحتم. بی دلیل بی حوصله ام.
یکبار حتی به روانکاوی و روان درمانی فکر کرده ام.
البته نمی شود گفت چندان بی دلیل! اتفاق های ناخواسته و نامطلوب زندگی از همه طرف محاصره ام کرده اند و متاسفانه نه راهی میبینم و نه وقتی در طول روز برای خودم میماند که بخواهم حال خودم را جلا بدهم و خوشش کنم.
گیر افتاده ام.
بدجور گیر افتاده ام.
برای اولین بار در تمام زندگیم از تمام نشدن ها خسته ام. از تمام نبودن ها خسته ام. از تمام نرسیدن ها، دیر رسیدن ها، دیر فهمیدن ها...
از همه چیز خسته ام.
بیشتر از هرچیزی از تمام دویدن ها، خسته ام.
سخت است، اینکه در تمام زندگیت معتقد باشی همیشه راه حلی هست و این را به هر دوست نا امیدی هم یاد بدهی
همیشه سعی بکنی بهترین درس را از دل هر شکست و از دل هر نرسیدن بکشی بیرون
و بعدش گیر بیفتی
سخت است.
گیر افتاده ام.
میان تمام نامطلوب های زندگی گیر افتاده ام.
با تمام دوستان، با تمام کسانی که میشناختمشان غریبه ام و تلاش کردن، و جنگیدن، روز به ورز سخت تر میشود.
تمام سخت گیری هایم را، تمام اصول سفت و سختم را خم کرده ام، انعطاف پذیر کرده ام و باز هم نمی شود.
اینها را هیچ کجا نمیشود گفت ... نه در 2 پیج اینستاگرام، نه در کانال تلگرام، نه در هیچ گروهی از دوستان نه در گوش هیچ آشنایی
اما اینها را باید بنویسم
باید ثبت کنم.
باید بدانم این قصه جدید از کجا شروع شده و قرار است ته ش به کجا برسد.
اومدم اینجا بنویسم که به خودم افتخار میکنم که با خیلی سختی ها کنار میام ولی سر خم نمیکنم...
بهت افتخار میکنم من!
همینجور سربلند بمون... به چیزی که میدونی اشتباهه حتی اگر منفعتی توش باشه، تن در نده...
خواهش نکن...
مقاومت کن.
میتونی.
دلم برای نوشتن تنگ میشه. خیلی زیاد.
چون خیلی به خودم سخت میگرفتم موقع نوشتن و همین باعث میشد خیلی از ایده ها و دلنوشته هامو ننویسم اصلا، یه کانال درست کردم و توی تلگرام مینویسم و اصلا برای نوشتن به خودم سخت نمیگیرم. حتی به یک جمله هم رضایت میدم.
اما باز هم دلم برای بلند نوشتن خیلی تنگ میشه.
من هیچ وقت آدم خیلی نترسی نبودم. درواقع خیلی ترس داشتم... ترس های متنوعی در موارد مختلفی که اصلا فکرش رو هم نمیتونید بکنید... اما کم کم دارم به تک تکشون غلبه میکنم.
یکی از ترسهایی که خیلی بازدارنده بود، ترس از اشتباه بودن بود. نه، منظورم اشتباه کردن نیست... دقیقا منظورم اشتباه بودنه: افکارم، احساساتم، خودم... میترسیدم که اشتباه باشم.
اصلا این ترسم رو ریشه یابی نکردم، چون میدونستم دانشش رو ندارم و قطعا ریشه یابی این ترس به جاهای خوبی ختم نمیشد.
فقط یک روزی فهمیدم که از این همه لایه و محافظه کاری خسته شدم. تلاش کردم بیشتر خودم واقعیم رو ابراز کنم...
من هیچ وقت آدم شوخی نبودم، اما بعد از کنار گذاشتن این ترس تونستم خیلی از اطرافیانم رو بارها بخندونم. و این لذت بخشه.
نترسیدم از اینکه شاد باشم، از اینکه غمگین باشم، از اینکه کسی رو دوست داشته باشم و دیگران اینو بفهمن، ببینن... درک کردم میتونم اشتباه کنم اما نمیتونم اشتباه باشم.
دوره مقابله با این ترسم دقیقا مصادف شد با شروع مجدد زبان... و من در کلاس زبان به آدم محبوبی تبدیل شدم.
البته که خیلی محبوب بودن یا نبودن -اخیرا- برام اهمیت نداره اما قطعا این محبوبیت ناشی از واقعی بودنه... ناشی از کنار گذاشتن این ترس عمیقه.
یک همکلاسی نوجوان 15-16 ساله در کلاس زبان دارم که از دیدنش بسیار لذت میبرم و بسیار حرص میخورم. آرسام، هملاسی باهوش نوجوان منه که امروز فهمیدم که منو دقیقا یاد نوجوانی خودم میندازه...
