هنوز نمیدانم،
قرار است اینجا بنویسم یا کوچ کنم به جایی دیگر اما از همین حالت تعلیق استفاده میکنم و حرف میزنم.
روزهاست که حرف نزدم
ساعتهاست که حرف نزده ام

همدم و مونس من شده اند لیوان های پشت سر هم چای و کیبورد های مختلف و صفحه های دیجیتالی.
چقدر حالم بد است از این عشق های امروزی...
از همین ها که خیلی ها در پی شان هستند که زندگیشان بدون سوژه نباشد.
یا همین ها که خیلی ها میخواهند صرفا فقط تجربه اش کنند که وقتی پرسیدند ازشان عاشق شدی تابه حال، محکوم نشوند به بی عاطفه بودن.

گذرم به صفحه زن اوکراینی می افتد که همسرش ایرانی است. انقدر صفحه اش شاد است که من را هم دقایقی شاد می کند. تهران را به قدری زیبا دیده است که باورم نمی شود. می گوید عاشق شده است... عاشق خانواده اش. خیلی از پست هایش را هم از یک نقطه مشخصی به زبان روسی نوشته است، به گمانم حالش بد بوده است.

پیگیر دل خودم می شوم. میروم و از 3200 خاطره ای که با تو ثبت کرده ام، هفت هشت تا را انتخاب میکنم و می بینم.
حال دلم خوش نیست.
یک حساب سر انگشتی میکنم و میبینم هر روز حداقل 2 خاطره برای ثبت کردن با تو داشته ام. و میبینم چقدر جان سختم! خوب دوام آورده ام.

وضع دلم مشخص نیست. باید سر و سامانش بدهم. باید ببینم با خودم چند چندم.
در این آشفتگی ها اما، یاد گرفته ام غرق در لذت شوم از لحظه های شادی که نصیبم می شود.
امشب برف می بارد. منظره پنجره ام را دوست دارم.
فکر کنم فردا صبح تنهایی برم در برف قدم بزنم و بعد از مدتها به صدای فشرده شدن برف زیر پایم گوش بدهم.

امشب در یکی از کابینت ها، یک بطری مربعی چینی گل سرخی پیدا کردم. مادر گفت مال جهازش بوده. ازش خواستم بدهدش به من و غرق در لذت شدم. مادر خندید که چینی جهاز من به چه کارت می آید؟ گفتم دوستش دارم. بعدش هم راه افتادم کمی آویشن برای خودم دم کردم و آوردم سر میزم. و بعد از عطر آویشن کوهی غرق لذت شدم.

می توانم گام هایم را ببینم.
می توانم مسیرم را ببینم.
عوض شده است... دارم به راه دیگری می روم خودم
دلم اما ایستاده است.
به آمدنش اصراری هم ندارم. اگر می تواند همانجا بی سر و صدا بماند، بگذار بماند... آزاری به من نمی رساند.
حداقل ساکت می شود.

صبور شده ام. آرام شده ام.
نمیدانم
شاید هم افسرده شده ام و خبر ندارم.