اول:

پرده یکم:

            با خاله میان‌سالم -که تعطیلات نوروزی را برای آب و هوا عوض کردن از تهران به کردستان آمده‌است- هم‌کلام می‌شوم. همه رفته‌اند سر کار و فقط من و خاله مانده‌ایم در خانه. همیشه از بین چهار خاله‌ای که دارم، خاله کبری را بیش‌تر دوست داشته‌ام. حرف می‌زنیم و حرف می‌زنیم و حرف می‌زنیم و آنقدر صبر می‌کند تا به موقعیت مناسب برسد و بعد می‌پرسد که چرا به مهدی جواب رد دادم؟ ادامه می‌دهد:

-          زیاد نداره خاله جون، ولی دستش به دهنش می‌رسه. انقدری‌م دوستت داشت که نذاره بری سر کار.

ناخودآگاه بر صورتم لبخند می‌نشیند. دلم می‌خواهد خاله عزیزم و همه سادگی‌ها و مهربانی‌هایش را در آغوش بکشم. برایش توضیح می‌دهم. همه‌چیز را برایش می‌گویم. همانطور که تخمه می‌شکاند، آرام و صبور به حرف‌هایم گوش می‌دهد. حرف‌هایم که تمام شد، مکثی کرد و گفت:

-          می‌دونی خاله جون، ما بچه بودیم شوهرمون دادن. از اینا سر در نمی‌آوردیم. کاشکی ماهم اینا رو می‌دونستیم.

خاله عزیزم راست می‌گوید. فکر کنم وقتی شوهرش دادند آنقدر بچه بوده که نیمی از جهازش، اسباب بازی بوده. وقتی هم که در جوانی بیوه شده، از پا نیفتاده. شوهر نکرده، کار کرده و خودش تنهایی خرج عروس آوردن و عروس شدن بچه‌هایش را داده.

پرده دوم:

بعد از عیددیدنی نشسته‌ایم و راجع به پیش‌آمدهای اخیر حرف می‌زنیم. من، آنچه را که به نظرم بدیهی می‌آید می‌گویم. خاله جان باز هم مکثی می‌کند. بعد حرفش را از سر می‌گیرد و می‌گوید:

-          بزرگی که به این نیست که آدم هرکاری خواست بکنه. چه عیبی داره اگه بچه‌ت حرفی می‌زنه به حرفش گوش بدی. شاید اون چیزی بدونه که تو ندونی.

لبخند می‌زنم و با خودم می‌گویم: بیخود نیست که انقدر دوستت دارم خاله جان.

خاله عزیز میان‌سالم آنقدر سختی کشیده، که جواهر شده، الماس شده. از وجودش، عزت نفس می‌بارد.

دوم:

بعد از کمی چانه‌زدن، بالاخره با فروشنده دوره گرد کنار می‌آیم. باقی پولم را می‌دهد و می‌گوید:

-          بفرما عزیزم. چیز دیگه‌ای هم خواستی در خدمتم.

متعجب می‌شوم. تشکر می‌کنم. خسته نباشید می‌گویم و واکنش بیش‌تری نشان نمی‌دهم.

به من گفت عزیزم! چقدر عجیب.

این عزیزم را باید خرج بچه‌هایش کند. خرج همسرش کند. خرج خواهرش کند.

حتما کیسه محبتش باد کرده، یا خریداری نداشته و یا فراموش کرده کجا باید محبتش را خرج کند.

اصلا شاید انقدر با محبت بوده و به همه گفته عزیزم، تکیه کلامش شده... حرف که میزند، محبتش ناخودآگاه گل می‌کند.

چقدر عجیب بود مردک.