مدتهاست که از نوشتن این دردنامه اجتناب میکنم چرا که هموار پنداشته ام قلمم هنوز توان آن را ندارد که حق مطلب را ادا کند بدون اینکه آسیبی بر بدنه آن وارد کند. اما بیشتر از این نمیتوانم در برابر نوشتنش مقاومت کنم و تصمیم گرفتم که بالاخره -حداقل بخش کوچکی از آن را- بنویسم.


شاید یک مکانیزم دفاعی باشد، اینکه هر بشری همواره بر این باور است که بی همتاست. شاید برای حفاظت از "خود"ش باید اینگونه میپنداشته... نمیدانم. اما میدانم که تمام ادبیات و هنر و تمام اثار روانشناسی مثبت همواره میخواهند تو حس یکنی یگانه هستی... حس کنی بی نظیری و از این حس غرق لذت بشوی و بعد بتوانی بروی پی زندگی روزمره ات.

و البته شاید هم دلایل علمی و عمیق تری هم داشته باشد که من اطلاعی از آنها ندارم...

اما فقط کافی است کمی از وقت مطالعه ت را به جستجو در مورد خصوصیات اخلاقی خودت بگذرانی...
فقط کافی است کمی تلاش کنی راجع به روان آدمی مطالعه کنی... و بعد به وضوح میبینی که چقدر به دیگر انسان ها شبیه هستی و میراث هزاران ساله بشریت را به عنوان بخشی از وجودت همواره همراه داشته ای.


چقدر تلخ و گزنده است! فکرش را بکن! 7 میلیارد انسان مشابه که هر کدام فکر میکنند در ذات یگانه و بی نظیرند. سرسام آور است.

 اما این فقط آغاز ماجراست.


برای من دردناک بود.


من همیشه درخشیده بودم. در خانواده، در محیط آموزشی، در بین دوستانم. من باید فرق میکردم. باید کمی بیشتر از دیگران "خاص" می بودم، چرا که بسیار برای شبیه نبودن تلاش کرده بودم. چرا که به شبیه نبودن عادت کرده بودم.


میتوانی تصور کنی وقتی برای اولین بار فهمیدم از نظر روانی و شخصیتی تفاوت چندانی با زنان -و بعضا مردان- هزاران سال پیش ندارم، چقدر نا امید شدم؟

خب، اما میدانستم که این فقط یک اشاره کوچک بود. مثل اینکه پشت دری ایستاده باشم و از سوراخ کلید به بیرون از در خیره شده باشم! من این را نمیخواستم. و نمیدانستم چگونه در را باز کنم.

روزهای زیادی به سردی و نا امیدی گذشت. روزهای سخت و زیادی.

مگر میشود؟ چرا؟ 

کم کم از سوال "چرا" دست کشیدم. این سوال کمکی نمیکرد. این فقط یک سوال بود جوابی به همراه نداشت. حداقل جوابی که در فهم من باشد، نداشت. حال در ابتدای سوال "چگونه" نشسته ام.

میدانم انتهای این سوال، جواب خوبی هست... جوابی که منتهی می شود به یک فرق واقعی... جوابی که اگر درست به دست بیاید، همانند کلیدی خواهد بود که آن در را باز خواهد کرد.


باید کلید را پیدا کنم. باید در را باز کنم. باید درهای زیادی را بعد از آن در باز کنم... آن وقت شاید بشود تفاوتی آفرید و شاید بتوان تایید کرد، تمام آن چه را که هنر و ادبیات بر آن اصرار دارند.

آن وقت، شاید بشود زبان هنر و ادبیات را هم فهمید...