همین الان مرور فیشهای لایتنرم تموم شد و اومدم سراغ ارایه گزارش روزانه م.

امروز... چی بگم؟ امروز روز خاصی نبود. روز کسل کننده ای بود. دیشب خیلی بی خواب بودم. خیلی دیر خوابیدم و چند بار هم از خواب پریدم. آخرین چیزی که از بیداری یادمه، شنیدن صدای اذان صبح بود. لحظات آخر، باز هم به فکر خانه عبدلی بودم. خانه عبدلی. خانه عبدلی.

بازتاب این بیخوابی رو موفق شدم بالاخره در ساعت پنج بعد از ظهر بعد از دو لیوان چایی غلیظ و یه لیوان کاپوچینو از بین ببرم و روزم بالاخره شروع شد.

یک پنجم دیگه از فصل دوم ریاضی رو خوندم و سوالی رو که مدتها بود نتونسته بودم به جوابش برسم رو حل کردم. حل کردن این سوال، شیرین بود.

کمی با پویا گپ زدم، سعی کردم به خوندن برای کنکور ترغیبش کنم. مطمئنم با ذره ای تلاش، قبول میشه و دوسال دیرتر میره خدمت. اما مشخصه که از قبل تصمیمشو گرفته؛ که نخونه.

دوازده تست ریاضی رو در پانزده دقیقه زدم؛ 63.9درصد. تست ها رو بررسی کردم. نکته ای برای یادداشت کردن نبود و این یعنی باید بیشتر تمرین کنم.

سریال وضعیت سفید رو با لذت تمام دیدم. همیشه دلم یه خانواده پر جمعیت میخواسته. تصمیم گرفته بودم اگر در آینده توان مالیش رو داشتم، حتما یه خانواده پرجمعیت رو تشکیل بدم، اما برنامه ها عوض شدن. خیلی چیزا عوض شدن. خیلی چیزا.

بیست و پنج تست باقی مونده از آزمون دوم گرامر تافل رو بررسی کردم. هشت کلمه جدید دیدم که به نظرم پر کاربرد بودن و یادداشتشون کردم.

برای خودم یه لیوان چایی ریختم که شرح نوشیدنش رو تو پی نوشت نوشتم.

سعی کردم حروف تعریف رو کامل کنم، نتونستم. اثرات بی خوابی دیشب رهام نمیکنه. اثرات توهمات دیشبم، توهمات امروزم تا ساعت پنج عصر.

لغات لایتنرم رو مرور کردم و اومدم گزارشم رو بنویسم.

مجموع ساعات مطالعه امروز: حدودا سه ساعت و بیست دقیقه.

پی نوشت: لیوان نصفه چایم را زمین گذاشتم. دستم را زیر چانه ام گذاشتم و به فکر فرو رفتم و شاخه به شاخه، این بحر پر درخت را طی کردم. وقتی که لیوانم را دوباره برداشتم، چایم یخ کرده بود و من فهمیدم که بیش از حد در دریای افکار پریشانم، فرو رفته بودم.

حس میکنم که اشتباه است. حس می کنم فکر کردن به چیزهایی که فکر کردنشان سهم ما نبوده، تعادل ظریفی را از یک گوشه عالم می شکند.

حتما اگر من بنشینم به تنهایی های آن دختر چهل ساله که خود را بازنده میداند فکر کنم، فکر کنم که چقدر در حسرت زمان از دست رفته اش می سوزد، یک کسی هم می نشیند به تمام طلوع هایی فکر می کند که من فرصت دیدنشان را از دست داده ام.

چمیدانم!