جلسات قبل خیلی سر به سرش میذاشتم، از حاضر جواب بودنش لذت میبردم، از هوشش، از انعطافش و حتی از مواقعی که اصلا انعطاف پذیر نبود چون مطمئن بود حق با اونه... از همه اینها لذت میبردم. و بعد که بیشتر فکر کردم متوجه شدم آرسام دقیقا یک کپی مذکر از دوران نوجوانی منه.
امروز هم سر به سرش گذاشتم. از افق ها و چشم اندازهاش باهاش صحبت کردم. و آخر صحبت بهش گفتم اینکه انقدر سر به سرت میذارم واسه اینه که منو یاد نوجوانی خودم میندازی...
و آرسام ازم تشکر کرد و خوشحال شد.
و من لذت بردم... از نترسیدنم.
خواب بعد از ظهر رو دوست دارم! نه به این دلیل که خوابیدن یکی از لذت بخش ترین کاراییه که میشه کرد.
بلکه به این دلیل که همیشه بعد از بیدار شدن به مدت نیم ساعت فقط به سقف زل میزنم و فکر میکنم
و از این افکار چقدر لذت میبرم... چقدر آرامش و چقدر ایده میگیرم. مغزم معمولا خیلی فعال میشه و پشت سر هم و با سرعت بالا مسایلی رو که چند روزی ذهنم رو درگیر خودشون کرده بودن به سادگی حل میکنه.
معمولا خیلی دستم به خواب بعد از ظهر نمیرسه... ولی وقتی که میرسه... خیلی لذت میبرم ازش.
به نظرم،یکی دیگه از چیزایی که به فعال شدن مغزم کمک میکنه خوندن زبان هستش... از خوندن زبان هم به مقدار زیادی لذت میبرم. واقعا نمیدونم چی باعث شد که سوم دبیرستان بیخیال زبان بشم، اما خوشحالم که به فکر ادامه دادنش افتادم و از وضعیتی که الان زبانم داره راضیم و البته سعی هم میکنم خیلی بهتر بشه.
هفته پیش کسری بعد از اینکه متوجه شد به انیمیشن خیلی علاقه دارم به اصرار خودش یک سریال انیمیشنی رو برام کپی کرد. سریال ریک و مورتی...
و من بعد از تموم شدن فصل اول این سریال هنوز نمیدونم دوستش دارم یا نه. هر بار بعد از دیدن سریال سردرد میگیرم... ولی همزمان دلم میخواد بیشتر و بیشتر ببینم... اتفاقایی که توی یه داستان فشرده شده خیلی زیاده و اصلا نمیذاره روی یک اتفاق یا یک حقیقت تمرکز کنی. هر بار بعد از دیدن این سریال، مغزم به مدت نیم ساعت حداقل غیر فعال میشه و جز فرمان به کارای روتین کار دیگه ای نمیتونه انجام بده...
اما باز هم دوست دارم قسمت بعدیش رو هم ببینم. بعدا بیشتر از این سریال مینویسم
خب خب
فک کنم از این همه نوشته پراکنده به خوبی مشخص باشه که حالم خوش نیست...
ولی خب، چاره چیه... باید یه جوری با این حال هم کنار بیام.
راستی، رفتم کلاس اواز ثبت نام کردم و قراره از دوشنبه کلاس هام شروع بشه... نمیدونم دقیقا انتظار چه چیزی رو داشته باشم، ولی حس خیلی خوبی به این تصمیمم دارم.
به نظرم دو دسته از آدما هستن که باید -برای حفاظت از خودمون و خودشون- ازشون فاصله گرفت. و در ادامه توضیح میدم دقیقا چه کسانی
اما اول بیاید به موقعیتی فکر کنید که میخواستین لطفی رو که در حقتون شده جبران کنید.
چطور جبران میکنید؟
بله، قطعا به طرف مقابل، نوع رابطه شما با اون فرد و لطفی که کرده خیلی ربط داره... ولی بیاید چند موقعیت مختلف رو در نظر بگیرید...
به نظر من آدمها در این موقعیت سه دسته رفتار دارن:
- آدم هایی که جبران نمیکنند و یا با یک تشکر ساده، از شما قدر دانی میکنند.
- آدم هایی که به موقع و در فرصت مناسب هوای شما رو دارند و متقابلا نقش منجی رو (در ابعاد مناسب) برای شما ایفا میکنند
- آدم هایی که بلافاصله و در اولین موقعیت ممکن تلاش میکنند لطف شما رو به هر روشی جبران کنند.
به نظر من آدمهای دسته اول و سوم کمی خطرناک هستند. مخصوصا آدم های دسته سوم.
i have been underestimating myself, my abilities and my dreams for a long time,
years maybe.
and i have realized that i have been overestimating my abilities whilst underestimating them and this prevented me from making corrections and improvements.
u see, the math is simple! u underestimate something then u lose faith in it.
u lose faith in something, then'll give up on it.
and if u give up on something and forget about it, it will be weakened and it will decay!
doing this, u have to overcome the lack of that quality... then u overestimate your abilities to overcome the feeling of emptiness...
and this could turn into an infinity loop!
the good news is that ... i just broke the loop!
im out.